Sunday, March 31, 2002

فیلم "پری" ساخته داریوش مهرجویی رو که از تلویزیون پخش شد .. دوباره دیدم ... ولی بازم دوستش نداشتم ... اصلا به دلم نشست ، همونطوری که دفعه قبل نشسته بود ...
یک عالمه حرف و حدیث رو به زور چپوندن تو این فیلم ... شاید یک جاهاییش از عشق حرف بزنه ... ولی به نظر من دقیقا داره حرف می زنه ... فقط حرف ...
به نظر من سازنده فیلم بدجوری عرفان رو نشون داده ... یعنی به قول دکتر شریعتی بد دفاع کرده ... که از هزار تا حمله بدتره ... عرفان آرامش میاره ... عرفان درمانگر بیماری هاست ... چه جسمی و چه روحی ... نه باعث ایجاد بیماری و اضطراب .... یک سالک با مردم و اطرافیان خودش در صلح ... و باعث آزار و اذیت اونها نمی شه .... خودسوزی در این عالم جایی نداره .. اصلا نشانه وارستگی و آزادی نیست ... که ضعف و متصل نبودن طرف رو می رسونه ... کتاب خوندن خوبه ... ولی تا وقتی که آدم نیفته دنبال اینکه هی الکی فقط به محفوظات خودش اضافه کنه ... اون وقته که این دانسته ها حجاب می شن ... و مانع حرکت ...

Saturday, March 30, 2002

فکر نکنین مسافرتی چیزی رفتم ... نه .... من همینجام تهران رو چسبیدم یک وقت فرار نکنه ...
راستشو بخواهید می خوام چند وقتی کمتر بنویسم ... این فکرا چیز جدیدی نیستن از اولای امسال قوت گرفتن ... گه گاه می لاگم ... ولی نه هر روز ... شاید بگین که قبلا هم همیشه منظم نمی نوشتم ... ولی اینکه آدم وقت نکنه و ناراحت بشه از اینکه وبلاگ ننوشته فرق داره با اینکه با یک برنامه ریزی منظم و حساب شده ننویسه !
به شما نمی گم چرا... چون فقط به خودم مربوط می شه ... البته دلیل محکمه پسندی هم نیست ... شاید از تنبلی سر چشمه بگیره .. ولی بیشتر برای جلوگیری از عادت کردن به وبلاگ نویسیه ... با اینکه از این کار خوشم میاد ... ولی دوست دارم وبلاگم وابسته به من باشه نه من بنده وبلاگم البته دلایل دیگه ای هم داره .... مثل وضع آب و هوا ... فص بهار ... و خیلی چیز های دیگه ... فکر کنم ... این تق و لقی حد اقل تا یک ماه دیگه ادامه داشته باشه ... بعد ... به احتمال زیاد اگر عمری بود ... (شاید) ... دوباره منظمش کنم ... ببینیم چی پیش میاد :)

Wednesday, March 27, 2002

اینجارو ببینین ، عکسای خشگل داره : http://www.otwp.com/gallery/children.htm

Monday, March 25, 2002

....
عشق یعنی گداختن ....
و عشق مرکب حرکت است ...
....
من با این فیلم روز واقعه خیلی کیف می کنم ... هزار بارم که ببینم ... ازش سیر نمی شم ... بازم دوست دارم ...
سرمست جام باده ام، سرمست آن پیمانه ام / من سوختم از عشق تو، پروانه ام ، پروانه ام
مرغ دلم پر می زند، مستانه ام، مستانه ام / ای عاشقان رحمی که من، دردانه ام ، دردانه ام
شوری نهاده در نهان، ویرانه ام، ویرانه ام / سازد ز نو آن آب و گل، افسانه ام، افسانه ام
مست رخ جانانه ام، هم ساقی و پیمانه ام / ساغر نهاده در برم، میخانه ام، میخانه ام
ساقی بده رطل گران، ساقی خمار آلوده ام / قربان چشم مست تو، خمخانه ام، خمخانه ام
من واله و شیدا شدم، وارسته ام، وارسته ام / من روز و شب در فکر او، در خانه ام، در خانه ام
نوری فتاده در جهان، شوریده ام، شوریده ام / آتش گرفته خلق را ، رندانه ام، رندانه ام
هم پرده در هم پرده دوز، هم فانی و هم باقی ام / هم موج و هم دریا شدم، هم کشتی بیگانه ام
ای ساربان، ای ساربان، من اشترم من اشترم / من خانه ات ویران کنم، شاهانه ام، شاهانه ام
ما را گدایی تو بس، افتاده ام، افتاده ام / بگشا در میخانه را ، لبریز کن پیمانه ام
روز نخستین آمدم، هم آدمم، هم با دمم / با می کشان درگهم من درگه ویرانه ام
زنجیر پا بگسسته ام، هم سالک و هم صوفیم / من آفتم، من آفتم، گه دام و گاهی دانه ام
من آتشم، من آتشم، استاده ام، استاده ام / هم صورتم هم معنیم، من محسن دیوانه ام.
آغاز ... سلام ... عید ... پیاده روی ... خورشید ... تلفن ... عاشورا ... دوستی ... عینک ... بهار ... گوشت ... آب ... هوای خوب ... چهله ... مدد ... آینده ... امام حسین ... نسیم ... سرطان خون ... مرگ ... گون ... عروسی ... سایت ... دل شکستن ... دانشگاه ... خنده ... سکوت ... انرژی ... اسکی ... گریه ... نوار ... باشگاه ... شربت ... مندیل ... مسابقه ... عشق ... پشیمانی ... کاریکاتور ... قیمه ... وبلاگ نویسی ... شک ... دل ... استاد ... کانادا ... ارادت ... سفر ... کلاغ ... مهدویه ... تاب ... تلویزیون ... شمشک ... نماز ... شرکت ... عیدی ... ذکر و فکر ... بازدید ... توفیق ... نفس ... درس ... کوه ... دزدی ... آشوری ... حلزون ... دعا ... پایان ... ... ... ... ...

... هرچی که گفتم ... بر آمده از ذهن شلوغ من بود خیلی جدیشون نگیرید ... بعضی با معنی و بعضی بی معنی اند ... خلاصه روی صحبتم با شما نبود ... توجه نکنید ...(; P: ....

Sunday, March 24, 2002

هنوز سال جدید شروع نشده ... خبر های بدی از فوت چند تا از آشنایان و اقوام دوستان رسیده ... این جور خبر های ناگوار همیشه هست ... ولی تو عید و اول سال جدید خیلی ناراحت کننده تره ... اونهایی که رفتن ... آدم براشون رحمت خداوند رو آرزو می کنه ... و برای بازماندگانه که خیلی سخت تره ... باید آرزوی صبر بیشتر کرد ...
شاید خیلی ها آماده باشند که این ها رو نشانه ای بدونند مبنی بر بد بودن سال آینده ... ولی من اصلا موافق نیستم ... که در ابتدای سال با همچین تصوراتی ادم روحیه خودش رو در برابر سختی ها تضعیف کنه ... از اول تاریخ همیشه اتفاقات ناراحت کننده بوده و همیشم هست ... من فقط آرزو می کنم که همه این ناراحتی ها که همزمان شده با سوگواری امام حسین ... و این خودش برای اون رفتگان حتما برکاتی به همراه داره ... برای ما هم آرامش به همراه بیاره ... و روشنگر قلبهامون بشه ...
امیدوارم سال جدید سال شادی و سلامتی باشه برای همه .... و سالی که درش یاد بگیریم چطور از انرژی های مثبت برای رشد روح و روان خودمون و برای مقابله با بدی ها استفاده کنیم.

Friday, March 22, 2002

گل پامچال بیرون بیا ... بیرون بیا ... فصل بهاره .... عزیز موقع کاره
شکوفانه غنچه واشده ... بلبل سر داده .... عزیز موقع کاره
بیا بیرون نغمه بخوانیم ... دانه بکاریم .... فصل بهاره

.....
....

امروز رفتیم جاده چالوس ... هتل گچسر ... برف می اومد ... هوا فوق العاده بود ... جاتون خالی ... :)

Wednesday, March 20, 2002

ما یک رسم قشنگی داریم که بعد از تحویل سال یکی از افراد خانواده از در می ره بیرون و در میزنه ...
ازش می پرسن کیه؟
میگه : من سلامتی و موفقیت و عشق و ایمان و خوشی هستم ، که اومدم امسال مهمونتون باشم.
بعد در رو به روش باز می کنن تا وارد خونه بشه.
متاسفانه چهارشنبه سوری امسال از رو آتیش نپریدم و سرخیش رو با زردیه خودم عوض نکردم ... همه چی به چند تا سیگارت و ترقه و دینامیت و این حرف ها محدود شد ...
امشب آخرین شب سال 80 و چند ساعت دیگه سال تحویل میشه ... خونه تکونی هم تموم شده ... الان دیگه وقت اونه که هرچی گرد و غبار و زردی دارم بریزم بیرون و اونهارو دنبال خودم نکشم و ببرم تو سال جدید ... الان وقتشه که یک نفس عمیق بکشم و ... نمی دونم ... نمی دونم چیکار کنم ... به محفوظاتم که مراجعه می کنم هیچ دستور العملی پیدا نمی کنم ... تو کتابای حرفه و فن راهنمایی هم هیچ ماده ای بهمون معرفی نکردن که لک و پیس رو دل آدم رو پاک کنه ... بازم فکر می کنم .. به بعضی از حرفای قشنگی که بزرگان گفتند ... از اون حرفایی که از دل بر اومده و بر دل می شینه .. همون هایی که وقتی دلت گرفته بطور باور نکردنی ای یک راهی به داخل دلت پیدا می کنن و همه چی رو زیر و رو می کنن ... آره ... زیاد فکر کردم .. ولی این دفعه هیچی به فکرم نرسید و هیچ کدوم راهی به قلب تاریک من پیدا نکردن ... نمی دونم چمه ... می دونین ... فکر می کنم اوضاع از پند و نصیحت و شعر و این حرفا گذشته ... یا ... الان که دقت می کنم ... احساس می کنم که خودم نمی خوام راهشون بدم ... روم نمی شه ... دیدین اگه آدم خونش کثیف باشه دوست نداره مهمون بیاد ... منم خجالت می کشم ... دلم می خواد به یک روش دیگه سر کوک بیام بعد برم سراغ بزرگان ...
این فصل بهار شاهکاریه ... با اینکه من حساسیتم شروع می شه و گاهی پدرجدم رو در میاره ... ولی من دوستش دارم ... مخصوصا اگه مسافرت بری ... بری تو دشت و دمن ... حالا اگه جورم نشه همین تهران خودمونم تو تعطیلات تیکه ای می شه برا خودش ... خلوت و آروم ... و البته با اون کوه های دوست داشتنیش ... یک موقعیت خوب دست می ده که حتی بدون استفاده از اعجاز ادبیات و هنر شعر (البته اگه اونهام باشن که فبها ) ... با مدد گرفتن از قدرت و انرژی انکار ناپذیر طبیعت ، به روش پرنده ها و چرنده ها ، درختا و گلها وجودمون رو تخلیه کنیم ... آره بهار یعنی همین دیگه ... همه سعی می کنن با یک تکون خاک و خلهایی که بخاطر بی تحرک بودن روشون نشسته بریزن دور ... و با یک تپش تو قلبشون موتور گرما بخش عشق و روشن کنن و سرمای رکود و بی تفاوتی رو ذوب کنن.
من دیگه نمی تونم بیشتر حرف بزنم ... و چیزی بگم ولی این دعای سال تحویل اگه بهش توجه کنیم و هر بار مثل یک نوشته تکراری اول تقویم ها نگاهش نکنیم ... یکی از زیبا ترین و قدرتمند ترین دعا هاست.
الاها....ای معشوق من ... ای معشوقی که احوال دل عشاقت در دست توست و با نظری این دل عاشق رو زیر و رو می کنی .....
ای معشوقی که نتنها احوالات دل عاشق در دست توست ... بلکه برنامه و احوالات خورشید تابان و ماه دلربا هم در دست توست ....
این یعنی اینکه من و ماه و خورشید و فلک ... همه در لیست عشاق تو ایم و منتظر اشاره ای از سوی تو ....
ای حاکم دل من ... در این سال جدید تو خونه تکونی دلم بهم کمک کن و لحظه به لحظه با جوششی که عشق تو به قلبم می ده اجازه نده گرد و غبار دشمنی و زشتی رو قلبم بشینه ... معشوقم ... لحظه به لحظه با کرشمه هایت منو به خودت عاشق تر کن و با این عشقی که خودت بهم ارزانی داشتی لیاقت باقی موندن در کوی عشاقت رو ازم دریغ نکن ...
الا ها بین من و دیگر عشاقت اعم از کوه و دشت و آسمون و ابر و... آشتی برقرار کن و به مدد این عشق منو در پناه امن خودت از بلا ها محفوظ بدار ... به من و همه دوستان و اقوام و آشنایان جسم و روحی سالم عطا فرما تا در آرامش لحظه لحظه زندگیمون رو با عشق به تو روشن و زیبا کنیم.
خدایا من به عنوان یک بنی بشر خواسته و آرزو زیاد دارم ... و می دونم که تو می تونی همشون رو بهم بدی و از مهربونیت هم بدوره که ندی... ولی چون از قدرت زبانم برای نام بردن و دستم برای تایپ کردن خارجه ... و در ضمن می دونم که تو از خودم به اونها وتقف تری ... سخن کوتاه می کنم و فقط اصل کاری رو ازت می خوام همونی که بقیه رو هم در بر می گیره: یعنی عشق بی پاین خودت.
29 اسفند روز ملی شدن نفت مبارک. رحمت خداوند بر دکتر مصدق.

Monday, March 18, 2002

این سال 80 هم کوله بارش رو جمع کرد ... ولی عجب سالی بودا ... بیش تر از ظرفیت یک سال معمولی بار دار اتفاقات جور واجور بود من فکر می کنم .. به اندازه 2 یا 3 سال اتفاقای متنوع افتاد ... هم تو محیط خانواده و جریانات شخصی ... هم ... تو کل دنیا ... از مریضی های جور واجور برا دور و وری ها ...انتخابات.... جنگ ... دعوا ... بمبارون... ترس ... تهدید ...عروسی... کار... وبلاگ ... آبادی ... صلح ...
جالب اینه که به نظرم از پارسال عید 3 سالی گذشته ... همین اتفاقات تابستون به نظرمال 4 سال پیشه میاد ... 10 روز پیش خواهرم یک جایی رفته بود ... که دیروز حرفش شد .. گفتم به نظرم 3 ماه گذشته ....
نمی دونم چی میشه که بعضی وقتا زمان کش میاد ... این جور موقع ها می گن حتما بهت بد گذشته ... ولی در مورد من این طور نبوده ... بهم خوش هم گذشته ... ولی فکر کنم چون بعضی روزا 2 ، 3 جا می رفتم ...یک روز تو تقویم ذهنم تبدیل می شده به 3 روز ...
امید وارم سال دیگه فقط خوبی با خودش بیاره ... خوبی و سلامتی و امید به رو به راه شدن کارها ... و مسایل مملکت.
طالبان که شوت شدن بیرون ...و افغانستان وضعش خوب شد ... عراق هم تکلیفش داره روشن می شه ... فکر کنم ما آخرین بازمانده (ی دایناسور ها باشیم) که باید تکلیفمون یک سره بشه ... و من مطمئن هستم که بزودی میشه ... از شایعاتی که از گوشه و کنار شنیده می شه .. این طور به نظر میاد که 2 راه بیشتر برامون (براشون) نمونده باشه یا مرگ ... یا تن دادن به عدالت اجتماعی و رعایت حقوق مردم (البته با زور همین طوری که نمی شه !! زور و تهدید لازمه ! ) و من فکر می کنم ... خیلی ها انقدر به قدرت عادت کردن که حاضرن برای نگه داشتنش از هر چیزی مایه بگذارن حتی از شعار هایی که تا دیروز پله ترقیشون بود. و در این شرایط به نظر من بد نیست ... حداقل برای شروع بد نخواهد بود ... بقیشو خدا بزرگه ....
خلاصه کلام اینکه از نظر من سال گذشته همچین ها سال خوبی نبود ... وسطاش گاه گاهی پاورقی های خوب داشت ... ولی فکر نکنم به خوبیه سال دیگه برسه ... سال دیگه قراره یکی از بهترین سال ها باشه ... حالا فکر نکنین من کتاب پیش گویی ای چیزی خوندم ها نه ... این به نظرم اومده ... چشمم روشنه ...

Sunday, March 17, 2002

اتاق تکونیه من هم بالاخره شروع شد ... ولی تا الان که کاری از پیش نبردم .. چون بر خوردم به یک سری از دفتر انشا های دوران راهنمایی و دبیرستانم ... خیلی برام جالب بود ... بعضی ها شون رو کاملا فراموش کرده بودم و موقع خوندن احساس می کردم کس دیگه ای نوشته ... ولی خیلی هیجان انگیز بود ...
به این فکر افتادم که چند سال دیگه ... مثلا 20 سال دیگه (اگه عمری باشه ) میام این وبلاگم رو می خونم و احتمالا احساس مشابهی خواهم داشت ...
بالاخره اینجام برف گرفت ...
آخه امروز که رفته بودم توچال ... هوا خیلی گرفته بود و این آخری ها ... مه و برف و کوران و همه چی ... خیلی سرد شده بود نمی شد اسکی کرد ...
انشا الله یک برف حسابی بیاد که هم مشکل آب تابستون حل بشه ... هم فصل اسکی طولانی تر بشه ... آخه من تازه وسیله خریدم دلم نمی یاد بندازمشون یک گوشه تا سال دیگه ... :">

