آخر شب دیشب خیلی دلم می خواست وبلاگ بنویسم ... با اینکه کلی خسته بودم ... ولی blogger راهم نداد ... و کلی حالم گرفته شد ... دلم می خواست بیام و حرف بزنم .... از خودم بگم ... و از اینکه چقدر احساس می کنم بدم ... از اینکه چقدر فراموش کارم ... و از خیلی چیزهای دیگه ... که الان دیگه نمی تونم بگم چون تو اوون حال و هوا نیستم ...
می خواستم یک چیز هایی الان بگم ... ولی گفتم بگذار از حافظ وصف حال بپرسم که این رو گفت :
بر سر آنم که گر زدست برآید / دست به کاری زنم که غصه سرآید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد / دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست / نور ز خورشید جوی بو که برآید
بردرارباب بی مروت دنیا / چند نشینی که خواجه کی بدرآید
ترک گدایی مکن
ترک گدایی مکن که گنج بیابی/ از نظررهروی که در گذرآید
صالح و طالح متاع خویش نمودند / تا که قبول افتد و چه در نظرآید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر / باغ شود سبز و شاخ گل ببرآید
غفلت خواجه دراین سراچه عجب نیست / هرکه به میخانه رفت بی خبرآید
راستش رو بخواهید علت اصلی کم نوشتنم رو کم وقت داشتن نمی دونم ... وقت فقط یک بهانست ... خودم رو رها شده تو یک اقیانوس می بینم که طناب نجاتش رو رها کرده ... و تو این پیچ و تاب نه تنها منجی ای نداره ... بلکه زبونشم از تکلم باز مونده ... اون وسط دیگه نمی تونه مثل وقتی تو ساحل بود بزنه زیر آواز و شعر عشق رو زمزمه کنه ...
خلاصه بدجوری منفصل شده ... و بدون اتصال نه تنها حرفی برا گفتن نداره ... که داره غرق هم می شه ...
امیدوارم همینکه فهمیده دستش از طناب ول شده ... به حرکت و شنا وا دارتش تا به یک جایی برسه ... و غصه سر آید . :)
No comments:
Post a Comment