سپیدی برف بر من باد ... و بر او که رفت ...
با بوی کافور می رود به زیر خاک ...
یکی از مهربان ترینان بود در قماش مردان ... مهربان و حساس ..
با چشمانی که هرگز از یادم نمی رود ...
می دانی که بسیار در یادم بوده ای .. شاید نمی دانستی ولی قطعا اکنون می دانی ...
اکنون که رفته ای و من نا امید از امیدهایی که به تو می دادم ... تا بر پای بایستی بر روزی که من سپیدپوش می گردم برای ساختن آینده ام ... اکنون تو سپید پوشی ...
عجب دنیایی است !!
تو که سالهی آخر را در پیله تنهایی خود گذراندی ...
و ماههای آخر که از پای افتادگی بود و بیماری ...
مرگ برایت نویدی باشد بسوی آرامش
خدایت رحمت کنار ...
عمو جان ... دوستت می داشتم
No comments:
Post a Comment