به این موضوع فکر می کنم که آیا این فرضیه درسته ... که من برای پنهان کردن اضطرابم سر خودم رو شلوغ می کنم؟
نمی دونم ... باید فکر کنم ... برگردم ... به طول تاریخ زندگیم نگاه کنم ...
آره
خیلی وقتا برای فرار از موضوعات نا خوشایند ... خودم رو سرگرم کارای دیگه کردم ....
البته فرار که نه ... هیچوقت از مسئله یا مشکلی بدون فکر رد نشدم ... سعی کردم برای خودم قضیه رو تحلیل کنم ... و تا جایی که می شده حلش کنم ... فرار بعد شاید برای پیشگیری از زیاد فکر کردنه ... افکاری که کاربردی ندارند و نتیجه ای جز پر کردن ذهن و هدر دادن وقت ندارند ...
ماهی سیاه کوچیک این برکه رو می شناسید .... هوای دریا در سر داره ... اما در عین حال می خواد به همه کارای دیگه هم برسه ... به خیال خودش تعادل فرمول اصلی زندگیشه ...
چند سال از تولدش می گذره ... روزهای متفاوتی رو تجربه کرده .... آدم ها مختلفی هم از کنارش رد شدن ...
توی این جامعه شلوغ گه کاه درو خودش چرخیده و گاه یک مسیر صاف رو رفته .... هدف زندگیش خیلی دوره ... ولی می دونه که می شه بهش رسید ...
می دونه که چقدر ضعیفه برای راه دریا ...
و می دونه خدای دریا چقدر قویه ...
و مطمئنه که خدای دریا خیلی دوستش داره ...
پس پیوستن به دریا دیگه کار سختی نیست ....
با یک نفس عمیق می شه همه دنیا رو با همه عشقی که توش درجریانه به قلبی هرچقدر کوچیک راه داد.
مهم نیست من کیم ... چیکارم .. کجا زندگی می کنم ...
مهم اینه که من هستم ... و بودن من باید قسمتی از عشق کل دنیا رو در بر بگیره ....
اگه از هر چی اطرافم هست غافل می شم ....
کارم اینه که از نقطه روشن ته قلبم غافل نشم .... رشدش بدم تا همه وجودم رو در بر بگیره ....
No comments:
Post a Comment