Monday, January 14, 2002

تصمیم گرفتم که باهاتون حرف بزنم.....راجع به مسئله ای که خیلی وقته ذهنم رو مشغول خودش کرده....
این مسئله وقتی از پس زمینه ذهنم اومد جلو....که برف اومد و من باهاش خیلی کیف کردم.... و خواستم از زیبایی هاش تو وبلاگم حرف بزنم.... .
من به زیبایی برف فکر می کردم و به پاکیش.....
و به اینکه می شه بی دغدغه تو برف ها قدم بزنی و به عشق فکر کنی....و به یارصاحب جمالت.......
به دونه های برف نگاه کنی که چه آروم ولی با معنی بر زمین گرم فرود میان.....
اینکه می تونی تو برفی که 50 سانت نشسته راه بری و با هر قدمت برای خودت فلسفه ببافی....یا به فلسفه ای که بقیه بافتن فکر کنی.....و خیلی حق به جانب ردشون کنی......
می تونی نیشخند عاقل اندر سفیه بزنی به همه اونهایی که سخت با خودشون در گیرند و یک لحظه هم چشم به پاکی طبیعت نمی دن.....بخندی به اون هایی که برای مال دنیا ....و یا از اون بدتر...برای باد کردن هرچه بیشتر خودشون چقدر حرص و جوش می خورن و خون خودشون رو کثیف می کنن.....
می دونین....راجع به خیلی چیزهای قشنگ و انرژی زا می شه فکر کرد.......
.......
ولی ناراحتی و دلواپسی من اینه که فکر می کنم همه این زیبایی ها , همه این حرف های قشنگ...همه این احساسات عارفانه و عاشقانه ......به تمسخر گرفتن زشتی ها ...و دوری جستن ازشون......
فکر میکنم....که آیا من بازم می تونستم بی دغدغه تو این برف قدم بزنم..... باز هم می تونستم به این چیزهای قشنگ فکر کنم........اگه...اگه....پام برهنه بود.....و از شدت سرما سلولاش مرده بودن.......اگه یک کت درست و حسابی نداشتم....اگه انقدر ناراحتی و بدبختی داشتم که وقت فلسفه بافی پیدا نکنم.....اگه یک سر پناهی نداشتم ....و همش دل نگرونی این رو داشتم که امشب رو کجا باید سر کنم.......اگه یک خانواده گرم و مهربون نداشتم ....که امیدوار باشم با لبخند و بوسه به پیشوازم بیان......
نمی دونم بازم برف قشنگه برای آدم وقتی معدش خالیه......و انقدر خالی مونده تا حالا که کار از قار و قور گذشته....تنها نشونش سیاهی رفتن چشماشه.....
چجوری می تونه قشنگ باشه این برفی که لحظه به لحظه روی تن بی حفاظش می شینه و مثل یک زالو گرمای وجودش رو می مکه........
نمی دونم...واقعا نمی دونم... یک مشکل کوچیک هم کافیه برای اینکه....ذهن انقدر مشغول بشه که نتونه از زیبایی های خدادادی لذت ببره و انرژی بگیره......اگه من یک مرد ایالوار بودم ....بی کار و سر گردون.....با اجاره خونه عقب افتاده......یا.....اگه یک جوون پشت کنکوری بیکاربودم که... .یا اگه....یاخدای نکرده مریض لاعلاجی تو خونه داشتم....یا خودم مریض تنهایی بودم گوشه بیمارستان.... .یا یک آدم بیمار عصبی بودم.....از اون هایی که ناخود آگاه عینک بدبینی دارن......یا انواع و اقسام دیگه بیماری های روانی.....
یا یک هزار نوع بدبختی ای که من و شما نمی دونیم...از اون گرفتاری ها که به زبون نمی شه اورد و همیشه ته دل باقی می مونن......
....
می دونین به همه اینها که فکر می کنم...از خودم خجالت می کشم....از خدای خودم......از شما ها....و روم نمی شه وبلاگ بنویسم......روم نمی شه...بی خیال درس بخونم......
......حرف و درد دل و گلایه و بد بختی که زیاده......
حرف زدن راجع با این مسائل خیلی سخته....
از طرفی لزوم و نقش تاثیر گذار پول رو می بینم....و میام اعتراف کنم که بی نیازی مادی یک پایه آرامش تو زندگیه ....و از طرف دیگه قدرت معجزه گر عشق رو می بینم که می تونه قدرت و پشتکار بده......
از یک طرف میام بگم که سلامتی مهم ترین نعمته.....بعد باز می بینم....که چه مریضی های جسمی و روحی که با عشق درمان نشدن.....
فکر کردم شاید سواد داشتن و کتاب خوندنه که راه درست زندگی و عشق ورزی به آدم و عالم رو یاد خواننده هاش می ده...... ولی بعد دیدم...شاید بی تاثیر نباشه....ولی نه....چون عشق اون دهاتیه کتاب ندیده خیلی پاک و زلال تر و اصیل تر ازعشق کتاب خون هایه که لای ورق پاره های کتاب یا بین نوشته های وبلاگ دنبال عشق می گردن.....
...
می دونم که حرف زیاد زدم...با این حال ناگفته زیاد گذاشتم...این ها رو هم بگذارید به حساب ناگفته هایی که از اول تاریخ هیچکس نتونسته بگه....
فقط یک چیز می خوام بگم.....در حقیقت یک دعا می خوام بکنم...می خوام از خدای خودم یک نعمتی طلب کنم .....شما هم اگه دوست دارید با من همراه بشین.
از اون یار یگانه.....عشقش رو طلب می کنم... عشقی پایدار و موندنی که همه زندگیم رو فرا بگیره....قدرت درک زیبایی بهم بده و توفیق تکثیر و توزیع این عشق رو.....
این عشق ابدی و ازلی رو در دلم حفظ کنه....اون رو رویین تن کنه.......از شر...... فقر .... بیماری.... .حسد... .بدی..... دروغ..... ریا.... خود پرستی....و هر چیز دیگه ای که ممکنه بهش خدشه وارد کنه .

کمک کن تا ابد تنها به تو عاشق بمانم / به کوی عاشقی شعر خوش ماندن بخوانم

.....

No comments: