موجی بودم سرگردون ... مست و دیوانه ...
وسط دریای طوفانی ... خسته از تقلای بی حاصل ...
دیشب صدام کردی سوی ساحل .... بی سر و پا سویت دویدم ... تا سر نهم بر آغوش امنت ...
باز عقب راندیم بس که بی لیاقت بودم ...
لحظه ای بعد باز فرا خواندیم ...
گفتمت این چه لطفی بود با این همه بدیم ... گفتی : " تو در خور خود کنی و من در خور خویش" ...
موجی بودم گریان و عاشق ... سرکه بر بالینت نهادم آرام گشتم ...
کنون که باز می گردم به دریا ... طوفان و بالا پایین رفتها سر به سنگ خوردن ها ... همه و همه... قسمتی از یک سماع عاشقانه اند...
No comments:
Post a Comment