Friday, October 25, 2002

چه حس عجیبی به آدم دست می ده تو مملکت مادری ... بری دیدن اقوام ... بری دیدن اونایی که زندن و با بودنشون به آدم محبت می کنن و انرژی می دن ... و بری دیدن اونهایی که رفتن ... اونها یی که تازگی ها رفتن ... و جاشون خالیه ... ولی احساس می کنی که همین نزدیکی هان و ما رو می بینن ... و اونهایی که خیلی وقته رفتن ... و حتی اونهایی که رفتنشون مال انقدر دور هاست که به سن من قد نمی ده ... همونهایی که شخصیت قصه هایی بودن که همیشه می شنیدم ... من رفتم ... و از بالای یک دیوار بلند نظر تو خونه ای انداختم ... که دو نسل قبل از من اونجا زندگی می کردن ... خونه ای که چیزی ازش باقی نمونده بود ... جز چند تا پنجری ... به سبک معماری قدیمی ... رو دیوار هایی که دارن می ریزن و چند تا درخت که احتمالا منتظرن یک بیاد و نوازششون کنه ... اما هیچکس نمیاد ... همه نبیره ها و ندیده ها رفتن دنبال زندگی خودشون ... هر کدوم یکجای دنیا ... من رفتم دیدن یکی که در زمان خودش بزرگ شهر بوده ... و الان بارگاهی داره ...و هنوز مردم ازش مراد می گیرن ... احساس غریبی بود ... از اینکه فکر کنی کسی به این بزرگی ... با من نسبت داره و جد منه ... کسی که زیر این خاک خوابیده ... صدای منو میشنوه وقتی باهاش حرف می زنم ...
خلاصه من تو این سفرم به اصفهان بیشتر رفتم دیدن رفتگان ... هر چند دیدار با بازماندگان هم تازه کردم ...
:) خوش باشید و سلامت ... و از لحظه لحظه زندگیتون بهترین استفاده رو بکنید ... در حدی که اگر این آخرین لحظه زندگیتون بود هیچ وقت فکر نکنین که حرومش کردین ...


No comments: