یکی که کنارم تو ماشین نشسته و نمی تونم باهاش ارتباط برقرار کنم ... نمی دونم چطور حرفام رو بهش بزنم ... می دونم که اونم می خواد یک چیزایی بهم بگه ... ولی نمی تونه ... تنها کاری که از دستم بر میاد لبخند زدنه ... و تحویل گرفتن لبخند گرم اون ... انگار که احتیاج به یک رابط داریم ... یکی که کار ها رو آسون کنه ... یکی که حرف هردومون رو بفهمه ... یکی که سواد بالا و تجربه زیادی داشته باشه ... این رابط تا چند دقیقه پیش اینجا بود ... ولی الان تنهامون گذاشته ...همونی که بهم گفته بود که اینی که الان اینجا نشسته پشت سرم از من خیلی تعریف می کنه ... همون رابطی که اگر چه چندان باسواد و با تجربه نیست ... ولی نبودش کار ها رو خیلی سخت می کنه ...
رابطی که بودنش باعث می شه دست و پای زیادی نزنم ... همونی که حرفا و سوالات فارسی من رو به روسی برای مربیم ترجمه می کنه ... چند دقیقه ای از ماشین پیاده شد ... شاید 15 دقیقه شد ... هیچی نمی تونستیم به هم بگیم ... فقط حرکات دست بود به علاوه لغت هایی که به زبون خودمون می گفتیم و هیچ کمکی به ما نمی کرد ... و حسرت اینکه کاش اون انگلیسی بلد بود ... چون احتمال روسی بلد بودن من تقریبا صفره ... البته شاید اگه کمی آلمانی بلد بودم با کمی که اون بلد بود به یک جایی می رسیدیم ... بلاخره مترجم ما هم اومد و مشکلات کمی آسون تر شد ... ولی با وجودمترجم هم من احساس نیاز می کنم به خریدن یک کتاب روسی در سفر ... برای یک ماهی که این مربی اینجا هست ... تا بتونم بیشتر ازش استفاده کنم ... البته شرط مهمتر دیگه اینه که درد پام بهم اجازه پریدن بده .. دردی که با وجود تعریف ها و امید دادن های اطرافیان داره باعث نا امیدیم می شه ... :)
No comments:
Post a Comment