Sunday, June 02, 2002

باز نمی دونم این همه حرف و فکر از کجا تو کلم ( گیاه کلم رو نمی گما ... منظورم اون عضوی از بدنه که باهاش فکر می کنن ;) ) جمع شدن ... اگر نگاهم کنین جاش معلومه .. ورم کرده ... یک عالمه حرف و گلایه و درد دل ... قدیمی و جدید قاطی پاطی ... یکی نیست مرتبشون کنه ... نمی دونم چرا وقتی یک مسئله که شایدم زیاد مهم نباشه فکر می کنم ... اون وقت یک عالمه دیگه از قدیم ها میان جلو و شلوغ بازی راه می اندازن ...
می گم .... الان حرف زیاد دارم ولی جای خیلی هاشون تو دفتر شخصی آدم ... خیلی ها هم بهتر نگفته بمونن ... تازه با این حساب که نگاه کنی می بینی حرفی برا موندن نمونده ... و منشاء همه مشکلات خودتی و حرفی برای گفتن تو جمع باقی نمی مونه باید یک جای خلوت پیدا کنی و با خودت مناظره کنی ... (البته خوشبختانه من اکثر اوقات مشکلاتم با نوشتن حل می شه و کار به دوئل و این حرفا نمی کشه ;)
من یکی که موندم چیکار کنم .. همیشه با منطقی برخورد کردن خیلی راحت و بی مشکل مسائل پیش رفته ... و در کنارش می تونی از احساسات بجا و قشنگ هم بهره ببری ... ولی وقتی افسار امور رو بدی دست احساسات ... همه چی می ریزه به هم ... احساسات آدم منطق حالیش نیست ! ! آمادس تا از هر مسئله ای یک موضوع نا خوش آیند بکشه بیرون و همه زیبایی های دیگر رو هدر بده ... رو زمین و زمان ایراد می گذاره ... از گذشته گلایه می کنه و از اون بد تر همش به فکر آینده ایه که هیچیش معلوم نیست و ارزش انرژی صرف کردن نداره ... همه انرزی آدم رو حروم خیالاتی می کنه که تو واقعیت وجود ندارن ... همین خیال پردازی هاست که باعث شده در طول تاریخ آدم های احساساتی ضربه بخورن ... یک ضربه کاری که در یک لحظه بیدارشون می کنه و روبرو شون می کنه با منظره ای که اگر چه زیبا باشه ولی به علت تفاوتش با خواب و خیالات طرف یک شوک اساسی بهش وارد می کنه ...
نمی دونم شاید ریشه همه درگیری هام اینه که می خوام یک تعادلی بین عقل و احساسم برقرار کنم ... و نمی خوام تسلیم محض احساساتم باشم (که غیر از ایرادی که بالا بهش گرفتم ضررهای دیگه ای هم داره ... ) و از طرف دیگم نمی خوام خشک منطقی باشم و بی بهره از زیبایی هایی که یک آدم بی احساس نمی تونه درکشون کنه ! ... این بحث های بین عقل و احساس به نظرم جالب و دیدنی میاد ... ولی تصوری که اطرافیان نسبت به آدم دارن (و نمی شه منکر تاثیر نا خودآگاهشون شد ) از کنترل آدم خارجه ... آگه فکر کنن منطقی هستی بی خیال احساساتت می شن و برعکسشم یک جور دیگه.
. . .
ببینین هنوز به آخر کلام و یک نتیجه گیری مفید و قابل عرض نرسیدم ... ولی احساس می کنم خیلی از مسائل برای خودم حل شد ... خیلی عجیبه این دفعه هم کار به دوئل نکشید ...
مطمئنا الان صداتون در میاد که نتیجه رو به شما هم بگم ... راستش جمع بندی کمی سخته ... اصل حرف و نتیجش تو حرفای بالا هست ... حالا همیشه لازم نیست که نتیجه آخر کلام باشه که ... مهم اینه که من یادم اومد که حرف دلم چیه ... حدود اختیاراتم یادم اومد ... و یادم افتاد که برای اون قسمتی که از محدوده توانایی هام خارجه می تونم روی یکی که خیلی دوسم داره و خیلی دوسش دارم حساب کنم :"> ... چی؟ اینا رو اون بالا نگفته بودم ؟ ... خوب حالا که گفتم . p;
دیدم به خواب خوش که بدستم پیاله بود / تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت / تدبیر ما بدست شراب دو ساله بود

....
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه / یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود

No comments: