شب و سکوت ...
اینجا در شهر ...
نه در کویر و نه در کوه
همین جا ...جایی و زمانی که انتظارش را نداری به سراغت می آید...
نوای بلندیست که که بیدارم می کند ...
بدن خسته و بیمارم را از بستر بیرون می کشمم
پلکهایم را که مشتاق آغوش یکدیگرند باز نگه می دارم ...
چرا که از شلوغی روز پای در آرامش شب گذارده ام و اینبار لذتی غیر از خواب از این آرامش می جویم ...
جووی سنگین ...
سکوتی دوست داشتنی
و صداهایی مبهم از دور دست .. نه آنها را با من کاری نیست ...
اینجا صداییست در نزدیکی من
که مرا می خواند ...
نزدیک است ولی طنینش فراگیر و دور ...
از درونم بر می آید ...
صدایی روشن اما خسته ...
گویی روزها و شبها پیوسته مرا خوانده و من نشنیدم ...
گوشهای سنگینم در فضای آرام امشب زمزمه ای یافته اند ...
بسیار آرام ...
با قدم های نرم و آهسته درون قلبم قدم می زند ...
از تاریکی و کوچکی جایش شکوه دارد ...
دیواره های قلبم ... و مرزهای وجودم را به لرزه می اندازد ...
شب
و سکوتی که مرا فراگرفته
مرا می خواند تا بشکنم او را
دیگر زبان را یارای توصیف نیست ...
...
..
.
No comments:
Post a Comment