Wednesday, March 13, 2002

همین الان دیدم که یکی وبلاگ شفا رو حک کرده ... خیلی جالبه ... نمی دونم چرا این شخص که توپشم حسابی پره برای بیان این حرف های ارزشمندش حاضر نشده یک وبلاگ شخصی راه بندازه و برای ترویج فکر و عقیدش مایه بگذاره ... این حکر قدرت مند و ظاهرا شکست نا پذیر ... چه بچه گانه خواسته قدرت نمایی کنه ... حالا من نمی خوام این حکر رو تحریک کنم یا به مبارزه بخوام چون برای منی که فکر می کنم با عشق به مادری که هم مادر منه هم مادر همه دنیا ... می تونم زندگیه آروم تر و شیرین تری داشته باشم ... این بحث ها فقط انرژیم رو هدر می ده .... فقط یک نکته هست که من همیشه پیش خودم فکر کردم و ورژن کوچیک خودم و خدا دونستم ....
اگه من (آدم) یک روزی با قدرت علمم یک آدم آهنی کامل و بی نقص ... با قدرت تفکر ... بسازم ... مطمئنا از همون اول براش تعیین می کنم ... که بتونه منو به عنوان خالق خودش پیدا کنه ... یا نه همیشه بی تفاوت از کنارم رد بشه .... این به نظر من ارتباط پیدا می کنه با نظریه فیلسوفان قدیمی که می گفتند ... هر چیزی که به ذهن انسان می رسه ... در دنیای خارج وجود داره ... یا بعدا بوجود میاد ....همون طور که ژول ورن اختراعاتی رو در ذهن خودش داشت ... که سالها بعد به واقعیت پیوست .... حالا مسئله خدا چیزی نیست که از اصل و اساس بشه به آینده موکولش کرد ... و نفس وجودش با ازلی و ابدی بودنش معنی پیدا می کنه .
از نظر من همین که آدما سر بود و نبود خدا بحث می کنن و اختلاف نظر دارن ... نشون می ده تو ساخت اولیه من .... تو کامپیوتر ذهن من ... همچین قابلیتی قرار داده شده که من می تونم بهش بیندیشم ... برای یک نابینای مادرزاد هر چقدر هم رنگ رو توصیف کنی نمی فهمه ... چون ابزار فهمش رو نداره ... اگر یک بینا به شهر کورها بره ... هیچکس حرفش رو قبول نمی کنه ... حالا اگر من حساب کنم که درصد خیلی کمی از مردم با قلبشون و روحشون ... وجود یک خالق رو حس کردن ... به این فکر میکنم ... که نکنه ... اشکال از من باشه ... شاید این روح منه که کثیفی های روش حکم چشم نبد رو برام پیدا کردن و نمیگذارن من جایی رو ببینم .
همه می گن آدمیزاد 5 تا حس داره .. اگه یکی نتونه ببینه ... یعنی یک عضو کم داره ... یعنی ناقص بی اونکه خودش بفهمه ... معمولا بقیه بهش می کن و براش توضیح می دن ... حالا اگه قبول نکنه چیزی از اون هایی که میتونن ببینن کم نمی شه ... الانم این مشکل منه که قلبم روحم درست کار نمی کنه ... و از یک جنبه ناشناخته زندگی محروم شدم ... این منم که ناقصم ... این منم که نمی بینم ....
آره من هم ...... من هم کورم مثل تو ...آقای حکر ... منم ناقصم ... روح منم کا ر نمی کنه ... خرابه ....
ولی قبول می کنم ... که اونی که من نمی بینمش دلیل نمی شه نباشه ... اون این توانایی رو به هم جنسان من داده که پیداش کنن ... حالا من با دست خودم چشمام رو بستم ... یا باید اون کثیفی ها رو پاک کنم ... یا اگه نمی تونم ... سعی کنم با یک حس دیگه دنبال اون دنیای ناشناخته بگردم ... همون طوری که نابینا ها با دستاشون می بینن ... من باید یا بینیم ... پی بوی شیر مادرم باشم ... با دستام سعی کنم لمسش کنم ... یا با هر حس دیگه ای فقط کافیه دنبالش باشم و صداش کنم ... اون وقته که مادرم می فهمه دنبالشم و میاد غبار رو از رو چشمام پاک میکنه و خودشو بهم ثابت می کنه ... وقتی بچه فقط یک قطره شیر از پستان مادرش می خوره دیگه احتیاجی نداره کسی براش لغت مادر رو معنی کنه و سعی کنه اثباتش کنه ....

No comments: