نمی دونم چرا بیشتر وقتا حرفم رو با نمی دونم چرا شروع می کنم !!!
این دفعه هم نمی دونم چرا ؟ .... انقدر بدبین شدم ... یا بهتر بگم بدبین تر... نسبت به آدم ها ... نسبت به اجتماع ...
راستش رو بخواهید می دونم چرا ... و می دونم که چاره ای نیست ... یا باید چشمت رو به بدی ها ببندی تا نبینیشون ... یا انقدر وارسته شده باشی که برات مهم نباشه ... تا زشتی و بدی ... تاثیری به حال و احوالت نداشته باشه ... من نه اونقدر وارستم ... و نه می تونم چشمم رو ببندم و راه برم ... فکر کنم تنها راه اینه که انقدر خودم رو مشغول کنم ... و انقدر با سرعت از کنارشون رد بشم که نبینمشون ... و در عین حال دل به هیچ خوبی، هم نبندم ... چون تو سرعت نمی شه هیچ چی رو دقیق دید ... تشخیص خوب و بد خیلی سخت می شه ... می دونید ... الان می خوام منکر همه چی بشم ... منکر اخلاق ... منکر خوبی ... پاکی ... منکر عشق ... الان تو وضعیتی هستم که مثل شیطان تو کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" می تونم ثابت کنم اصل وجود آدم ها بده و بدی طلب ... عقلم می تونه منکر همه اون چیزی بشه که با دلم بهش اعتقاد دارم ... منکر نور و عشق الهی که تو دل آدم هاست ...
می دونید ... من تقصیری ندارم ... بین عقلم و دلم دعوا شده ... دلم همه دنیا رو بنا به ارتباطی که بین معشوق و دنیا می بینه دوست داره ... و سختی ها و زشتی ها رو جدی نمی گیره ... اما عقلم ... یک چیز دیگه می بینه ... بدی و زشتی رو فقط می بینه ... بدبین می شه ... بیچاره حق داره با چشم عقل این دنیا غیر زشتی هیچ چی نداره ...
چند وقت یکبار بین این دوتا دعوا می شه ... آخر سر کار به اونجا می کشه که دلم به عقلم می گه "تو بورو کشکت رو بساب ... چی کار داری با مسائل پیچیده ای مثل روح ... عشق .... آدم ... دنیا ... و . . . " خودش هم می ره یک گوشه می شینه تقلای عقل رو نگاه می کنه ... مثل یک معلمی که مسئله حل کردن شاگرد رو نگاه می کنه ... و پیشا پیش می دونه جواب چیه ... ولی نمی گه ... ساکت وا می سه و مواظبه که دست از پا خطا نکنه ...
فکر کنم بهتره این دفعه خودمو خسته نکنم و نسخه همیشگی رو بپیچم ... و دل رو برنده اعلام کنم ... و عقل رو محکوم کنم به یک عمر زندگی تو این شلوغی با اعمال شاقه ... تا آدم شه !...
خودم هم می شینم پهلو دست دلم تا عشق ببینم و زیبایی ... تا احساس آزادی کنم از بند عقل و جامعه و از این جور آشغال ها ...
No comments:
Post a Comment