Thursday, January 01, 2004

دیدمشون ... از نزدیک ... حرف زدم باهاشون ...
اونها پول نمی خوان ... لباس نمی خوان ... خونه نمی خوان ... وقتی ازشون می پرسی ... چیزی می خوان! که نمی دونی چی باید بگی در جواب! ... چیزی می خوان که دیگه پیدا نمی شه ...
اونها عشقشون رو می خوان ... همراهشون رو در راه سخت زندگی ...بعضی نور چشمشون رو ... امیدشون رو ... بعضی تکیه گاهشون رو .... حامی شون رو ...
یکی از آشنایان از رو آمار کمک های خارجی ... حساب کرده بود که به هر خانواده ای 100 ملیون تومن می رسه ....اما کی می تونه حساب کنه چقدر ... چقدرعشق ، چقدرحمایت و چقدر امید لازمه برای این جمعیت افسرده و مپهوت ؟ ...
سعی می کنی لبخند رو هدیه ببری براشون ... با همه وجود پذیرای محبتت می شن ... و شرمنده می شی از این بزرگواری ... از این قدرشناسی در برابر هیچ ...
...
از آینده خودت بی خبری ... ولی در برابر آینده اونها ... مادران داغ دیده و مردان تنها ... بدتر از اون ... آینده بچه های بی کس و زوج های تک مانده ... خجالت می کشی از خودت ... از ناشکری ها و طلب کاری ها ...
به یاد اون یاری می افتی که همیشه تو شادی و غم یاورت بوده .. فکر می کنی ... میای چیزی بگی ... کم میاری ... ترجیح می دی همه چی در حد یک تب و تاب تو قلبت باقی بمونه ... احساسات و انرژی ها با وارد کلام شدن .. تبدیل به شعار نشن .... چشمت رو می بنده ... و می پیوندی به یک جریان انرژی همیشگی و دائمی ... تو اون دنیای آروم همه رو به شنا کردن تو این جریان دعوت می کنی ....
شاید بشه به این کار گفت دعا کردن .. نمی دونم ... هیچ وقت بلد نبودم ...
تنها کاری که می دونم اینه ...
طی مسیر انرژی از قلب به قلب ...
سر ریز شدن ... از یک کاسه تنگ به اقیانوس ...

No comments: