دیشب می خواستم از یک پیاده روی 2 ساعته براتون بگم ... پیاده روی ای که با حس های بدی شروع شد ... با یک غمی که ته دلم قلپ قلپ می کرد ... با حس تنهایی از مدل نا خوش آیندش ... فکر می کنم از اون وقتایی بود که چندتا مسئله با هم پیش میان و خسته می کنن آدمو ....
خلاصه ... نمی تونم براتون بگم که چطوری گذشت ... ولی بگم که بهم خوش گذشت ... تعریف کردن سیر افکار و احساساتم هم خیلی سخته ... فقط اینو می تونم بگم که شرایط مثل حال مریضی بود که بعد از مدتها خوابیدن رو تخت بیمارستان می خواد راه بیفته با هر قدم ... قدم بعدی رو راحت تر بر می داره .. و کم کم ... دویدن رو به یاد میاره ... و یادش میاد که عاشق دویدنه ...
مثل وقتی که در برابر معشوق ایستادی ... و اول نمی تونی حرف بزنی ... از رو خجالت ... پشیمونی ... یا اینکه نمی دونی چطور شروع کنی ... کم کم ... جو سنگین برات آرامش بخش و دوست داشتنی می شه ... و می افتی به بلبل زبونی .. با هر کلام احساس نزدیکی بیشتری با معشوقت می کنی ... اول با شعر شروع می کنی سعی می کنی قشنگ حرف بزنی ... ولی بعد به یکجایی می رسی که دلت می خواد .. هر چه می خواهد دل تنگت بگی ... به خودش بگی ...
آره منم ... به حرف افتادم .. چندوقتی بود که یادم رفته بود خودش رو خطاب قرار بدم ... چه لذتی داره صدا کردنش ... به نام ... احساس می کنم که نگاهم می کنه ... احساس می کنم ... براش مهمم ... و عشق رو تو قلبم حس می کنم ...
No comments:
Post a Comment