Monday, December 31, 2001

می دونین امروز اصلا روز خوبی نداشتم....
یک کسلی از صبح باهام بود بعد یک خبر هایی نچندان خوب راجع به کار و شرکت بهش اضافه شد....بعد ناراحتی بقیه دوستا و همکارا هم اضافه شد و مشکلات کامپیوترم که در واقع اصلا بهش فکر نمی کردم....ولی از روی مجبوری بدو بدوی دنبال راه انداختنش...و خرید...
کلا همه چی با هم باعث شد من کسل تر بشم....البته شاید اگه هیچ کدوم از مسائل بالا هم نبود...باز من کسل می بودم.....
واقعا اصلا به هیچی فکر نمی کردم.....همینطوری الکی بی حال بودم.....به نظر من یک وقتایی هست که فقط زمان مسائل رو حل می کنه.......

حق یارتون....لطفا سلام ما رو هم برسونین.

Sunday, December 30, 2001

دیشب می خواستیم با بچه ها بریم بیرون...به مناسبت دومین سالگرد هشتمین روز دی ماه برای همزادم....ولی به خاطر مسایلی که پیش اومد نرفتیم.....من بهش قول دادم تو وبلاگم یک اشاره ای به این دومین ساله هشتمین روز بکنم...ولی دیشب دیر شد و منم عصر وبلاگ نوشته بودم...به هر حال باید منو ببخشه...ولی عوضش امشب تلافی کردم دیگه.
می دونین سالگرد و تولد و خاطره و اینا خیلی خوبن....به نظر من علت اصلی خوبیشون اینه که یک بهانه ی محکمه پسند هستند...برای اینکه آدم بازم خوشحال باشه ....
انشا الله همیشه شاد باشید و با یاد آوری شادی های گذشته غبطه نخورین بلکه شاد تر بشین...:)
خیلی اتفاقی به این ابیات بر خوردم....فرا خور حال دیدم ... پس برای شما هم نوشتم.

تو مگو ما را بدان شه بار نیست / با کریمان کار ها دشوار نیست

چون در این دل برق مهر دوست جست / اندر آن دل دوستی می دان که هست

هیچ عاشق خود نباشد وصل جو / که نه معشوقش بود جویای او

در دل تو مهر حق چون گشت نو / هست حق را بی گمان مهری به تو

جناب مولانا
من که هنوز باورم نمیشه ....بارون اومد......کمی بود...ولی اومد......می شه امیدوار بود که تهران هنور از لیست شهرهایی که خدا تو لیست ابربارون زا قرار داده کاملا حذف نشده.
من بدم نمی یاد این بارون رو بگذارم به حساب دعایی که دیروز کردم....ولی می دونین ممکنه واقعا این طور نباشه.
من از خودم خجالت میکشم ...منی که انقده [...] منی که اصلا ارزش این رو ندارم که دعام با بر آورده شدن دعای یکی دیگه هم زمان بشه...
واقعا فکر می کنم خدا می خواسته شرمندم کنه....و بهم بفهمونه که من بدتر از اونیم که فکر می کنم ونشون می دم و اون کریم تر از اونکه بشه فکرش رو کرد....
رحمتش رو بی حساب به همه ارزانی می کنه.......
واقعا از شدت شرمندگی حرف بیشتری نمی تونم بگم....فقط اینکه :
خدایا مرسی...دمت گرم....بازم از این کارا بکن.....از این بارون ها برامون بفرست و برف و چیزای خوب خوب....
و از همه مهمتر از اون برفا که دیشب گفتم...برای پاک کردن دلامون......

Saturday, December 29, 2001

هوا حسابي گرفته.....عين دل من.
هوا پر دود و ذرات معلقه......عين دل من.
آسمون اينجا ديگه آبي نيست.......عين دل من كه ديگه سرخ نيست.
آسمون تهران ديگه نه خورشيد داره كه گرما ببخشه....نه ابري كه بارون بياره.....عين دل من.... كه نه انرژي كافي برا بخشيدن داره...... و نه خودش پاكه و نه باردار پاكي كه بخواد بباره و بقيه رو هم پاك كنه.
دلم گرفته........نه از تنهايي يا غربت يا گرفتاري و اين جور حرفا....دلم از شدت اينكه خودشو مي خواد.....سفت چسبيده خودشو....از شدت خودخواهي و منيت داره همه زيبايي ها و احساسات رو تو خودش خفه مي كنه....
دلم پر از دود و بدي و خشونته.....ذرات معلق زشتي آزادانه تو دلم مي چرخن و از اونجا به همه بدنم پمپ مي شن....
....
مي دونين دلم مي خواست راجع به هواي بد تهران حرف بزنم ..راجع به نيامدن بارون و برف و آلودگي... كه براي همه تهروني ها كسلي و خمودگي به ارمغان آورده...
يك ذره كه مسئله رو بالا پايين كردم ديدم اگر چه اين كسلي و بد اخلاقي تا حدي معلوله آلودگي هوا هست ولي علت اصلي آلودگي دروني ماست ....مشكل همه ما خود درگيري مونه.....همه آدم ها بجز اونايي كه اصل خودشون رو پيدا كردن و به معناي واقعي آدم شدن..بقيه دانسته يا ندانسته با خودشون مشكل دارن ...
من به شخصه خودم رو مي بينم كه در بند منيت خودم گرفتارم....
.....
دلم مي خواست راجع به ابر و باد و بارون حرف بزنم...از كمبودشون ....و براي آسمون دعا كنم....
دعا كنم كه خدا بهش چشمايي بده كه توان گريه دارن.......خدا بهش توفيق گريه بده......تا بغضش بتركه ...و .....سيم رابط فيض و رحمت الهي بشه......
بارون و برف بياد...بلكه دل ما هم وا شه...دلي مي خواست نماز بارون بخونم..(چي بايد گفت نمي دونم...خيلي هم مهم نيست...كافيه فقط بخواهي...خودش مياد)
ولي نخوندم ....مي دونين چرا......
بايد اعتزاف كنم......مي دونيد...آخه يك لحظه ديدم دلم مي خواد تا دعا كنم بارون بياد... در كمال خودخواهي مستجاب شدن دعام برام مهم تر از بارون اومدنه.....
واقعا از خودم خجالت كشيدم.....
مني كه خودم آخر خود خواهيم....و...يك چتر چند لايه گرفتم بالا سر دلم..و نميگذارم هيچ نوع باروني دلم رو بشوره....اونوقت انتظار دارم دعام بر آورده بشه....راجع به دنيا و مردمش نظر مي دم و از بدي ها ايراد مي گيرم...در حالي كه اين منم كه مشكل دارم...و ايراد هاي خودم رو نمي بينم.....
واقعا شرمندم.....
اينبار با همه صداقتي كه تو خودم سراغ دارم (هر چند ناچيز) ....به درگاه حضرت دوست دعا مي كنم كه يك برف سفيد و پاك ...پربركت و زندگي بخش براي ما بفرسته...
و همچنين يك برف پاك و پاك كننده به دلامون ببارونه كه هيچ وقت قطع نشه ......برفي كه سياهي دلمون رو پاك كنه و سرخي عشق رو كه رنگ اصلي دله نمايان كنه.

Friday, December 28, 2001

حدود دو ماه يش من مثل همين الان سرم حسابي شلوغ بود ...هم شركت..هم دانشگاه...از اون ور باشگاه و خانه كاريكاتور ...براي خودم يك برنامه منظم چيدم و خيلي جدي و سفت و سخت برنامه ام رو دنبال مي كردم.....
....
تا اينكه ماه رمضون شد...ماه شكستن عادت ها...الان اصلا نمي خوام راجع به فلسفه ماه رمضون حرف بزنم...
مي خوام بگه كه از همون موقع ها شد كه من..برنامه هام رو ريختم به هم.از اواسط ماه رمضون..افتادم رو دور دودر كردن....افتاذم رو دور غيرقابل پیش بینی بودن....یک جورهایی دلم می خواد همش حال خودم رو بگیرم...
مثلا یک روز با بچه ها می خواستیم بریم سینما....من گفتم نمی یام چون دانشگاه دارم...خلاصه بخاطر من برنامه رو انداختن صبح...بعد از سینما من با هاشون نرفتم نهار که به دانشگاه برسم....ولی فکرشو بکنین...کلاسایی که انقدر به خاطرشون همه برنامه ها رو جا به جا کردم...با کمال احترام دو در شدن...و من تشریف بردم خونه....
قبلا ها هم کلاس دودر می کردم ولی کلاسای بدرد نخور رو.....ولی الان مثلا می دونم که برم باشگاه حسابی بهم خوش می گذره...ولی برای این که حال خودم رو بگیرم....نمی رم....
واقعا نمی دونم چرا با خودم لج می کنم.....البته یک چیزی رو باید اعتراف کنم ..اونم اینه که...درسته دارم حال خودم رو می گیرم...ولی یک جورایی کیف می کنم....تازه داره خوشم میاد....
می دونیداحساس می کنم رفتارم شبیه هنری ها شده...با همه احترام و علاقه ای که برای همه هنر مندا و هنر دوست ها قائلم ....باید بگم این جور غیر منطقی بودن مشخصه اون هاست.... (خودم با این که کاریکاتور کار می کنم ولی فکر می کنم با هنر های دیگه خیلی فرق داره...خیلی مردمی تر و معمولی تره......)
می دونین چرا از این کارای اخیر خودم خوشم اومده؟؟
احساس می کنم دارم بند ها و قالب هام رو می شکنم...این دقیقا اون چیزیه که هنر مندان و بخصوص هنر نوین دنبالش بوده....هنری که قالب نداره ...حرف دل و هر چه پیش آید خوش آید .....
نمی دونم چرا دلم می خواد باز راجع به علت منطقی این پدیده تو خودم بگردم.....
به هر حال فشار هایی تو این چند وقت بوده... اوضای شرکت قارش میش بود....که اثرش رو من و دیگر همکارا غیر قابل انکاره....خود ماه رمضون...تغییر برنامه ها.....مریضی....
و یک چیزه دیگه که فکر می کنم شاید اصلا برگرده به خیلی قبل تر...این...پر بودن بیش از حد برنامم تو این چند ماه.....و کم بودن فرصت استراحت....دوری از طبیعت -که عشق منه....
و خلاصه مشغله های زیاد...هی رو هم جمع شدن..تا به اون جا رسیدن...که من شدم...یک آدم دودره باز....(شرمنده)
شما هم متوجه شدین حتما...آخه وبلاگم رو هم زیاد دودر کردم...به خصوص این چند روزه اخیر.....این دردسر های blogger هم که نور علی نور بود....
...
حالا بگذارین بهتون در باره آخرین حال گیریم بگم...همین الان از تنور در اوردم...داغ داغه..راستش هنوز عملی نشده...ولی احتمالا حالم حسابی گرفته میشه....
بگم بهتون یا بگذارم بعد از انجام بگم؟؟ ها؟؟.....
نه میگم..چون ممکنه انقده حالم گرفته بشه که دیگه به تعریف کردن برای شما نرسم.....
نه نترسین .........کار خطر ناکی نمیکنم........
حالا که حسابی افتادم تو خط بی بر نامگی و دارم حال می کنم.....به عنوانه ضد حال می خوام یکهو تغییر جهت بدم و بزنم تو خط نظم.....
اتو کشیده و با کلاس....خیلی متشخص...به زورم شده درسامو عین یک بچه خوب بخونم و کلاسام رو هم غیبت نکنم...(البته انتظار ندارین که انقلاب و برنامه ریزی رو برم سر کلاس؟؟...نه لطفا...تخفیف هم داریم...دیگه..)
خیلی خیلی سخته اونم برا من که تازه داشتم کیف می کردم........ولی الانم یک جورایی از اینکه چقدر حالم گرفته می شه دارم کیف می کنم.....
اوه اوه...فکر کنم......ظاهر حرفام داره نا مفهوم می شه.....الانه که دوستا و آشنا هایی که وبلاگم رو می خونن.... برام امین آباد جا رزرو کنن و یک دونه از اون ماشین خشگلا که بالاش چراغ داره بفرستن دنبالم......
البته خیالی نیست...به یک شرط......که کرایه راه رو خودشون بدن....P:
از شوخی که بگذریم.....یک وقت نگرانم نشین ها.....به نظر خودم دارم دوره خوب و آموزنده ای رو می گذرونم....
در ضمن دیروز از ظهر به بعد واقعا خیلی خوب و سر حال بودم.....هر چند صبحش بی حال بودم ولی تا شب کم کم توپ توپ شدم.....فقط کاش همزادمم مثل من حالش جا بیاد.....و مسائل شرکتم که حل بشه...و همه همکارا خوش باشن......ما هم خوشیم دیگه....
امروز جمه صبح یک کوه کوچولو رفتم بدک نبود....ولی دلم یک با حالش رو می خواد...با رفقا اساسی بریم بالا.....و یک نفسی بکشیم....
شما هم انشا الله همیشه خوش باشین.

Monday, December 24, 2001

با عرض معذرت بايد اعلام كنم كه بخاطر يك اشتباه تايپي تا الان پيغام هايي كه از طريق ID yahoo messenger ام برام فرستاديد بهم نرسيده....
ولي الان ديگه درست شده و اگر حرفي، نظري، پيشنهادي...انتقادي...گله اي شكايتي...قر قري...چيزي.... داشتيد هم مي تونيد روي ايكوني كه گوشه سمت چپ گذاشتم كليك كنيد وoffline message بفزستيد
و هم با كليك كردن رويفرستادن نظرات برام ميل بفرستيد.
ولي اگه خيلي دلتون پره لطفا به منم رحم كنين منم يكي هستم عين خودتون....گناه دارم ... ;)

Sunday, December 23, 2001

امروز برام روز عجیبی بود...صبح که می رفتم شرکت بد نبودم ....ولی نزدیکای ظهر اصلا نمی دونم چرا ریختم به هم....
به قصد باشگاه از شرکت زدم بیرون...و پیاده راه افتادم...آخر از پارک ساعی سر در اوردم....نشستم تو پارک ....می خواستم طبق معمول خودم رو خالی کنم رو کاغذ...تا آروم بشم...ولی برای یک لحظه حس کردم حرفی برای گفتن ندارم...هیچی نداشتم که بگم...چون ناراحتیم دلیل نداشت و معنی هم نداشت...به هر حال هر جوری بود...نوشتن رو شروع کردن...همین جوری الکی..........
برای خودم...با خدای خودم خلوت کردم و بی واسطه باهاش حرف زدم....
باورتون نمی شه...یکهو یک آرامش و سرور عجیبی وجودم رو فرا گرفت...یکهو منی که از ناراحتی و خستگی داشتم ولو می شدم...پر از انزژی شدم....واقعا عجیب بود.....

بیش از این سرتون رو درد نمی آرم....چون نمی تونم توضیح بدم...خیلی چیز ها رو نمی شه تعریف کرد...می دونم که منظورم رو می فهمید....

همیشه سلامت باشید ,سلامت جسمی و روحی...و همیشه خوش...در پناه حضرت دوست.
ديروز به مناسبت روز دانشجو البته با يك تاخير دو هفته اي آقاي خاتمي به دانشكده فني رفتند.....
ما كه ديگه براي رفتن به اين جور جاها پير شديم ولي روزنامه نوروز تو صفحه آخرش از شعار هاي بچه ها نوشته...و چند تا عكس كه آخريشون خيلي با حاله...
فكر مي كنم مال قبل از اومدن آقاي خاتمي باشه...و احتمالا كار بچه هاست....
ولي به نظر من كار ما ديگه با يكي دو تا جمله ي تند و تيز و افشا گرانه و چهار تا شعار آب دار درست نمي شه و كسي به شوق و ذوق نمي ياد...آخه اون همه شوق و ذوقي كه ما داشتيم چي شد؟؟
همش حروم شد...و الان احساس پيري ميكنيم
مي دونيد وقتي يكي بيش از حد هيجاني باشه.....راحت تر ميشه..افسرده اش كرد وحالش رو گرفت.

انشا الله هيچكس هيچوقت حالتون رو نگيره. و خدا حال همه اون هايي رو كه حالتون رو گرفتن بگيره.
از همه اون هايي كه نسبت به وبلاگ من لطف دارن ممنونم. و فقط مي تونم بگم:

پندار نيك مردمان......گوياي حقيقت نيك آنان است.

Saturday, December 22, 2001

فردا ساعت 5 بعد از ظهر داستان ماهی سیاه کوچولو اثر جاودانه و ماندگار صمد بهرنگی در تالار اجتماعات پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی حوزه هنری مورد نقد و بررسی قرار می گیره....
.اینم یک آدرس دیگه از این نویسنده توانا.
حیف که من وقت نمی کنم برم....خیلی بده نه؟؟....اسم وبلاگم رو ماهی سیاه کوچولو گذاشتم ولی برای نقد این قصه وقت ندارم...
بگم که یادم نرفته که قراره راجع به اسم وبلاگم با هاتون حرف بزنم...حتما می گم.....به زودی...یک ذره مشتاق بشین بعد.. ;)

در ضمن اولین جشنواره کاریکاتور دانشجویی هم نمایشگاهش آغاز شده.....یادتونه...همون جشنواره ای که من نتونستم کارم رو بهش برسونم...حالا اشکال نداره....
این نمایشگاه تو فرهنگسرای ارسباران برگزار میشه.....من هم مثل شما به عنوان یک تماشاچی میرم....شما هم اگه با کاریکاتور میونه دارید....برید حتما...

Friday, December 21, 2001

شب یلداتون مبارک.

امشب شب یلداست.
شبی به تاریکی و سیاهی همه شب ها ....و به سرمای تمام شبهای زمستانی ....فقط کمی طولانی تر.....
شبی که همه برای فرار از طولانی شدن سیاهی و برای فراموش کردن سرما دور هم جمع می شن....جمع می شن تا فراموش کنن یک جای خالی رو تو قلبشون ...جای خالی یارشون..و شبهای بلند و زیبایی که می تونستن تا صبح با یارشون حال کنن....اون یاری که در اثر خود پرستی و غرق شدن در گرفتاری های زندگی.....در کمال حماقت بیرونش کردن.....اون یاری که هیچ جای دنیا مشابهش پیدا نمی شه...اون یاری که هر جای دنیا بری باهات میاد و همه جا یک رنگه....یاری که آخره مهربونیه و آخر قدرت...همونی که قلبت آفریده شده تا به عشق اون بتپه....همونی که تکیه گاهت می شه تو سختی ها و یار شادی آفرینت.....
توصیفش خیلی سخته اونم برا کسی مثل من که الان دارم به جای خالیش نگاه می کنم و سعی در توصیفش دارم...حالا فرض کنین اگه اون ..اونی که از رگ گردن بهم نزدیک تره.....الان با هام آشتی بود چه حال خوشی داشتم من...اونوقت بیکار نبودم تا وقت عزیز با یار بودن رو حروم کنم برا شما روضه بخونم...چه عشقی می کردم برا خودم.......

اره این طولانی ترین تاریکی و سیاهی سال آگر با یک نظر یار قرین بشه..ازظهر تابستون روشن تر و گرم تر می شه......
به امید اینکه یارم پیامی از لسان حضرت حافظ یا مولانا بده تفالی زدم بهشون.....
ولی......ولی جوابی نگرفتم.....
می دونم چرا....
این عیب دل منه که نتونسته پیام معشوق رو رمز گشایی کنه.....توی این تاریکی راه منزل اون رو گم کرده...این دل بیچاره من....
هم دلم کور شده و هم یارم تنبیهم کرده.....این جواب ندادن بد ترین تنبیه است برای من عاشق بی سر و سامان...که به امید عشق بازی و می نوشی و مستی و خماری از شراب عشقش...دست به دامان میخانه...دیوان حافظ و شمس و دیگران شده بودم.....که در اون ها رو به روی خودم بسته دیدم........
....

طبق معمول آخر کلام رو رها می کنم...این بار بخاطر کوتاهی دامنه کلام...
رشته سخن رو به دست..دیگری میدم....امشب با یک تیر دو نشون می زنم و شما رو میهمان جرعه می ای از اشعار صائب تبریزی می کنم که در عین حال قطره ای هم از می عارف رومی در خود نهفته دارد....
بنوشیم و خوش باشیم....تا مگر به برکت آن دل ها مان...پذیرای وجود آن یار بی همتا گردد......



ای دل ز اوضاع جهان, بیگانه شو بیگانه شو
با آن نگار خانگی , همخانه شو همخانه شو
یک چند در خواب گران, بروی به سر چون غافلان
چندی دگر در عاشقی, افسانه شو افسانه شو
خواهی ز دست یکدگر, کیرند می خواران تو را
دست از گران جانی بشو, پیمانه شو پیمانه شو
از هوشیاری نفس, با سد سکندر می شود
چون سیل در راه طلب, مستانه شو مستانه شو
تا در حریم زلف او, گستاخ گردی همچو بو
با صد زبان در خامشی , چون شانه شو چون شانه شو
در پله دیوانگی, فرشست سنگ کودکان
مرد ملامت نیستی, فرزانه شو فرزانه شو
خود را بسوزی پاک اگر, از عیب- خود را پاک کن
دریا چو نتوانی شدن, دردانه شو دردانه شو
شبنم ز راه نیستی, با مهر تابان شد یکی
جان را به جانان بر فشان, جانانه شو جانانه شو
از عارف رومی شنو, گر حرف صائب بشنوی
" حیلت رها کن عاشقا, دیوانه شو دیوانه شو "

