Wednesday, February 15, 2006

این من، انسانی از عصر امروز، نشسته بر پهنه خاک ... در برابر شهری سوخته
شهری از روزگاری دور ... به دوری خورشید ...
قدم می نهم بر خاک سفالین این شهر ... مخلوط خال و سفال و سنگ و استخوان های پوسیده ...
همه چیز نا پیدا است از آن زمان ف جز پی چند خانه ... جز سفال های درهم شکسته ....
پستی و بلندی هایی که کس نمی داند چند دوره انسانها در لایه لایه اش زیسته اند ...
در میان بلندی ها گذر می کنم ... چونان که از کوچه های شهر مرده ...
دست بر دیوارهایش می کشم ... در خیالم و بر خاکی مرده در واقع ....
اینجا شهر من است ...
با همان شلوغی ... همان دغدغه ها ...
همان رویا ها و آرزو ها
شهر من است نه چون در سرزمین من واقع است ....
چون انسانهایی چون من دوپا بر این خاک قدم نهاده اند هزاران سال پیشتر ....
چون من نفس کشیده اند ... زیسته اند ...
چون می خواسته اند ... تلاش کرده اند ... رسیده اند ... و گاه دست شسته اند ...
همه آنها شناخته اند عشق و امید و ترس را ...
گاه حس کرده اند تنهایی را در انبوه جمعیت ..
و آینده را تجربه کرده اند و از این کوی گذر کرده اند ...
آنها آفریده اند ... ساخته اند و پرورانده اند
و در نهایت رفته اند از این خاک ....
حتی قطعه ای از این سفال های رنگین را برنگرفته اند ...
سفال های در هم شکسته ای که مرا به خود می خواند ... و وسوسه برداشتن یک نقشینه دارش در دلم می جوشد ... سفالی از هزاران سال پیش ... با حرف های بسیار ... که اکنون زیر پای کسانی چون من خرد می شود ...
وسوسه بردنش بر دل هر کسی می افتد ... هر چه هنر دوست تر وسوسه بیشتر ...
شرمسارم .... از این فکر .... که اینجا خاک اوست و معنا بخش گذشته این مردم ...
این قطعه سفال نقش دار کوچک عشق به ساختن و آفریدن را درونم می جوشاند ...
چونان سازنده اش .... که نقش زد و زیست و گذشت از این خاک ...
می اندیشم که کی زمان گذرکردن من است ...
اکنون که مجال قدم زدن بر این خاک دارم ... اما تا کی؟
تا کی ؟؟
تا کی نفس خواهم کشید و توان آفرینش در من باقی خواهد ماند؟
و تا کی خالق زمان ، آن را برایم متوقف خواهد کرد؟
و خواهد گفت: "تو را بس است ... هر چه ساختی و هرچه ویران کردی!!
هرچقدر عشق ورزیدی و هر چقدر کینه ورزیدی!"
از من می پرسد همانگونه که از مردمان شهر سوخته پرسید که از پس این همه چه توشه ساختید ... ؟ چقدر پروراندید نور درونتان را و به کجا شتافتید ؟


اکنون من بر خاکم و جزء جزء این هوا نوش جان من است و روزی زیر چندمین لایه خاک پنهانم و استخوان هایم در انتظار دستان کاوشگری ...
امروز نیز منتظرم ... منتظر روح کاوشگر خود تا بیابد گوهر وجودم را از میان این همه فکر ...
آنگاه که زاده شود نور ابدی در قلبم ...
پرواز را تجربه خواهم کرد ... پرواز بی فرود ...
چه زیباست ... کندن از این خاک ...

No comments: