یک سال پیش تو یک همچین روزی شروع کردم به وبلاگ نوشتن ... اسم وبلاگم رو می خواستم بگذارم "آب روان " ...همون موقع ها یک بار از آب روان صحبت کردم ... از آبی که روانه و از بلندی به پستی می ره ... برای پیوستن به بی نهایت دریا .. برای اینکه به وحدت برسه و در عشق به بی نهایت غرق بشه و جزئی از کل روح هستی بشه .
آب از همه بستگی ها آزاده و محدودیتی نداره ... به راحتی تو هر راهی روون می شه و به حرکت در میاد ... و با یک تابش آفتاب مجذوب عشق اون می شه و خیلی راحت دل از خاک می کنه و به پرواز در میاد ...
اما من ... انسان محدود در جسم خاکی خودم هستم ... و تا از بند جسم و وابستگی های دنیایی خودم رها نشم نمی تونم مثل قطره آب به آسمون پر بکشم !
من مثل یک ماهی هم محدود به جسم خودم و عادت های خودم هستم ... و هم محدود شده به زندگی در یک محیط و قالب. ماهی فقط در آب زنده می مونه و محدود به زندگی در آبه ... منم محدود شده به قالبها و باید ها نباید های جامعه ام هستم ... و اگر نا گهانی و بدون آمادگی از این محیط خارج بشم می میرم ... ولی اگر در پی یک عشق الهی ... تصمیم اساسی زندگیم رو بگیرم ... از بند وابستگی هام رها بشم و سیاهی وجودم رو پاک کنم ... و قدم در راه دریا بگذارم ... نه تنها به دریا می رسم و با اون یکی می شم ... بلکه می تونم بی هیچ خطری از مرز آب و محدودیت هام هم بگذرم ... اون موقع دیگه ماهی ای نیستم که بیرون آب می میره ... یا آدمی که تو آب خفه می شه ... و هر لحظه می ترسه از این جسمش فاصله بگیره ...
همه جا خانه من می شه ... همه جا محضر حضور معشوق من می شه ... خونه من اونجاییه که معشوقم تونجاست ... پس اگه معشوق لا یتناهی باشه و منم بیرون قفس منیت خودم ... تمام عالم محیط امن خونه من می شه ... من می شم همون ماهی سیاه کوچولویی که به دریا رسیده .. همون قطره ای که در بی نهایت عشق غرق شده ...
وقتی ماهی سیاه کوچولوی صمد دل از برکه شون می کنه و مسیر آب روان رو در پیش می گیره ...در واقع اول پا می گذاره رو وابستگی های خودش ... رو خود خواهی هاش ... بعدم قد علم می کنه در برابر قالب هایی که از محطش بهش القا شده .. اون آب روان رو پیر و مرشد خودش قرار می ده ... دل به دریا می زنه ... تا به دریا برسه و به بی نهایت بپیونده ...
من یک ماهی ام
اونم یک ماهی کوچولو
یک ماهی سیاه کوچولو
کوچولو هستم نسبت به کل هستی ... سیاهم از شدت بدی ... و از شدت سیاه بودن و کوچیک بودن دیده نمی شم ... یک گوشه برکه ... توی تاریکی ... کنار اون سنگ نشستم ... می خوام کوله بارم و ببندم و برم به دریا ... ولی ماهی سیاه کوچولوی من بر عکس ماهی سیاه قصه صمد ... با همه در صلحه ... با اون مرغ ماهی خوار ... با ماهی گیر ... و ... همشون جزیی از محیط منن و وقتی من به روح هستی پیوسته باشم هم من با اونا در صلحم هم اونا با من... و اگه من پای در مسیر دریا گذاشته باشم نقششون رو نسبت به من عوض می کنن ... و مانعم نمی شن ... که حتی باعث تسریع هم می شن ...اون وقته که صیاد دیگه حکم قاتل ماهی رو نداره ... بلکه کسیه که کمکش کرده که زودتر دل از وابستگی هاش و قالب هاش بکنه ... اون صیاد ... قاتل جونش نیست ... صیاد دلش می شه و دلش رو به عشق گرفتار می کنه و از آب می کشتش بیرون تا زیبایی و وسعت دنیا رو حس کنه ... تا از شدت اکسیژن موجود تو هوا مست بشه ...ماهی که قبل از گرفتار صیاد شدن قدم در راه دریا گذاشته باشه ... تو هوای بیرون آب نمی میره ... بلکه جونی دوباره می گیره ...
عشق چیز عجیبیه ... از اون وقتی که به فکر بی نهایت دریا بیفتی ... دلت رو اسیر خودش می کنه ... و خواب رو ازت می گیره ... خماری می شه که برای پیدا کردن یک جرعه عشق سر از پا نمی شناسی ... اونوقته که یکهو عشق تو دلت می جوشه ... همون عشقی که تو آسمون ها دنبالش می گشتی .. همونی که فکر می کردی با رسیدن به دریا پیداش می کنی ... حالا از دل خودت جوشیده ...و اون شعر رو به خاطرت میاره که :
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم / یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
به تو می گه که دریا همون جاییه که تو هستی ... وقتی تو متصل باشی ... دلت دریا می شه ... اون موقه است که دریا برای پیوستن به اشرف مخلوقات سر و دست می شکنه ...اون موقه است که یک ماهی سیاه کوچولو - که در نظر من اشاره ای به محدود ترین و ناتوان ترین موجود عالمه - وقتی قلبش با ضبان عشق بتپه و به وسعت دنیا باشه و روحش متصل به روح هستی باشه و از یگانه معشوع عالم انرژی بگیره -می تونه قلب دنیا بشه ...
...
خوشا به حال ماهی های سیاه کوچولویی که فقط حرف نمی زنن - مثل من - اونهایی که مرد راهن و مست عشق ...
ساقی بریز باده که شوری بپا کنیم / بر دف زنیم تا دل و جان را فدا کنیم
شوریدگان عالم عشقش چنان خوشند / بر ما دهید باده که رشد و نما کنیم
ای دل بنوش جام هوالحق رها بشو / مستش چو گشته ایم ، صبوری بنا کنیم
بر کار دوست خرده نگیرید سالکان / در طور دل نظاره و آنگه صفا کنیم
با می کشان نشسته و جامی ز نو زنیم / با مهر یار خدمت رندان ادا کنیم
خود را به پیش یارگرو چون نهاده ایم / در پیش یار چون و چرا را رها کنیم
محسن مگو تو سر حقیقت به عاقلان /دیوانگان عشق در اینجا شفا کنیم
No comments:
Post a Comment