نمی دونم از کجا شروع کنم و از چی بگم از خوبی ها بگم یا از بدی ها ؟ ... این هفته هم از نظر کاری شلوغ بود برام ... جاهای خوب رفتم ... کنسرت با حالی شنیدم .. کار مشترک دوتا استاد ... کولاک کردن با کمونچه و دف ... و منو یاد عشقی انداختن که مدتها همدمم بوده ... رویای دف و تار... همون رویایی که وسط این شلوغی ها گمش کرده بودم ... جریان مال 3-4 سال پیشه ... بگذریم ...
تو این هفته بعد 2 سال دیدامون هم تازه شد با گروه از هم پاشید کاریکاتور ... که شما هم تو جریانش بودید ... از اول وبلاگ نویسی ... با آغاز دوسالانه کاریکاتور که امروز بود ... شاید ... شاید ... کرمی به جانم بیفته برای آغازی دوباره !
گروه کوهتوردی ما دیشب طی جلسه ای رسمی به خودش تکونی داد ... ولی متاسفانه ... من اولین برنامه رسمی رو که پنجشنبه شب شروع می شه نمی تونم برم :|
امیدوارم که این گروه بتونه ارتباط سالمی با طبیعت برقرار کنه ... و تک تکمون به روح طبیعت بپیوندیم ... و تو چاه خودپرستی و پرحرفی نیافتیم :)
... اینا از خوبی های این هفته ... بدی هایی که دور برم بال بال می زدن تو تعداد کمترن .. ولی اونقدر انرژی گیربودن که نگو ... بدیشون به ابنه که جدید نیستن و به ابن زودی هام دست بردار نیستن ...
نمی خوام راجع بهش فکر کنم ... ولی واقعیتیه که هست ... چیز جدیدی هم نیست ... مختص این زمان و مکان من هم نیست ... گریزی ازش نیست ... چرا؟ چون همراه نا خواسته وجود انسان دربنده ... انسانی که قدر خودش رو نمی دونه و باعث آزار خیلی های دیگه هم می شه ... انسانی که دل من رو می سوزونه ... خستم می کنه ... و تنها فرار رو جلوی پام می گذاره ... فراری که آسون ترین راه به نظر میاد ... ولی واقعیت اینه که آسمون همه جا یک رنگه و آدم ها تکرار همدیگه هستن ... تکرار اشتباهات همدیگه ... تکرار تاریکی ... واین تاریکی برای همه ما تکرار می شه از درون و برون ... با مقیاس های مختلف ... مگر ... ریشه تاریکی رو با عشقی روشن کنیم که سوختش از بی نهایت بیاد ...
نمی خوام به تاریکی فکر کنم ... باهاش نمی جنگم ...بنا به گفته بزرگی بهش بی اعتنایی می کنم تا از قلبم بیرون بره ... و تا کیلومتر ها از روحم فاصله بگیره ... با اینکه خیلی نزدیک به جسمم باشه ... اثرش خنثی می شه ...
نمی دونم چه حکمتیه ... این هفته ای که می خواستم رو خودم کار کنم برای یک دیدار... دیدار با روحی بزرگ ... انقدر سرم شلوغ شد و دلم درگیر پوچ که روحم بجای پرواز، در تقلای بیهوده در باتلاقی قدی ماند ...
شاید اینها حکمت یاری باشد که پاک شدنم را جز با گل ممکن نمی دیده ...
روحم سوهان لازم، است مطمئنا ...
با امید دلی پر عشق .. سر خم می کنم دربرابر معشوق ...
No comments:
Post a Comment