Thursday, December 20, 2001

طبق معمول و بر اساس يك سنت ديرينه و يك عادت قديمي ، دنيا شلوغه ......شايد نه به شدت يه چنگ چهاني اول يا دوم...و يا زمان جنگ هاي صليبي......و يا نه به اندازه چند وقت پيش كه امريكا سفت و سخت افغانستان رو مي كوبيد........و در سطح كوچيك تر تو كشور خودمون اوضاع مثل ماه هاي قبل از انقلاب يا 18 تير نيست....ولي از نظر من برايند بحران ها و نگراني ها و در گيري ها از اول تاريخ فرقي نكرده....
الان اوضاع كشورمون خيلي خيته !!! ولي مهمتراز در گيري ها ي جناح ها با هم به نظر من پائين اومدن حسا سيت مردمه....
من اين چند وقته كه وبلاگ نويسي رو شروع كردم و نيت اوليم اين بود كه همه حرف ها و درگيري هام رو بگم....همون حرف هايي كه از وقتي عقلم در اومد و با مسايل سياسي رو برو شدم توي گلوم گير كرده بودن...و تنها محل خود نماييشون تو دفتر شخصيم بود.............
نمي تونم باور كنم كه من همونيم كه از شدت سياسي بودن (................)
نمي دونم چزا كمتر حرف سياسي مي زنم.....شايد بايد با كمال شجاعت اعتراف كنم كه منم به عنوان جرئي از اين مردم به حاشيه رانده شدم....
آروم آروم...ولي...بد جوررر......
نمي دونم....خيلي چيز ها رو نمي دونم ......من هنوز روزنامه می خونم و در جریان مسایل هستم...ولی احساس می کنم من و اکثر جوان ها و دانشجو ها که تا قبل از این آخر سیاسی بودیم و دلمون برا مملکتمون کباب بود....الان توی یک تور نامرئی گرفتار شدیم...و با کمال احترام از بالای سقف آویزونمون کردن....از یک طرف هیچ اتکایی نداریم و دستمون به جایی بند نیست و از طرف دیگه کاری از دستمون بر نوی یاد....و از همه بد تر اینکه...این تور رو نمی بینیم و نمی فهمیم که گیر افتادیم......
واقعا وحشتناکه که آدم گرفتار باشه و نفهمه که کی و چجوری گرفتار شده و اصلا چجوری باید خودشو از این حصاری که نمی بینه آزاد کنه.......
الان از هرکی بپرسی میگه نمی دونم.......و آخر حرفای همه به این کلمه ختم میشه.....که بنظر من بد ترین جوابه...شاید صادقانه ترین باشه...ولی بی فایده ترینه......
......
......
...
## اینو بگم که می دونم یک موج منفی و نا امید کننده تو حرفام هست...برا همین ادامش ندادم.....و برای اینکه...کلا چند روزیه منفی شدم...و ازتون می خوام که شما نا امید نشین و یک فکری به حال کشور عزیز و غریب مون بکنین...و منم در جریان بگذارید.
(البته من همین الان که این مسئولیت بزرگ رو انداختم گردن شما یی که حتی نمی شناسمتون و خودم به یک بهانه ای -حالا منطقی یا غیر منطقی - از زیرش شونه خالی کردم دقیقا همون گناهی رو مرتکب شدم که همه ما ایرونی ها شاید از زمان قاجار تا حالا داریم تکرارش می کنیم و همیشه هم چوبش رو خوردیم......ولی باز درس عبرت نگرفتیم....واقعا متاسفم....برای شما....کشورم.....و خودم...)

Wednesday, December 19, 2001

تقديم به همه اون هايي كه از
background
من ناراضي بودند.

Tuesday, December 18, 2001

سلام......خيلي وقته كه وبلاگ ننوشتم....بايد ببخشيد....آخه چند روزيه كه نه از خونه مي تونم وصل بشم نه از شركت....چند روزه كه همه چي به هم ريخته....ولي بايد اعتراف كنم كه از Update نكردن وبلاگم اصلا احساس عذاب وجدان نمي كنم...و يك توفيق اجباري شده كه من يك فوت و فن هايي از وبلاگ نويسي دستم بياد....مي خواهيد شمام بدونيد؟؟
مي گم بهتون...بر اساس تجربيات من اگه چند روزي وبلاگ ننويسين...ثواب داره...و نتيجيحش اينه كه بيشتر وبلاگتون رو مي خونن و بيشتر بهتون ميل مي زنن.. ;)

از همه دوستاني كه بهم ميل زده بودن ممنونم....بعضي ها از "ى" هاي من شاكي بودن...آخه من از خونه با ويندوز xp كار مي كنم...و 98 يي ها "ى" هاي منو خراب مي بيي نن...من همه جورش رو امتحان كردم ولي نشد....واقعا بايد ببخشيد.....بازم روش كار مي كنم....
الان ديگه بايد برم پي كار و بارم...ايشالا....بر مي گردم و يك حرف حسابي هم كه ارزش خوندن داشته باشه مي نويسم.....ولي قول نمي دم....:">

Saturday, December 15, 2001

امروز باز تو شرکت بحث های نا خوش آیند راجع به زن و مرد پیش اومد....می دونم که خیلی از آقایون این بحث ها رو فقط برای شوخی و خنده این حرف ها رو پیش می کشن...,ولی خیلی ها هم اعتقاداتشون رو نشون می دن و اینکه متعلق به قرن ها پیش هستن .الان خیلی از مسایل درمورد جایگاه زن در جامعه تغییر کرده ...هرچند هنوز حرف هایی هست و همیشه بوده و خواهد بود...که بر می گرده به تفاوت غیر قابل انکار زن و مرد از نظر جسمی و روحی...و اینکه هر کدوم به سختی می تونن اون یکی رو درک کنند.....

من به عنوان یک انسان حق دارم که نسبت به توهین ها و تحقیر ها حساس باشم و حتی دفاع کنم ولی اکثر اوقات ترجیح می دم دراین بحث های خاص نکنم چون به نظر من ارزش حروم کردن انرژی رو نداره.....هرچند این بحث نکردن من ...اعتراضم رو بیشتر نمایان می کنه.....ولی واقعیت اینه که اصلا دوست ندارم برای همچین بحث هایی انرژی بگذارم...چون هیچ نتیجه مفیدی برای آدم نداره.....و تنها اثرش باز داشتن آدم از مسایل دیگه ایه که خیلی مهمترن....
الانم که اینجا بحثش رو پیش کشیدم فقط به خاطر اینه که می خوام یک بار برای همیشه...نظرم رو در این باره بگم و خیال خودم و همه رو راحت کنم...و به قول معروف...خلاص ....

از نظر من, من یا هرکس دیگه ای قبل از اینکه زن یا مرد باشیم یک انسانهستیم...
انسانی که مخلوق ایزد بی همتاست....
مخلوقی که زنده است....عقل داره و اجازه استفاده از اون رو یعنی قدرت تفکر وتجزیه تحلیل داره........وقلبی که می تپه و احساس داره...و اجازه داره با عشق بتپه
و از همه مهمتر..انسانی که وامداره روح خداست و خدا از روح خودش در اون دمیده...

