چی بگم ...
از شلوغی دنیا بگم؟ که چند وقته کاری به کارش ندارم ... نه خبر می خونم نه گوش می دم ... نه وقتی دور و بری ها از مسائل سیاسی و اجتماعی حرف می زنن میلی به گوش کردن دارم ...
از شلوغی دنیای کوچیک دور و بر خودم بگم ... از دنیای عجیب آدم ها بگم ... از بالا و پایین زندگی های دور و برم ... از آدم های مختلفی که شناختشون سخته و سخت تر از اون پیداکردن بهترین و ساده ترین راه ارتباطه ... که کمترین ضرر رو داشته باشه ... از این بگم که گاهی خسته می شم ... می خوام بی خیال همه چی بشم ... گاهی از دست خودم خسته می شم ... از این تلاشم برای تو جمع راحت بودن .. نه که از تلاشم خسته بشم ا .... از این دختره که همه فکر می کنن همه جوره توپه ... لجم می گیره ... مگه مجبوری دختر حسادت بقیه رو برانگیزی ... مردم هم که آمادن به همه چی حسادت کنن ... حتی سرزندگی و شادابی ... یعنی اون چیزی که از نظر من کاملا اکتسابیه و اختیاری ... خواستنش مساویه با داشتنش ...
من از یک طرف حق خودم نمی دونم ناراحتی هام رو بقیه بدونن و از ناراحتیم ناراحت بشن ... از طرف دیگی می بینم که مردم عقلشون به چشمشونه ... و توقعاتشون بطور تصاعدی بالا می ره ... می دونین ... بزرگترین ... یا شاید به جرات بگم مهمترین مشکل من تو روابط اجتماعی با آدم ها این سطح توقعاتشونه که یکهو ... از دستت در می ره و سر به فلک می گذاره ... اون وقت دیگه هیچ کاری از دستت بر نمیاد و دستت به هیچ جا بند نیست ... اون وقته که فکر می کنی ای کاش آدم گوشه گیری بودی و همون گوشه می موندی ... تا ... تا .... تا ...
می دونید من ذاتا آدم گوشه گیری نیستم ... در عین حال اونقدر ها هم اجتماعی و خلوت گریز نیستم ... هر دوشون رو به جای خودش دوست دارم .... اما ... اما چه کنم با دوستان دور و نزدیک ... و اتفاقات نا خواسته و توقعاتی که دوستی ها رو خراب می کنی ... محبت ها رو کم می کنه ...
قبول دارم که گاهی توقعات من هم می تونه مشکل ساز بشه برا دیگران ... ولی من سعی می کنم تا اونجا که می تونم توی دلم ... با شکل گیری توقعات مبارزه کنم ... فرقی نمی کنه در مورد کی ... درمورد ... دوست ، فامیل ... غریبه .. هرکی که باشه ... ولی وقتی توقعات زودرس بقه رو می بینم یکهو می برم ... زده می شم ... و دلم می سوزه به حال آرامش و عشقی که فدای توقعات زودرس می شه ...
همه این پر حرفی ها خلاصه ناقصی بود از شلوغی های دور بر ..
در مقیاس کوچیک تر ... تو مغزم و تو قلبم ... که اونقدرام بزرگ نیستن ... یکی اندازه یک آناناس و اونیکی فقط اندازه یک مشته ... چه ها که نمی گذره ... مسائل دنیای دور و دنیای نزدیک قسمتی ازش رو مشغول کرده ... البته میتونست همش رو اشغال کنه .. و خیلی وقتام بطور خزنده همه فضای فکرم و دلم رو اشغال کردن ... ولی الان دیگه ... نه ... اجازه نمی دم که وجودم بازیچه بحث های بی اهمیت و بی فایده بشه ... نمی خوام حروم بشم ... شلوغی ها درگیری های بزرگتری هست به اندازه تموم دنیا ... نه کاملا بی ارتباط با دنیای خارج ... ولی انگار که تو یک فاز دیگست ... من می خوام درگیر اون بشم ... رویای من اونه ... شاید به قیافم نیاد ... به راه و مسیر زندگیم ....شاید جور در نیاد با برنامه شلوغی که برا خودم ساختم و روز به روز شلوغ ترش می کنم .. پر از فکر و کار و برنامه ... پر از آدم ... آدمهایی که مثل من مسافرن و در گذر ... و من این وسط با کمال پر رویی چیزی رو طلب می کنم که می دونم برای رسیدن بهش باید از خیلی چیزا بگذرم ... چیز هایی که شاید دوستشون داشته باشم ...
می دونین .. نمی خوام خودم کاری کنم .... دلم می خواد وسط این شلوغی عشق رو تو دلم زنده نگه دارم که بگم ..... می شه ...
و از طرف دیگه یک چیزی تو دست داشته باشم و آماده باشم که معشوقم ازم بخوادش .... دلم میخواد حسادتش رو برانگیزم ... تا بیاد و همه وقت و انرژیم رو ازم طلب کنه .. و من دودستی بهش بدم ... الان اون قدرت رو تو خودم نمی بینم ...
ولی امیدوارم لحظه به لحظه عشقش با دلم کاری کنه که از بند همه چی غیر خودش آزاد بشم .... اینه رویای من ...
(ببینم همیشه آدما حس خوبی پیدا می کنن از فکر کردن به رویا هاشون ... احساس آرامش و یه نگاه قشنگ ... انگار که همه اون حرفا و غر هایی که اول زدم ... بی معنی شدن ... )
No comments:
Post a Comment