یادم میاد 6 سال پیش ... وقتی دبیرستانی بودم و کلی شر و شور سیاسی داشتم ... بدجور طرفدار آقای خاتمی بودم ... و امیدوار ...
چقدر برای انتخابات خودم رو تیکه پاره کردم ...
از این حرفا که بگذریم با دیدن این خبر یاد نامه ای افتادم که بعد از انتخاب آقای خاتمی براش نوشتم ... نامه ای حدود 10 صفحه که پیش خودم نگهش داشتم و پست نکردم (خوب شد پستش نکردم ... و گرنه خودم ضایع می شدم !!)... به دور و برم نگاه کرده بودم و اونچه که به نظرم می اومد نوشته بودم ... یکی از پیشنهاداتم همین تغییر پایتخت بود ... پیشنهادی که مقبول افتادنش از طرف بزرگان این ور پرده و اون ور پرده غیرممکن به نظر می رسید ... اون موقع با عقل و درک خودم خیلی دلایل براش داشتم ... و برای بیشتر مشکلاتی که مطرح کرده بودم راه حل ارائه داده بودم ...
می دونید الان چه احساسی دارم از این طرح ... احساس نه ... این یک ادراک .. ادراکی که مبنی بر شواهد و تجربیات گذشته و شناخت ...
وقتی که می دونی و می بینی جون مردم همیشه ارزون ترین کالا بوده ... وقتی که می بینی عقاید ... افکار ... و کارها همه پوششی هستن برای پوشاندن خطاهای بزرگ ... دزدی ها .. ظلم ها و زشتی ها ...
اون وقت به این نتیجه می رسی که این یک برنامه برای امنیت مردم نیست ... این اون راه حل ایده آل 6 سال پیش یک جوان برای بهتر کردن وضعیت کشورش نیست ... قرار نیست از امکانات تمرکز زدایی بشه ... قرار نیست آرامش و امنیت به تهران بیاد ... قرار نیست مشکل ترافیک و مسکن حل بشه ... آلودگی هوا که هیچی ...
و کلی مشکل دیگه اصلا مهم نیستن ... مطمئن باشین هیچکس دلش برای جون تهرانی ها هم نسوخته ... و فکر این نیست که چند درصدشون می میرن..
... من یک گروه موش می بینم که انبار های غدا شون رو که مدتها طول کشیده تا جمع کنن ... به دوش گرفتن ... و یواش یواش دارن خونه عوض می کنن ... انبار خونه بغلی نمگیر شده ... باید برن یک جای امن ...
فکر می کنم یعنی ممکنه ... موش ها هم یاد مرگ افتاده باشن ... و باور کرده باشن حرف هایی رو که یک عمر در گوش همه روزه خوندن ...
بعیده ... همونطور که مرگ ماله همسایه است ... خدا و آخرت و جهنم هم مال مردمه ... بهشت می مونه برا اونها و حوری هاش !
از نظر اونها مرگ چیز ساده ایه ... خیلی راحت می شه ازش فرار کرد ... با پول ... با قدرت ...
پول ها باین به جای امن برن ... همون جایی که جون در امانه ... قدرت هم همینطور .. پایتختی که ویران بشه ... نمی تونه مرکز نگه داشتن قدرت باشه ...
چقدر هیجان انگیزه ... این پس لرزه های سیاسی ... عامیانش .. این مگسی که به تمبون بعضی ها فتاده ... چه غوغایی کرده ...
یک قصه قدیمی هست که خیلی جالبه به نظر من می گن :
یک مرد وحشتزده میاد پیش حضرت سلیمان و می گه که عزرائیل رو دیده ... از حضرت سلیمان می خواد که بفرستتش یک جای دور ...
حضر سلیمان اون رو سوار باد می کنه ویک ساعته می فرستتش به هند ...
همون روز حضرت سلیمان از عزرائیل می پرسه چرا خودت رو به این بدبخت نشون دادی و ترسوندیش ؟ اگه می خواستی جونش رو بگیری لازم به این کارا نبود .
عزرائیل هم در جواب می گه : راستش من تعجب کردم اون رو اینجا دیدم .. چون قرار بود یک ساعت بعد جونش رو در هندوستان ازش بگیرم!
حالا حکایت ماست ... همه داریم با سرعت خودمون لحظه ها رو کنار می زنیم تا برسیم به زمان مرگمون ... بعضی با پای خودشون به مکان موعود هم می رن ... شاید عجله دارن ... عجله دارن مردم رو از شر خودشون راحت کنن !
منم تهرانی ام ... منم در خطرم ... منم می ترسم .... منم جونم رو ... خانوادم رو .. و زندگیم رو ... دوست دارم و برای حفظشون تلاش می کنم ... اما دوست ندارم از مردمان دیگه برای خودم پله بسازم ...
می دونید کیف داره بعضی وقتا آدم به یک بهانه کوچیک ... برای خودش یک امید بزرگ درست کنه ... انگار زندگی قشنگ تر می شه ... برای یک زندانی خواب رهایی هم غنیمته ...
دریغ نکنید ازش!
No comments:
Post a Comment