Monday, October 27, 2003

من اینجایم ... خسته و تنها ...
بیرون باد و باران ...
مرا می خوانند ..
وقلب من باردار تپشهای عشق است ... تب خواستن می سوزاند دلم را ...
رعد میخواندم ... و می داند که دل من چه بی تاب می گردد با هر نوایش ...
آنها همه می دانند که چه ناتوان و ضعیفم در برابرشان ... و می دانند که چه زود به فراموشی می سپارم زندگی و آبرویم را .. آنگاه که هوس باران خوردن به جانم می افتد ...
همه غرور و خودخواهی ... همه خواسته هایم ... رنگ می بازند ... در چنین وقتی از سال ... و هر سال چنین است ... و من دوست دارم که چنین باشد ... خودم هیزم کش این آتشکده هستم ... و دامن می زنم به این بی تابی ...
این منم ... بی تاب و ... مست و خراب ...
دشمنان را از من دور دارید که آنها را دوست خواهم پنداشت ... دوستانم را خبر کنید .. هرچند، نباشد دوست او که نداند حدیث این مستی ...
...
و باز این منم اینجا نشسته ...
دوست دارم شعر بگویم ... غم عشق بگویم ...
از یار بگویم ... از دلدار بگویم ...
از روز خوش دیدار بگویم ...
... نه نگویم ... فقط ببویم ...
دوست دارم "عاشق" بمیرم
...
هنوز
من اینجایم ... خسته و تنها ...
بیرون باد و باران ...
مرا می خوانند ...

No comments: