Sunday, November 16, 2003

ماهی سیاه کوچولو دو ساله شد !

سلام به همه ..
شکستن سکوتم افتاد به تولد وبلاگم ... آیا امروز روز مهمیه؟
دنیا اومدم یک ماهی سیاه کوچولو ...
برای کی مهمه ...
هر روز کلی از این ماهی ها به دنیا میاد .. که خیلی هاشون هم خشگلترن هم توانایی های بیشتری دارن .. تولد یک کوسه ماهی ... یک وال ... و یا یک عروس دریایی ... شاید خیلی هیجان انگیز تر باشه ... این ماهی ریزه ها که تعدادشونم خیلی زیاده ... چه ارزشی داره ؟ ... اونم با اون عمر کوتاهشون ...
شاید تنها ارزش ماهی قصه ما به شوق سفر رفتنش باشه ...
به عشقی که تو قلبشه ...
سفری که ممکنه به انجام نرسه ... عشقی که نا کام بمونه ...
ولی بازم خوبه ...
البته این ماهی سیاه کوچولو اگر به داشتن این عشق غره بشه ... کارش تمومه ... اگه فکر کنه هنر کرده که عاشق شده ... کلاهش پس معرکه است ... اگر این بی تابی رو از خودش بدونه ... هیچ وقت به دریا نمی رسه ... تو گرداب خودخواهیش غرق می شه ....
دوساله که این ماهی سیاه کوچولو تو این برکه می چرخه و لالایی عشق می خونه ... اما چه فایده که خودش خوابش نمی بره ... از مستی می گه و خودش هنو هشیاره ... از عاشقی می گه .. در حالی که خودش فارقه ... از رفتن می گه و حتی دنبال راه خروج از برکه هم نگشته ... از شجاعت ته دل عاشقا حرف می زنه و خودش از ترس خطر ... به خودش می پیچه ... و می دونه که اگه وارد کوی یار بشه ... سر می شکند دیوارش ...
چیکار باید بکنه ...
خسته است ... دلش گرفته ... نمی دونه با ترس چه کنه ... با ماهی هایی که دور و برش می چرخن و به شنا تو برکه تشویقش می کنن .. دلش می گیره وقتی یاد ماهی سیاه کوچولو قصه صمد بهرنگی می افته ... حسرت و آه می شه غدای شبش ... از خودش پشیمون می شه وقتی بغضش قصد ترکیدن نداره ...
چشماش پر اشکه ... ولی این اشکا پایین نمیان ... انگار اونام لج کردن ... انگار نمی خوان بیان پایین و سبکش کنن ... نمی خوان ماهی قصه ما تو این برکه رنگ آرامش و خوشی رو ببینه ... می خوان انقدر دلش پر بشه که راه بیفته بره به دریا ... و غرق بشه تو اشک عاشقای دیگه ... اگرم دل این کار رو نداره ... انقدر همه درد و اشکش رو تو دلش بریزه که بترکه ...
....
دلم می سوزه ... آتیش می گیره ... انگار که اشکای منم مثل ماهی سیاه کوچولو ... عوض بیرون ریختن سرازیر می شه تو دلم و نمکی می شه رو زخم دلم ... آتیش می زنه به این دلم ...
آتیشی که هیچ جوره خاموش نمی شه ... آب ریختم روش ... تبخیر شدد ... رفتم تو مسیر باد .. گر گرفت بیشتر ... پتو انداختم روش تا خفه شه ... آرومم بگذاره ... زبونه کشید و دل و دین و فکرم را سوخت ... رفتم تو جمع ... وسط میدون معرکه گرفتم تا بلکه فراموش کنم ... آتیشه بیشتر زبونه کشید تا بگه من هستم ... سعی می کنم فراموشش کنم ... خودمو مشغول می کنم ... عذاب وجدانی می افته به جونم که از آتیش عشق بدتره ...
بدتر از همه وقتی یک عاشق واقعی رو می بینم ... افسرده می شم .... نا امید می شم .... وقتی از مستی خودش برام می گه اون سفر کرده ... اونی که اینجا نشسته و سیر انفس می کنه ... سر به کار داره و دل به یار .... نمی دونید .. چه جور به هم می ریزم ... وقتی نمونه کامل رویا هام می شینه جلوم و از درد می گه ... از عشق می گه و از سختی راه ... یکهو خراب می شم ...
خراب خراب ...
من کجایم و او کجاست ؟

نمی خوام دیگه از حالم بگم ... می خوام از یارم بگم ... تنها آرام من و تنها همراه من ... هم درد من و هم درمان من ...
ای ذخیره من در روز سختی ، ای امید من هنگام مصیبت،
ای مونس من در وقت ترس، ای رفیق من هنگام غربت،
ای دوستدار من در حال نعمت ، ای فریادرس من در وقت سختی،
ای دلیل من و ای راهنمای من در وقت جنونم و حیران شدنم ،
ای همه دارایی من در روز نیازمندی، ای پناه من در وقت پریشانی، ... ای ..
ای یگانه ای که همه وجودت و همه خوبیت سرست بر همه عالم ... ای که در عشقت زوالی نیست و در مهربانیت غمی ... هرچه هست غم شیرین عشق است ... همراهی است ... تپش زیبای قلب است و همه نور
ای نور زیر و رو کن دلم را .

No comments: