Saturday, January 10, 2004

با وجود اینکه زیاد شیطنت می کنم ... زیاد بچگی می کنم ... ولی احساس پیر شدگی مفرط دارم ...
هنوز عین بچه ها کله خرم ... و حواسم پرته ... کارهای خطرناکه نا معقول می کنم .... اما ... الان بد احساس پیری می کنم ...
مگه می شه کله خر بودن و محتاط بودن یک جا جمع بشن ؟ ... حالا که شده ... هیچ وقت نمی ترسیدم از این دنیا ... همیشه در برابرش احساس قدرت کردم ... تا حالا کم نیاوردم ...
ولی نمی خوام تاریخ تکرار بشه ... احساس ضعف می کنم اگر یک اشتباه رو تکرار کنم ...
ترجیح می دم برم به دنیایی که کسی کاری به کارم نداشته باشه ... می رم ته باغ و به دور از هیاهوی بقیه ... خودم مشغول بازی می شم ... از درخت بالا می رم ... با مورچه ها بازی می کنم ... با سنگ ... با خاک ...
می دونید یاد جوکه اون ترکه افتادم که با رفیقش رفت سینما ...
ترکه رو اسب سفیدی که تو جریان فیلم مسابقه داشت شرط بندی کرد و باخت ... رفیقش می گه که من فیلم رو دیده بودم می دونستم اسب سیاه می بره ... ترکه هم میگه ... خوب منم دیده بودم گفتم شاید این دفعه سفیده برد !
حالا جیان منم همینه !
شاید تاریخ تکرار نشه ... شاید این فیلم رو من ندیده باشم ... شاید اسب سفید ببره ... نمی دونم ... فقط می دونم که پیر شدم و محتاط ...

No comments: