روز عید است ...
باشد تا بر من نیز عید گردد ...
با یافتن درمانی و خشکاندن دردی ...
می بینی ماری بر گرد درخت ی پیچد ...
درختی پر بار ... که ناتوان است از دفاع از خود ..
برگ و بار از دست می دهد و نالان بی برگی را گناه خود می داند ...
درخت می باید فریاد برآرد ... نه بر سر دیگر درختان ... که بر سر ماری که پس ار رفتن نیز زخم دل کاشته بر جان درخت ..
درخت می داند که این زخم را کاری نیست بر جانش ... اما دائم گناه به دوش می کشد و بر خود می گیرد سختی روزگار را ...
بی برگی را بهانه می سازد از زخم و ناتوانی .. و این دو را بهانه ای برای مرگ و فرار از تلاش و زندگی ...
به او بگو که ریشه در خاک دارد و سر بر آسمان ... به او بگو که برگ و بارش تنها زینت بود و هستی اش بی آنها زیر سوال نمی رود ...
به او بگو تا چشم باز کند و فرار نکند از فراز و نشیب زندگی .. بهانه نیاورد و چون درختی محکم بایستد در برابر باد ...
خاک با اوست ... و اوست امید زندگانی خاک ...
ایمان بیاور به پاکی خاک و به آرامشش ...
می خواهم روزی سپید را نقش زنم ... روزی سپید ... آسمانی آبی و درختی سبز و پر بر ... بر بلندای کوه کودک شادان و امیدوار که می رقصد و چه آسان به قله دست می یازد ...
روزی سپید که عشق از آسمان می بارد .. از زمین می جوشد ... و در دل کودک سماع می کند .... او را نیازی نیست به کس مگر به خالق آن چشمه جوشان که هر دم بااوست ...
روزگار می رود و باید برود تا بر من و ما و شما مبارک گردد چون نمی خواهم درد را مگر برای درمان ...
پس درد موهبتی است که درمان و عشق می آورد .. بهانه اش مکن برای گریز ...
بیا جانا ... همرهم باش ... پشتوانه ام باش و خودم باش ....
No comments:
Post a Comment