Sunday, December 14, 2003

واقعا چی برام مهمه ... تو این زندگی ... بدون رودرواسی ... واقعا چی برام مهمه ؟ ...
اینکه چی برام خوبه ... و چی دوست دارم و چی وانمود می کنم ... نه ... این که چی مهمه و در نهایت چی کار می کنم... اینو می خوام بدونم .
سخته پیدا کردن واقعیت تو فکر به این شلوغی ... کله ای که توش پر از فکر و تصمیم و ایده آله .. تو کلم همه چی هست ... خیلی هاشونم ضد و نقیض هستن ... جالبیش اینه که اون ضد و نقیض ها رو هم می تونم توجیه کنم ... خوب آدمم دیگه این خصوصیت همه آدم هاست ..
خیلی سخته منظم کردن ذهنم ... علایق متنوع و زیادی که دل و ذهن آدمو دربند خودشون می کنن .. آرزو می شن و محرک ... به همون مقدارم مشغولیات متفاوتی که برا خودم ایجاد کردم ... مسائل کار و محیط و جامعه هم که گریز ناپذیره ... آدم ها ... روابط... دوستی ها ... کدورت ها هم که جای خودش ... نگرانی ها و ترس ها مریضی، گرسنگی ،تشنگی ونیاز به خواب که همیشه هستن و تنهات نمی گذارن .... از همه این ها بگذریم می رسم به دل مشغولی ها و خیالات ... خاطرات و تصاویر آینده ... و بعد افکار فلسفی ... نقد های اجتماعی و بررسی های روانشناختی که به ذهن هر آدم درس نخونده ای می رسن ... و در شلوغ ترین مواقع زندگی هم تو ذهن آدم رفت و آمد می کنن ... و از همه مهم تر نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن ...
و فکر آزاد شدن از بند ذهن ... که مثل کرم به ذهنم افتاده ...
عجیبه تو شرایط مختلف شاید انکار کنم بعضی ها رو ... وقتی روزه ای منکر گرسنگی می شی ... وقتی بی محبتی می بینی منکر عشق می شی ... وقتی به آرزو ها نمی رسی یک بهانه ای پیدا می کنی ... سرت رو می گیری بالا .. راهت رو کج می کنی و می گی که هیچ وقت همچین خیالی نداشتی .. و به همه می گی" پیف پیف بو می ده " همش با خودم می گم که آدم ها مهم نیستن ... نظر من ... علاقه من شرطه ... ولی اگر صادق باشم باید قبول کنم که تاثیر می گذارن رو من .. نمی تونم اثرشون رو انکار کنم ...از رو غرور می خوام به همه ثابت کنم که شخصیت مستقلی دارم .... ولی این طور نیست من هم تو همین جامعه بزرگ شدم ... یک تفاوت هایی دارم ... ولی میشه این تفاوت ها رو هم معلوم کرد متاثر از کجا است ...
واقعیت اینه که همه هستن ... همه نیاز ها ... همه افکار خوب و بد ... اخلاق بد ... رفتار بد ... یا رفتار و اخلاق به ظاهر خوب ... اهداف دور و سخت ... (که راه دیگه ای برا شخصیت پردازی و غرور من هستن ) همه این ها اعضای وجود منن ...
در کنارشون یک حس دیگم هست ... نمی دونم از اول بوده یا خودم ایجادش کردم ... و هر لحظه سعی کردم قوی ترش کنم ... اون حسی که ته دلم می خوام انقدر بهم توجه کنم ... با توجهم بهش قدرت بدم ... اون حس ... نیاز به آزادی ... نیاز به آرامش .. و نیاز به داشتن یک عشق واقعی و بدون افول ... و نیاز به اتصال به بینهایت ... یعنی نهایت عشق ... نهایت قدرت .. نهایت لذت ... نهایت زیبایی ...نهایت همه چی ... که نمی شه جدا جدا نام برد ... این حس ... و این نیاز .. قابل تکه شدن نیست .. زیبایی و خواستنی بودنش در کامل بودنشه ...
فکر کنم این نیاز ورژن بزرگتر همون نیاز های اولیه هستن ... که نمی دونم پله بالاتر محسوب می شه ... یا در اثر ناکامی و ناخوشنودی از اونها ایجاد می شن ... یا شایدم ربطی به هم نداشته باشن ... دو مسیر متفاوت باشن ... و یا لازم و ملزوم هم ...
به قول بزرگی : دوبال پرواز پرنده هستن که باید به یک میزان قدرت داشته باشن ... تا هماهنگی توازن ... زیبایی و حرکت و پیشرفت رو به ارمغان بیارن