شخصیت و پندار و رفتار و گفتار یک انسان که ترکیبی از عقل و احساسه با توجه به نسبت این دو می تونه باعث تفاوت آدم ها با هم بشه....حالا ممکنه به دلیل تفاوت هایی که خداوند قرار داده یک نسبت خاص بین زنها...یا مرد ها بیشتر باشه...
اونچه که در تاریخ بوقوع پیوسته..در مورد...زنان....منظورم ظلم ها تحقیر ها و خیلی چیز های دیگه ...به نظر من جزیی از ظلمی است که آدمی از اول به خودش روا داشته....ظلمی که یک جنبه دیگش زور گویی حاکمان بوده...و

دوران سیاه و طولانی برده داری... و یک جنبه دیگش ظلمی است که مردان به زنان روا داشتند....که به نظر من این جنبه دوم بر می گرده اولا به قدرت طلبی مرد ها و هم به نادانی و جهل زنان که نتیجه دوری اون ها از جامعه بوده....یعنی می خوام بگم که این ظلم آشکار نتنها گناه مردان هست که گناه زنان هم هست.....
البته یک مسئله ای که مردان دوران ما مطرح می کنن...اینه که الان اونها هستند که مظلوم واقع می شن...(البته این بیشتر دست پیش گرفتنه....)
ولی از نظر من هیچ کدوم درست نیست....یک رابطه سالم و ماندگار و آرامش بخش..رابطه ایه که دو طرف به یک میزان در اون سهم داشته باشن...به یک میزان به هم احترام بگذارند....
ممکنه یک آدم ظالم ....از حکم راندن احساس قدرت و لذت کنه....ولی همچین آدمی.... چه زن باشه چه مرد...قابل ترحمه...که مزه شیرین برابری و عشق دو طرفه و آرامش رو نچشیده. در یک رابطه منطقی سرشار از محبت و متعادل هر دو طرف به یک میزان انرژی وسط میگذارند...در چنین حالتی مثل اینه که این انرژی رو جلوی آینه گذااشته باشن...که 2 برابر میشه....حالا تصور کنید اگر دو آینه روبروی هم باشن چند تا تصویر ایجاد می کنن...یعنی توی یک رابطه دو طرفه و دوستانه و عاری از خشونت که هیچ طرفی قصد زور گفتن نداره و نمی خواد اون یکی رو استثمار کنه...انرژی اون ها بی نهایت برابر می شه......

و مسئله تاریخی این ظلم و اختلاف...به نظر من بر می گرده به همه اون بدی هایی که همیشه در وجود آدم ها خود نمایی کرده.. .همه ما یک جور هایی همه این بدی ها رو داریم...از قبیل خود خواهی...حسادت به بهتر از خودمون....ظلم به هر کسی که از ما کمتره....همه ما چه زن چه مرد درگیر این بدی ها هستیم و بد جوری اسیر خودمون شدیم....
ما وقتی می تونیم به مقام والای انسانیت برسیم و به معنای واقعی شایسته اشرف مخلوقات بودن و جانشین خدا بودن بر روی زمین بشیم......که از بند منیت و خود پرستی خودمون رها بشیم......حالا مرد بودن یا زن بودن تو این راه هیچ فرقی نداره...راهیه که همه باید برن.......
عزت زیاد.....حق یارتون.

Friday, December 14, 2001

اگه یادتون باشه اون اول اولا گفته بودم که دلم می خواد اسم وبلاگم باشه آب روان...و دو نوبت هم راجع به دلیلش با هاتون حرف زدم....الان می خوام براتون فالی رو بگم که همون موقع ها از دیوان شمس گرفتم و مستقیما راجع به اسمی حرف زد که من انتخاب کرده بودم...البته الان یک اسم دیگه انتخاب کردم که فکر می کنم ملموس تر باشه و البته یه ارتباطی هم با آب روان داره...حالا بعدا هم اسم رو رسما اعلام می کنم هم دلیلش رو ....(همیشه دلیل میارم...شاید اصلا لازم نباشه ولی فکر میکنم اقلا برای خودم یه بهانه ایه که بیشتر به خودم فکر کنم ).....
حالا ببینین حضرت مولانا چه زد تو خال راجع به آب روان البته نیت من راجع به وبلاگ نویسی بود ولی به این اسم هم فکر کرده بودم.....

چو آب آهسته زیر که درآیم / به نا گه خرمن که در ربایم

چکم از ناودان من قطره قطره / چو طوفان من خراب صد سرایم

سرا چه بود فلک را بر شکافم / ز بی صبری قیامت را نپایم

ز حبس جا میابد دل رهایی / اگر من واقفم که من کجایم

سر نخلم ندانی کز چه سوی است / درین آب ارنگونت می نمایم

مگو که را اگر آرد صدایی / < ای که نامدی گفتی که آیم!>

تو او را گو که بانگ که ازو بود / زهی گوینده ی بی منتهایم.


این ماه رمضونم دیگه..بارشو بسته که بره....ولی من امسال اصلا باهاش حال نکردم...نمی دونم چرا ولی پارسال خیلی بیشتر بهم چسبید....به هر حال امسالم گذشت و باز حسنی موند و حوزش !!!!
الان (با وجودی که همه در سام موندن و انبار شدن) سه تا کتاب دارم که می خوام بخونمشون....حالا شاید یواش یواش بخونم...و البته نمی دونم از کدوم شروع کنم.....یکیشون کتاب انسان و طبیعت نوشته دکتر حسین نصر که من تازگی از آقای دکتر عبدالرحیم گواهی که مترجمش هستن هدیه گرفتم....و چون مال خودمه رفته آخر های صف پشت کتابای قرضی.......دو تا کتاب بعدی که می خوام بهتون معرفی کنم (البته کتابای جدیدی نیستن و ممکنه خونده باشینشون) هر دو رو از یکی از همکاران اندیشمندم قرض گرفتم وقول می دم که زود پس بدم...(البته بیشتر برای اینکه بتونم بازم کتاب قرض بگیرم چون اینطور که شنیدم کتاب خونه باحالی دارن) یکیش کتاب قصر اثر فرانتس کافکا است و دیگری که خیلی تعریفش رو شنیدم کتاب رفیق اعلی اثر کریستیان بوبن که روزنه ای است به زندگی فرانچسکوی قدیس.....
انشا الله هر وقت خوندم در بارشون باهاتون حرف خواهم زد.......

Thursday, December 13, 2001

امروز هر جوري ...وقت جور كردم و قبل از دانشگاه رفتم خانه كاريكاتور ايران يك يك هفته اي بود نرفته بودم...و افتتاحيه نمايشگاه استاد عزيز افشين سبوكي رو هم از دست داده بودم و قرار بود امروز روز آخر باشه...و لي احتمالا تمديد مي شه حتما بريد ببينيد...عالي بود...حالا كه از كاريكاتور گفتم برين اين سايت نسبتا جديد رو هم ببينين....www.persitoons.com.....اينم كه سايت ايران كارتونه: www.irancartoon.com

Wednesday, December 12, 2001

...در عفو لذتی است که در انتقام نیست.....واقعا همین طوره!!
من فکر می کنم...آدما وقتایی حرف برا زدن دارن که یا فکرشون درگیر یک صورت مسئله باشه...یا حتی جواب رو هم بدونن....اون موقعه که یک بحث شکل می گیره.....الان من می تونم یک عالمه بحث بکنم مسایل رو و خودم رو بالا پایین کنم....ولی واقعیت اینه که دوست ندارم تو وبلاگم بگذارمشون...درسته من از اول اینجوری شروع کردم که وبلاگم رو جا نشین سر رسیدم بکنم و اجازه بدم همه نوشته هام رو بخونن....ولی انصافا بعضی موقع ها مثل الان ترجیح می دم به روش سنتی تو سررسیدم چیز بنویسم....حالا شاید بعدا بحث های جانبی اون رو برای شما هم گفتم. نمی دونم...شاید!!!
شایدم به روش سنتی هم عمل نکردم و هیچی ننوشتم.....نمی دونم.....امشب اصلا نمی فهمم چی می گم......خیلی حرفام رو جدی نگیرید.
فقط یک چیزی بگم...منکه از نظر خیلی ها یه آدم منطقی هستم....اگه امروز با منطق محض پیش می رفتم...مطمئنا عکس العملم فرق می کرد و خیلی شدید می بود...همونطور که اگه با احساس محض برخورد می کردم همونقدر شدید می بود.....

