Thursday, January 03, 2002

خسته
باور نمی کنی از صبح تا حالا یه بند جون می کنم.
خیلی هم خسته ام.
وقت خیلی کمه و چیزهای زیادی است که باید به اونها برسم.
خیلی هم خسته ام.
از صبح اینجا دراز کشیدم که علفها رو سر جاشون نگه دارم.
سیب ها رو چشیدم ببینم شیرین هستن یا نه؟
انگشت های پای هزارپاها رو شمردم.
به گنجشکها تذکر داده ام که خیلی جیک جیک نکنند.
پروانه ها را از روی گوجه فرنگی ها پراندم.
مواظبم یه بار خدای نکرده, سیلی, طوفانی نیاد.
مدیریت کارهای مورچه ها را هم به عهده داشتم.
به هرس گیاهان هرزه فکر می کردم.
مواظبم خورشید بی موقع غروب نکنه.
ماهی ها رو صدا کردم تو جوی هایی که من درست کردم شنا کنن.
همه این ها به کنار, دوازده هزار و چهل و یکبار نفس کشیدم.
و خیلی خسته شدم!
.........
از کتاب چراغی در زیر شیروانی اثر شل سیلور استاین
من که خیلی خستم....شما چی؟....شما هم از همین کارا کردین؟.....شایدم...کمی بیشتر !!

No comments: