خسته ام ....
خستگی شیرین ... از صبح سر و کله می زنم با این دنیای جدید ....
شاید نسبت به یک ماه پیش کمتر درس بخونم ... ولی هنوز امیدوارم ... و خوشحالم از کاری که می کنم ...
خستگی از صبح ساحت 7 تا 9 که برگردم خونه ... برام شیرینه ... باعث می شه از احساس پیرشدن که چندوقتی بود میامد سراغم فاصله بگیرم ...
یادگرفتن و تلاش کردن آدما رو جوون نگه می دارم ...
هنوز آینده نا معلومه ... ولی وقتی مشغول باشی و در حال حرکت ...
وقتی تو لحظه زندگی کنی و حرکت کنی و لذت ببری از حرکتت ... کمتر نگران می شی ...
می خوام تو خودم باشم و به هیچی غیر از این هدف کوتاه مدتم فکر نکنم ...
آینده و آدم هایی که می خوان تو زندگی خصوصی آدم سرک بکشن و برای خودشون جا باز کنن .... فکر کردن به اینا خیلی سخته ... تصمیم گیری سخته و شدیدا آدم رو از حرکت باز می داره .... یک جور سرعت گیره ....
تو این شلوغی ها و رفت و اومد ها .. یک نگرانی دارم ... که از وظیفه اصلیم باز بمونه ... سعی می کنم یک روزم شده تو هفته حتی برای دو ساعت برای خود خودم کنار بگذارم ...
البته یک نگرانی دیگه هم دارم ... مسئولیتی که نسبت به خانواده ام و خدای خودم دارم و با سرگرم کردن خودم کوتاهی می کنم ... خیلی شرمندم ... شرمنده بابت دل سنگی که دارم و بابت فراموش کاریم ....
اله همیشگی من با من بمان و کمکم کن ...
کمک کن تا وجودم واسطه خیر باشه ... از خودخواهیم کم کن تا سبکبال بشم ... و در آسمون عشق تو به پرواز دربیام .....
No comments:
Post a Comment