Tuesday, December 11, 2001

این سایت رو یکی از دوستان من ساخته....راجع به افغانستان...به قول خودش یک نما آهنگ ....
معتادان حتما این مصاحبه را بخوانند

+ شما به چه جنسی اعتیاد دارید؟ ...تزریقی؟ یا دود کردنی؟ یا خوردنی؟

#آقا تو هم حال داری ها.......ما از مدل دیداریش بودیم....و کلیک کردنی.....آخ که چه حالی می ده کلیک کردن...
+ چی شد که معتاد شدید؟

#نمی دونم....یادم نیست...اولا به درو و وری ها که نگاه می کردم فکر می کردم نشانه تمدنه....نشانه سواده...و پولدار بودن....از اول می دونستم خرج داره...ولی هرطور بود پولش رو جور کردم و....اولش اوضا خوب بود...با یک کم شروع کردم...عاملی که باعث شد کمیت و کیفیت جنس رو ببرم بالا....رفیق نا باب بود آقا.....و شب نشینی های غیر مجاز....از همون دود و دمی هاش....نمی شه تعریف کرد...اگه بخواهید یک بار می برمتون....
+ نه نه....خیلی ممنون..

#شاید از معتادای دیگه بپرسین....همه عامل اصلی رو درصد بالای Chat تو جنس عنوان کنن....ولی بنظر من چیز های دیگه ای هم هست...که البته تازه به بازار اومده....و مطمئنا قیمت جنس رو هم بالا می بره....یکیش...خوره لینک جمع کردنه....که وقتی به جون طرف می افته که جنسش بیش از 30% وبلاگ داشته باشه
...آخ از دست این وبلاگ نمی دونین چه می کنه....انقده معتادا بخاطرش سر و دست می شکونن...و از اون طرف باند های توزیع...سر هر مدعی ای رو زیر آب می کنن....حرفه ای ها و از ما بهترون بین خودشون بهش می گن blog و یک اصطلاح دیگم هست که میگن گلابی...
+ حالا چی شد که تصمیم به ترک گرفتین؟

#آقا ما کی گفتیم می خوایم ترک کنیم؟؟؟..همش نقشه عیال و بچه ها بود که ما رو ترک بدن....آخه اونا از دسمون شاکی شدن...الان 2 روزه دستم به موس نخورده...ولی بدونین اگه یه easy mouse در بداغونم این دور و ور ها پیدا میشد....من مرده ایت نبودم که طاقت بیارم و کلیکش نکنم....
+ چه توصیه ای برای جوون ها دارید؟

# از ما که گذشته و نمی تونیم ترک کنیم...شما به داد اون هایی برسید که هنوز پاکن...قبل از لینکه به دام وبلاگر های خدا نشناس بیفتن.....اصل کاریاشون تو وبلاگ من لینک دارن...برین سراغ اونا.....اما قبلش یک کمکی به ما بکنین....که حالمون گرفتس و به موس و کیبورد دسترسی نداریم...یک پول سبزم بدی...بسه باهاش میرم کافی نت و روشن می شم....
تو این چند روز که مریض بودم و وبلاگ ننوشتم....باعث شدم همه زورکی اون نوشته های قبلی رو دوباره بخونن....و بهم میل بزنن....ازتون ممنونم...
اینجا فکر می کنم پیروی یکی از میل ها که جوابش رو دادم الان باید بطر رسمی هم عذر خواهی کنم...
اون میلی بود از طرف یک وبلاگ خونه سنی ی عزیز ...که از حرفای من ناراحت شده بود....با کمال احترام عذر خواهی می کنم و می گم که قصد توهین نداشتم...و فقط احساسم رو خواستم بگم.

Monday, December 10, 2001

سلام.......من دارم از تب و فير فير مي ميرم...انتظار ندارين كه وبلاگ بنويسم؟؟؟........دلم مي خواد يك چيزايي بگم...ولي باشه بعدا".... :-&

Friday, December 07, 2001

ديشب شب قدر بود و خيلی ها احيا گرفتن و دعای جوشن کبیر خوندن ..می دونين فکر می کنم چقدر بده که من بچه انقلابم و هميشه خواستن همه چيز رو به زور تو کله من بکنن و نتيجش یک نگاه بد بينانه است به مسایل دينی......ولی وقتی واقعا بدون اين اثرات منفی و پيش برداشت های ذهنی به دعاهايي که داريم نگاه می کنم...روحم تازه می شه و دلم کباب.....دلم برای سنی ها کباب می شه که از داشتن یک همچين دعا های سرشار از احساسی محرومن...اونا واقعا چی دارن تو زندگیشون...بله می دونم که قرآن کتاب کامليه ...ولی به نظر من خدا يک جای خالی سه حرفی اون وسط گذاشته که آدما خودشون پيداش کنن....لقمه جويده شده که فايده نداره...همه کيف غذا خوردن به جويدنشه........اين کلمه 3 حرفی به نظر من "علی" ..که يک کلمه سه حرفی به کالبد قرآن می دمه یعنی "روح" و اثرش يک کلمه سه حرفی تو دل يک مسلمون...یعنی "عشق" ....هيچ فرقی نمی کنه که اسم چه دينی روتون باشه...اگه اين کلمه 3 حرفی رو بهش اضافه نکنيد.....تعصب و خشونت خيلی راحت خودشون رو نشون می دن....و اين عين کفره.....
دارم از بحث دور می شم...می خواستم راجع به دعای جوشن کبير بگم...يک دعايي که انقدر طولانيه که آدم رو به وحشت می اندازه...ولی اگه با عشق بشينی پاش و فکر کنی داری با خالق خودت و با معشوق خودت حرف می زنی...کوتاه هم هست...شاید 2 ساعت طول بکشه...به نظر شما برای يک عاشق وووکه می خواد با معشوقش حرف بزنه و دل دل کنه...2 ساعت زياده؟؟
توی اين اين دعا انقدر صفات مختلف رو تکرار می کنه و نهایتشون رو به حضرت دوست نسبت می ده که اين صفات معنی کاذب خودشون رو که نتیجه جامعه است تو ذهن شخص از دست می دن....به نظر من اِين يک راه خوبه برای شکستن حصار خود.....وقتی دل آدم گواهی بده که يک قدرت لاِيزال و بزرگ هست که آخر مهربونيه ...و دل من می تونه بهش وصل بشه....اين دعا جوشن و حفاظ شخص بشه در برابر سختی ها...دل يکهو لبريز ميشه از چيزی که نمی دونم اسمش چيه...ام ...يک شادی خاص و يک ارادت نسبت آن قدرتی که بر خلاف قدرت های دنيايي در عين قدرتش رحمت داره...
ای اميد من در هنگام پرِشانی.......ای متحول کننده قلب من......ای روشن کننده دل من......ای مونس من.......ای کسی که رحمتش از غضبش سبقت گرفته....ای قدرتی که زود رضايت می ده...وزود توبه رو قبول می کنه.....ای شادی عارفان و انيس مريدان ...ای رحمت کننده به کسی که از تو طلب رحمت کرده.....ای راهنمای کسی که از تو راهنمايي خواسته....ای مهر ورز به کسی که از تو طلب مهر کرده....به تو آغوش امن تو پناه می آورم از آتش منيت خودم
همه اين صفات قشنگ و سراسر رحمت همه به قدرتی بر می گردن که قهار و جباره و نهايت قدرت دنيا در دست اونه....واقعا ترسناکه.......و مقتی می شه به وجه زيبا و دوست داشتنی و عاشق پروری اون دست پيدا کرد که من بنده عاشق بشم.....و ازش طلب عشق کنم......

Thursday, December 06, 2001

آخه من نمی دونم...اينهمه آدم علاف پیدا می شن که وبلاگ من رو بخونن!!! ...قصد توهين به وبلاگ خون های عزیز ندارم....البته همه اونايي که وبلاگ خونن خودشون وبلاگ نویسم هستن...يا بعدا میشن...(انشاء ا.. خدا زیادتون کنه) تو همین چند روزه که وبلاگ منم رفته رو آنتن حدود 160 نفر وبلاگم رو ملاحضه فرموده اند.....حالا اینکه..لطف کردن تشریف اوردن وبلاگ من خوبه ولی فکر نکنم...با چیزايي که می نويسم برا هميشه خوانندم بمونن....
از این حرفا و تعارفات که بگذریم...حرف من اینه که چرا خوانندگان عزیز نظراتشون رو بهم نمی گن؟؟
ببين اگه پرنده اي، پرنده اي سحر خيز باش،
و كرمي براي صبحانه ات شكار كن.
اگر پرنده اي، سحر خيز ترين پرنده باش-
اما اگر كرمي، تا دير وقت بخواب.

از كتاب من و دوست غولم اثر shel silverstein
اين دوروز كه وبلاگم رو update نكردم ...بخاطر اين بود كه سرم شلوغ شده بود....چند تا موضوع خوب برا بحث داشتم ولي فكرم شلوغ بود واگه يك كم تنبلي رم بهش اضافه كنين خلاصه نتيجش اين شد كه وبلاگ تازه شناخته شده من...خاك گرفت.....اميد وارم ديگه تكرار نشه...كه شرمنده شما نشم....و مهم تر از اون شرمنده خودم.....
(خيلي خنده داره آدم شرمنده خودش باشه!!! )

Tuesday, December 04, 2001

اينو زود تر بگم كه مطالب زير از من نيست..يكي از دوستان چند وقت پيش برام فرستاد..ولي قبولشون دارم...
To Be Your Best Self
The good you find in others, is in you too.
The faults you find in others, are your faults as well.
After all, to recognize something you must know it.
The possibilities you see in others, are possible for you as well.
The beauty you see around you, is your beauty.
The world around you is a reflection, a mirror
showing you the person you are.
To change your world, you must change yourself.
To blame and complain will only make matters worse.
Whatever you care about, is your responsibility.
What you see in others, shows you yourself.
See the best in others, and you will be your best.
Give to others, and you give to yourself.
Appreciate beauty, and you will be beautiful.
Admire creativity, and you will be creative.
Love, and you will be loved.
Seek to understand, and you will be understood.
Listen, and your voice will be heard.
Show your best face to the mirror, and you'll be happy
with the face looking back at you.

Monday, December 03, 2001

از همون موقع که کتاب دریا پری کاکل زری اثرخانم گلی ترقیچاپ شد, من دنبالش بودم...ولی اون چاپ زود تموم شد و تا جایی که من خبر دارم نتونست برای چاپ بعدی مجوز بگیره....فقط تونسته بودم تحلیل هایی راجع بهش بخونم(یکیشون یه مقایسه خیلی جالبی بود بین شخصیت اول این قصه یعنی پری و علی کوچیک فروغ فرخزاد)...و روز به روز مشتاق تر می شدم.....تا امروز که همزادم این جا رو بهم نشون داد......راستی فکر می کنم تا حالا چیزی راجع به همزادم گفته باشم!!.....بیشتر از یک ماهی می شه که من پیداش کردم....نه...فکر نکنین که در اثر یه حادثه مخم جا به جا شده و دارم هزیون می گم....یا ...مثل پیرزن های قدیمی همش دنبال جن و پریم.....نه...همزاد من واقعیه..........ما هردو تو یک سال و یک ماه و یک روز دنیا اومدیم....البته من 30 دقیقه کوچیک تر هستم.....:"> ......البته این وسط یک سوال هست که بی جواب مونده.....که کدوممون حسن کچل هستیم ;)
امشب از اون شبا نیست که حال یه بحث اساسی رو داشته باشم و بتونم مختون رو بزنم.....خیالتون راحت....:)

Sunday, December 02, 2001

این شعر حضرت مولانا رم اجالتا داشته باشین:
جان منست او آن منست او / هی مزنیدش هی مبریدش
باغ جنانش آب روانش / سرخی سیبش سبزی بیدش
آب منست او نان منست او / مثل ندارد باغ امیدش
هرکه ز غوغا وز سر سودا / سر کشد اینجا سر ببریدش
معتدل است او متصل است او / شمع دل است او پیش کشیدش
وای......الان که نوشته قبلیم رو نگاه میکنم..می بینم واقعا وحشتناک شده.....مثل کسی نوشتم که هول بوده و فقط می خواسته تند تند یه چیزی بگه و در بره......
ولی واقعیت اینه که من برای فرار از پر گویی به این وضع افتادم...اول چون داشتم وبلاگ می نوشتم...خودم رو کنترل کردم...و گرنه این بحث شاید دو یا سه برابر این میشد....دوم بخاطر ترس از اینکه اگه زیاد بشه blogger.com سوتم کنه بیرون ....برا همین هی از سر و ته و وسط حرفام delete کردم.....
البته اگه بخوام صادق باشم یه دلیل دیگم داره...یه دلیل اساسی...که باعث شد دلایل قبلی رو بگم.....یه چیزی تو مایه های عروس(وبلاگر) بلد نیست برقصه(بنویسه و تازه ادعاشم می شه)می گه زمین کجه(blogger سوتم کرده یا کامپیوترم خرابه یا....که بهانه های دیگم رو نمی گه می گذارم برا دفعات بعد )
به هر حال به بزرگی خودتون ببخشید.....:">
به نظر من اینجا منظور این نیست که دعا کننده بخواهد همه جا بی همراه بره یا پاداش کارش رو نگیره و یا خوبیش رو یا محبتش رو نسبت به بقیه پنهان کنه,...بلکه از خدا قدرتی رو طلب می کنه که به پشت گرمی اون شکست نتونه توانایی تلاش کردن و در حرکت بودن رو ازش بگیره....و در لحظاتی که نا امیدی وجودهر کسی روفرا می گیره این صبره که از این موقعیت برای آبدیده کردن شخص بهره می گیره...و اگه این صبر با عشق همراه باشه نه تنها کسل کننده نیست بلکه می تونه زیبا هم باشه...و این قدرت درک زیبایی صبر رو باید از خدا طلب کرد...به نظر مشکل ماها اینه که همیشه برای قدم گذاشتن توی هر راهی دنبال همراه می گردیم غافل از اینکه هر راهی رو با همراه نمی رن..اولا ممکنه با جا زدن طرف منم از راه باز بمونم و از اون مهمتر اینکه...اگه مقصود پای گذاشتن در کوی معشوق باشه...ارزش من عاشق به اینه که بدون هیچ محرک خارجی -از قبیل تشویق همراهان و غیره..-قدم تو این راه گذاشته باشم...البته وقتی پای در کویش گذاشتی و به خیل مشتاقان پیوستی یار و همراه معنی واقعی خودش رو پیدا می کنه. شیخ اجل شعری داره که همین مضمون رو می رسونه: مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم / هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم اونجاست که همراه واقعی پیدا می شه و همه عالم همراه وهم زبون و هم دل اون می شن...تنهایی در انبوه جمعیت دقیقا حال همچین آدمیه تو جمع کسایی که مستی عشق رو نچشیدن...و این تنهایی شجاعت میخواد..که فقط از اتصال به روح هستی حاصل می شه...اما گستاخی بی حامی...فقط برای حامی خارجی معنی پیدا می کنه...و گرنه بدون حمایت حضرت دوست...اصلا چی باقی می مونه برای آدم؟؟....فکر می کنم مسئله دین بی دنیاو ایمان بی ریاو..برای همه ما حل شده(بهتره راجع بهش حرف نزنم چون داغ دل همه تازه می شه!!) ....و اما عظمت بی نام و خوبی بی نمود.....واقعا برای یک آدم خوب و بزرگمنش فرقی نمی کنه که دی گران چی راجع بهش بگن...و عظمت و بزرکی اون رو با القاب و عناوین نشون بدن..و حتی من فکر می کنم باید از این نام ها فرار کنه..چون واقعا مسئله پیچیده تر و مشکل تر میشه...مثلا از نظر من شخصیت شمس نمونه بارز عظمت بی نام...و البته یک مقدار شدید تر...بد نامی در عین عظمت.....در مورد کار بی پاداش و خدمت بی نان منظور این نیست که در ازای کار مزدی نگیره..بلکه هرکاری که میکنه با عشق انجام بده و برای خدمت..یه مثالی هست که یادم نیست از کجا شنیدم...یه همچین مضمونی داره که: یک کفاش که یک کوک کوچک اضافه بر اونچه قرار بوده به کفش مشتری می زنه فقط از روی عشق و بدون اینکه به روی مشتری بیاره..ارزش اون کوک از آسمان و زمین بیشتره. و اما به نظر من از همه سخت تر اینه: دوست داشتن بی آنکه دوست بداند. باز بگم به نظر من منظور این نیست که محبت پنهان بشه...بلکه دعا کننده از خدا می خواهد که همچین قدرتی رو بهش بده..چون واقعا سخته همون طور که فداکاری در سکوت سخته و عظمت بی نام...همه این دعاها اکثرا سخت و غیر منطقی به نظر میان ولی در قاموس عشق منطقی هستن و سختیشون شیرینه...وقتی که متصل باشی به منبع انرژی لایزال و دلت پربکشد برای یک معشوق بی مانند...دیگه هیچ سختی ای تو دنیا معنی نداره...
راستشو بخواهید این دعای دکتر شریعتی که چند شب پیش نوشتم..مدتهاست که فکر خودمم بهش مشغوله....شاید چند سال باشه...که سعی می کنم کاملا درکش کنم.....تا الان که اونو تو وبلاگم نوشتم و مخالفانی پیدا کرد....حالا می خوام فکرام رو جمع و جور کنم و نتیجه نهایی رو به شما هم بگم.... فکر می کنم باید تاکید کنم که من هرچی تو وبلاگم می گم نظرات و برداشتهای شخصی منه .

Saturday, December 01, 2001

من از آب سخن می گویم....از آب روان .....و در حرکت...آبی که راهش رو خوب می شناسه....شاید در نظر مدعيان و عاقلان , سبک مغز به نظر بیاد ...چون هميشه از بلندی به پستی جاری می شه و مقام و منزلت رو خيلی ارزون از دست می ده......ولی به نظر من اين کمال عقل و نهایت شعور آب روان است که خود رو در جايگاهی هرچند رفیع در گودالی حبس نکنه ....آخه چه زیبايی و لذتی داره آبی گندیده بودن....حالا فرقی نمی کنه جاش روی قله اورست باشه يا ته دره.....زیبايی زندگی به حرکت و نو به نو شدنشه...در ضمن آب روان در حین عاقل بودن يه عاشق تمام عیاره.....عاشق زیبايی و عاشق يکی شدن با کل روح هستی.....یک رود...یک چشمه که به اون سختی از دل سنگ می جوشه...و حتی یک آب باريکه .... همشون جریان دارند...و عشق پيوستن به اقيانوس با وجودشون اجین شده......وعشق به شکستن خود و فراموش کردن منیتشون در بی نهایت ....در اقيانوس ديگه فرقی نمی کنه که توی قطره آب از کدوم قله سرازير شدی و به اینجا رسيدی......مهم اينه که الان اينجا هستی....اينجاست که قطره قطره آب روان در عين کثرت به وحدت می رسند......و در دل تک تک اونها عشق الاهی جاری می شه....و همه عالم و تجلی روح حق می بينند....و در اثر گرمای عشق درونشون که حالا با پيوستن به انرژی اقيانوس گرمتر شده.....دل از دريا می کنند و ديوانه وار....چونان مستی خراباتی....به آسمان می رن....تا جامی تازه از دست ساقی بگيرند......اونجاست که رحمت الهی تو دلايی که از گرمای عشق آب ديده و پاک شدن...جاری می شه.....واون دلا محل عبور ايی رحمت ميشن...تا در غالب بارون و برف به دست مردمان زمین برسن...زندگی به نظر من برای یه قطره آب واقعا زیباست....آخه دلی که اينهمه رحمت و محبت ازش بگذره مگه می تونه با فرکانسی غير لز فرکانس عشق بتپه....و برا همچين دلی دنيا مگه مي تونه زشت و سخت باشه؟؟.....مگه ناراحتی ها اصلا می تونن از بغلش رد بشن؟؟ چه برسه به اینکه بخوان واردش بشن وبمونن؟؟.......آب چه اون موقع که از آسمون به زمين مياد ....چه وقتی که روی خاک جريان داره...به همه يکسان خدمت می کنه...براش فرقی نداره که اين چه گياهيه که داره از من سيراب می شه...يا اين چه جور آدميه که کاسه دست گرفته و داره آب بر می داره...و اينکه کاسش کوچيکه يا بزرگ....اصلا مهم نيست...هرکی هرچقدر دوست داره می تونه بر داره...از اون چيزی کم نمی شه چون اون به یه منبع انرژيه بی انتها وصله ...تازه هرچی بيشتر ببخشه....انرژی و عشقش برکت می کنه....
آسمون امشب خيلی خشگل شده.....بعد از اون بارونی که اومده...بهش مياد که برفم تو راه داشته باشه......از ته دل اميدوارم که برف بیاد...يه برف اساسی....
دلم لک زده برا پياده روی تو برفی که تا زانوم برسه.....همه جا سفيد...واقعا حال می ده........
راستی بگذارين ادامه بحث آب روان رو شروع کنم.....
اگه يادتون باشه....در تاریخ 18 Nov گفته بودم که دوست دارم اسم وبلاگم رو بگذارم آب روان و یه مقایسه ای کرده بودم بین تابلوی نقاشی, آینه, شیشه و آب روان ......