امروز برام روز عجیبی بود...صبح که می رفتم شرکت بد نبودم ....ولی نزدیکای ظهر اصلا نمی دونم چرا ریختم به هم....
به قصد باشگاه از شرکت زدم بیرون...و پیاده راه افتادم...آخر از پارک ساعی سر در اوردم....نشستم تو پارک ....می خواستم طبق معمول خودم رو خالی کنم رو کاغذ...تا آروم بشم...ولی برای یک لحظه حس کردم حرفی برای گفتن ندارم...هیچی نداشتم که بگم...چون ناراحتیم دلیل نداشت و معنی هم نداشت...به هر حال هر جوری بود...نوشتن رو شروع کردن...همین جوری الکی..........
برای خودم...با خدای خودم خلوت کردم و بی واسطه باهاش حرف زدم....
باورتون نمی شه...یکهو یک آرامش و سرور عجیبی وجودم رو فرا گرفت...یکهو منی که از ناراحتی و خستگی داشتم ولو می شدم...پر از انزژی شدم....واقعا عجیب بود.....
بیش از این سرتون رو درد نمی آرم....چون نمی تونم توضیح بدم...خیلی چیز ها رو نمی شه تعریف کرد...می دونم که منظورم رو می فهمید....
همیشه سلامت باشید ,سلامت جسمی و روحی...و همیشه خوش...در پناه حضرت دوست.
No comments:
Post a Comment