روزگار می گذرد به خوشی و به تندی ...
من سوار، خوشم به نسیمی که می وزد
و می انگارم باد سرعتی است که دارم ...
غافل از آنکه اسبم لنگان می رود ... !!
سر به زیر و دست به کار و دلی هرجایی ..
چه توان دانستن از صحبت باد با آسمان کبود...
از زمزمه خورشید با ابر ....
در آن دور ها یاد یار است و اینجا نیز سخنهاست میان بلبلان و درختان ....
و من نمی شنوم ...
آنچنان مشغول و آنچنان درگیر که ندانم کدام ره می روم شاید اکنون می بایست گرد کعبه گردم ... و اینجایم ... !!
دلم کوه می خواهد ... سفر دور به دل ناشناخته طبیعت
آنجا که هیچ صدایی مانع زمزمه عشق نیست ..
دلم می خواهد تا دمی بیاسایم از هر قیل و قال ...
بنشینم بر خاک ..
دربرابر پهنای آسمان و افقی باز ...
ذهن را بسپارم به باد ...
فکر را کنم زیر خاک ...
و دل اینجا تنها در برابر همه دنیا ...
رفت و آمد عشق را به تماشا بنشیند ..
بی هیچ دغدغه ...
بی حضور سرد و عذاب آور زمان ...
بنشینم و کلام را از بند زبان رها سازم ... تا خود به حرف درآید و بگوید شکوه دل را ...
دلم منظری می خواهد بی انتها ...
خواه دریا ...
خواه کویر
یا پهنای زمین از فراز کوه ...
آنجا که چشم غرق می شود در معنا ...
آنجا که نگاه می گردد بی معنا ...
و می توان جور دیگر دید ...
می خواهم ببویم یار را از پس همه تارو پودهای تنیده شده این دنیا ...
می خواهم دست بسایم بر خاک ... بر سنگ ...
بر هر آنچه زیر پایم هست و خودساخته است .. نه مصنوع دست چون منی ...
حتی رها شوم از حس گنگ و ناشناخته ششم، که سرگردان پیش می گشتم زیر خروار ها فکر ...
می خواهم نوعی دیگر از احساس را تجربه کنم ...
سپس هرگونه احساس را رها سازم و
این بار پرواز را تجربه کنم ...
کنده شدن ...
رها کردن ...
سخت است .... اما زیباست ...
ای کاش گاه گاهی دهانم به شیرینی شعری که از درون جوشد طعم می گرفت
تا وصف عیشی گویم که گرچه هیچگاه ننوشیده ام ... بسیار شنیده ام و در رویا بسیار پرورانده ام ...
شعری که بجوشد و سراینده را نیز به تعجب وادارد ....
شعری که قیدو بندی ندارد تا بیازارد و دربند کشد ....
جز یک بند ... بند عشق به یار که یادش و عشقش در میانه کلمات می گنجد ...
...
..
.
No comments:
Post a Comment