Saturday, December 21, 2002

من خیلی خوابم میاد ... الان دیگه از مرز بلند ترین شب سال هم گذشتیم ... خیلی خستم ... نمی دونم چرا ... نباید اینهمه خسته باشم ... نمی دونم که خستگیم رو می تونم بندازم گردن زمین خوردگی دیروز و سردردی که گهگاه میاد سراغم یا نه ... فکر کنم نمی شه ... من خستم ... از دست خودم خستم ... اومدم اینجا که فقط به خودم غر بزنم ... امشب اصلا نمی خواستم وبلاگ بنویسم ... راستش یک جورایی دیگه با نوشتن اینجا حال نمی کنم ... قدیم ها که برا خودم تو دفتر می نوشتم ... هر وقت بر می گشتم سراغ نوشته های قدیمی کلی باهاشون حال می کردم ... نمی تونم بگم که سبک دیگه ای می نوشتم ... فکر می کنم هدف آدم و حال و هوای آدم موقع نوشتن خیلی مهمه ... اون اوایل برای وبلاگ نوشتنم برای خودم یک حال و هوایی ایجاد می کردم ... ولی الان دیگه نه .. احساس می کنم این کلماتی که پشت هم دارم ردیف می کنم ... هیچ ارزشی ندارن ... احساس می کنم که با این همه حرف زدن به جایی نمی رسم ... با اینکه همیشه نوشتن رو دوست داشتم ... ولی الان دیگه نه ... به نظرم - بعد از یک سال وبلاگ نویسی !! - وبلاگ اون چیزی نیست که من فکر می کردم ... اصلا نمی دونم چرا .. شاید بخاطر تفاوت دید اولیه من نسبت به وبلاگ با اون دید و نظریه که الان بر فضای وبلاگ ها حاکم شده ... دوست داشتم هرچی رو می خوام اینجا بنویسم ... نه لزوما هرچی که هست -البته اکثر اوقات همه حرفام رو اینجا زدم ...
یک موقعی بود که بین مطالب تو ذهنم برای حک شدن تو وبلاگ دعوا بود ... ولی الان انگار با وجود فکرای زیادی که میان و می رن ... هیچکدوم انسجام کافی رو برای اینجا اومدن ندارن ... فکر شلوغی دارم ... فکری که می خواد مسئله قدیمی عقل و احساس رو حل کنه ... یک کم عجیبی ... و لی سعی می کنه پارتی بازی نکنه و زیاد طرف عقل رو نگیره ... ولی فایده نداره ... آخه مسئله به این آسونی ها نیست ... اگه یک صورت مسئله داشتیم فقط این دو تا مجهول رو داشت ... پیدا کردن نسبتشون کار خیلی سختی نبود ... ولی یک مسئله ریاضی فرق داره با همچین مسئله ای که علاوه بر سخت بودن خودش .. کلی عوامل دیگم روش تاثیر می گذاره ... محیط .. جامعه ... اتفاقات .. آب و هوا ... و امواج روحی خود شخص تفکر کننده ...... راز بقا ... قوانین گفته و نا گفته حاکم بین آدم ها ... رابطه آدم ها با هم ... اینکه نمی تونی بفهمی کی دوست و کی دشمن .. اینکه کی .. چرا ...و به چه نیتی به سمتت میاد ... اینکه خیلی از دلایل عقلی و احساسی رو تو رابطه آدم ها خودت هم درک می کنی اما تو عمل در مورد آدم های دور و برت شک می کنی ... شک به اینکه آیا همه زندگی محدود به این چیزهاست که می بینی ... و خلاصه اینکه دنیا شلوغه .. از اون شلوغ تر فکر من ... شلوغی ای که همونطور که گفتم ... انقدر پراکنده است که نمی شه با هیچکس در میون گذاشت ... و مثل یک بحث درست حسابی باهاش برخورد کرد و ازش دفاع کرد ... وقتی عقلانی فکر می کنم و می رم جلو .. به نظرم همه چی طبیعی میاد .. انگار که قانون طبیعت رو خودم نوشته باشم ... برام واضح و روشنه ... وقتی با احساسم هم جلو می رم ..- همونطور که خصوصیت احساس آدم اینه - اگه تو موود خوبی باشم برای هرچیزی یک دلیل قشنگ پیدا می کنم و همه چی درست می شه ... ولی اگه خسته باشم ... و تو همچین شرایطی بخوام بین عقل و احساس تعادل بر قرار کنم ... کارها یک کم سخت می شه ... نه تنها قوانین عقلانی جذابیتشون رو از دست می دن .. بلکه زیبایی هایی که کانال دریافتشون احساسات آدمه هم ... تغییر چهره می دن ... فکر کنم از نوشته های الانم معلوم باشه ... فکر کنم جمله هام سر و ته نداشته باشن ...
آخر کلام اینکه ... دنیا ... مردمش ... قوانینش ... همه چیزش .... همیشه در طول تاریخ یک جور بوده ... آدم های خوبش همه عین هم ... آدم های بدش همه از یک کرباس ... این وسطی هاهم که تکرارین ... آسمونش ... زمینش ... اجتماعش ... دغدغه های فکری آدماش ... همیشه ... همین بوده ... این می شه جبر تاریخ .... و اما اختیار ... در این حده که من مختارم چطور به اطرافم نگاه کنم و نشستن و انتخاب کنم یا راه رفتن رو...این یکی از انتخاب هاست که من فکر کنم بهترینه .. که ... با دو تا چشم عقلم و احساسم جلو برم ... بی هیچ سپری ... با چشم عقلم راهم و پیدا کنم و با چشم قلبم یارم رو ... و به هیچ چیز دیگه هم کار نداشته باشم ... فکر کنم اون وقت زشتی ها در نظرم زیبا می شن ... و زیبایی ها زیبا تر ...
آره همینه ... خودشه ... چشمام رو می بندم ... یک لرزشی پشتم حس می کنم ... کرزشی که چند تا کانال ارتباطی بسته شده رو باز می کنه ... آره خوشه ... روحم احساس آزادی می کنه ... من الان تو قلبم دریا دارم ... آسمون دارم ... همه چی دارم .... چشمم رو هم که باز کنم چیزی تغییر نمی کنه ....
میشه همینطوری زندگی کرد ... محیط تغییر نکرده ... این منم که باید خودم رو وصل کنم به محیط و ... باید باهاش صلح کنم ... دوستش بدارم ... تا دوستم بداره ... عاشقش بشم ... عاشقی که کار نداره معشوقش چه شکلیه ... عاشقی که عاشقه همه چیه فقط بخاطر یکی ... عاشقی که کثیفی و بدی و سختی راه رو همه زیبایی و سرور و شادمانی می بینه .... فقط چول راه راه یارشه و دنیا مال دلدارش ...
وای یعنی ممکنه ...
یارا یارا گاهی ... دل مارا ... به چراغ نگاهی روشن کن .... چشم تار دل را ... چو مسیحا به دمیدن آهی روشن کن ...

No comments: