Sunday, June 23, 2002

فکر کردین دل من تنگ نمی ره ... آخه مگه میشه ... دل تنگ نشه ... دل اصلا خلق شده برای اینکه تنگ بشه ... ارتباطش با دوری و نزدیکی فقط در ظاهره ... در ظاهره که وقتی فاصله بیفته دل تنگ می شه ... بلکه واقعیت اینه که هر چی نزدیک تر باشی دل بیشتر تنگ می شه ... ولی این دل تنگی در عین نزدیکی یک جور دیگست ... معمولا نمی فهمیش ... باید چشمانی باز داشته باشی و حواست حسابی جمع باشه ...
اینکه یکی رو بعد از چند وقت دوری تحویل بگیری و ابراز دل تنگی کنی ... خیلی طبیعیه ... به یاد اونی دوستی بیفت که کنارته و بودنش برات عادی میشه ... اون چی فکر می کنه ... ما ها رو خصلت غریب پرستیمون ... معمولا دوستای بهتری برا غریبه ها هستیم تا نزدیکا ... خیلی راحت دل یک دوست صمیمی و نزدیک و دلسوز رو می شکنیم ... با فراموش کردنش ...
آدمیزاد ... خیلی با استعداده تو فراموش کردن ... ولی خدا یک استعداد دیگه تو وجودش کذاشته ... که از دیدن بعضی چیزها دلش تنگ می شه ...
دل تنگ شدن خوبه به شرطی که زود به زود باشه ... زود به زودیش از اون جا ناشی می شه که چشمش باز باشه تا ببینه اون چیزهای یاد آورنده رو .... و از اون بهتر وقتیه که دل تنگیش دیگه وابسته به دیدن نشونه ای چیزی نباشه ... دلش هر زمان و هر جا تنگ باشه ... دلش عشق رو تنگ در آغوش بگیره ... عشقی که به بودنش معنا می ده ... عشقی که با روحش تناسب داره و عشقی که نردبونی می شه ... تا اون بالا ها ... تا اون جایی که ور دل یارت برسی ...
....

(حرفایی که می زنم شاید در اون یک ربطایی به اتفاقات دور و برم داشته باشه ... ولی معمولا سعی می کنم ... از اونا یک یاد آورنده بسازم برا خودم که دلم تنگ بشه ... یعنی ما بقی حرف هام شاید اصلا اشاره به هیچ کدوم از اتفاقات روز نداشته باشه ... )
:">

No comments: