نمی دونم چی بگم ... چیکار کنم ... دربرابر این همه عشق ... این عشق قدیمی ... که نمی دیدمش ... حالا به این وضوح جلوی من نشسته ...
من خجالت می کشم از این همه توجه ... یک توجه واقعی ... بدون کلک ... یک عشق واقعی و عمیق ... عشقی که دربرابرش هیچ انتظاری از من نداره ...
و من در برابرش احساس مسئولیت می کنم ... چون خیلی واقعیه .. چون خیلی زیاده ... چون خیلی پاکه ...
...
نمی دونم معنیه عشق چیه .. منظور آدم های مختلف از عشق چیه ... آیا همه انواعش با همه درجاتش ... از یک جنسن ؟ ... عشق الهی ... عشق افلاطونی ... عشق زمینی ...
...
گاهی زمین و زمان ... با کلی آدم این وسط دست به دست هم می دن .. که یک جای دنیا ... آب از آب تکون نخوره ... اونم وسط یک زلزله شدید ...
این اتفاق دیشب برای من افتاد ... همه چی دست به دست هم داد ... اتفاقات کوچیک و بی معنی و بعضی هاشون ناراحت گننده و نا خوشآیند .... در نهایت دیشب تو یک شرایطی که می تونست برام خیلی خطرناک باشه ... معنی خودشون رو هم به من نشون دادن هم به یک نفر دیگه ... و من این وسط احساس عجیبی دارم ... آخه مگه می شه؟
از همه جزیانات پیش اومده ... همه بالا پایین ها ... که تو زندگی من و دیگران دیده می شه ... من فقط و فقط یک نتیجه می تونم بگیرم ... تنها نتیجه ای که می شه گرفت ... تنها احساسی که می شه داشت ... نتیجه ای که همه حلقه های این ماجرا ها رو به هم پیوند می ده و معنی دارشون می کنه ... احساسی که ، ... عشقی که همه احساسات و عشق ها رو زیر سایه خودش می گیره ... اون عشق به اون یار همیشگیه که الان احساس می کنم چقدر دوستم داره ... همون یاره که هر وقت فراموشش کردم تو دردسر افتادم ... و خودش تنها کسی بوده که با وجود بی توجهی من ... مراقبم بوده و نجاتم داده ...
این اتفاقات ... این حرف ها و این احساساتم ... که یک چراغ روشن جلومه ... چیزی نیست که بتونم راجع بهش با کسی حرف بزنم ... نمی شه توضیحش داد ...
اونم تو شرایطی که خودم بهت زدم ... متعجبم ... شرمنده ام ... و البته ته ته دلم یک شادی و عشقی حس می کنم ...
No comments:
Post a Comment