Saturday, March 16, 2002

از شفا ایمیلی دریافت کردم مبنی بر اجاره نشین شدن ایشان در وبلاگ نیلوفر ... http://niloofar.blogspot.com

Thursday, March 14, 2002

راستی امروز چشمم از نزدیک به جمال این عروسک های سارا و دارا روشن شد ... چهره های قشنگی دارن .... فروشنده می گفت این لباس هایی که الان تنشونه ... خوب نیستن چون آخر سری برای اینکه زودتر وارد بازار کنن ... اینا رو تنشون کردن ... ولی قراره یک سری لباس های محلی با کیفیت خوب در بیاد ... فروشنده که خودش دیده بود می گفت انقدر قشنگن که اگه ببینین مطمئنا دلتون می خواد برای خودتون بدوزین و عروسی بپوشین ... لباس ترکمن ... لباس کردی ... شمالی ... عربی ...
و در ضمن می گفت فقط تکنولوژی خم کردن پاش رو چینی ها انجام دادن ... و همش هم با باربی مقایسه می کرد و نتیجه می گرفت که اینا از باربی بهترن .. !
حالا باید صبر کنیم ببینیم چی از آب در میاد ...
امروز بعد از دانشگاه حدود های ساعت 7 راه افتادم به طرف خونه ... و از 2 ساعتی که تو راه بودم 1 ساعت و نیمش رو پیاده اومدم ... البته اگه بقیه راه درصد عملش کمتر بود و دیر وقت نبود .. ادامه می دادم ... با اینکه دیگه آخر ها داشتم از پا می افتادم ... ولی پیاده روی از نظر من یکی از لذت بخش ترین کار هاست .... بخصوص اگه عجله نداشته باشی .. و کاری هم به کار رهگذران دیگه و مغازه ها هم نداشته باشی .... یک حس خوبی به آدم میده ....

Wednesday, March 13, 2002

همین الان دیدم که یکی وبلاگ شفا رو حک کرده ... خیلی جالبه ... نمی دونم چرا این شخص که توپشم حسابی پره برای بیان این حرف های ارزشمندش حاضر نشده یک وبلاگ شخصی راه بندازه و برای ترویج فکر و عقیدش مایه بگذاره ... این حکر قدرت مند و ظاهرا شکست نا پذیر ... چه بچه گانه خواسته قدرت نمایی کنه ... حالا من نمی خوام این حکر رو تحریک کنم یا به مبارزه بخوام چون برای منی که فکر می کنم با عشق به مادری که هم مادر منه هم مادر همه دنیا ... می تونم زندگیه آروم تر و شیرین تری داشته باشم ... این بحث ها فقط انرژیم رو هدر می ده .... فقط یک نکته هست که من همیشه پیش خودم فکر کردم و ورژن کوچیک خودم و خدا دونستم ....
اگه من (آدم) یک روزی با قدرت علمم یک آدم آهنی کامل و بی نقص ... با قدرت تفکر ... بسازم ... مطمئنا از همون اول براش تعیین می کنم ... که بتونه منو به عنوان خالق خودش پیدا کنه ... یا نه همیشه بی تفاوت از کنارم رد بشه .... این به نظر من ارتباط پیدا می کنه با نظریه فیلسوفان قدیمی که می گفتند ... هر چیزی که به ذهن انسان می رسه ... در دنیای خارج وجود داره ... یا بعدا بوجود میاد ....همون طور که ژول ورن اختراعاتی رو در ذهن خودش داشت ... که سالها بعد به واقعیت پیوست .... حالا مسئله خدا چیزی نیست که از اصل و اساس بشه به آینده موکولش کرد ... و نفس وجودش با ازلی و ابدی بودنش معنی پیدا می کنه .
از نظر من همین که آدما سر بود و نبود خدا بحث می کنن و اختلاف نظر دارن ... نشون می ده تو ساخت اولیه من .... تو کامپیوتر ذهن من ... همچین قابلیتی قرار داده شده که من می تونم بهش بیندیشم ... برای یک نابینای مادرزاد هر چقدر هم رنگ رو توصیف کنی نمی فهمه ... چون ابزار فهمش رو نداره ... اگر یک بینا به شهر کورها بره ... هیچکس حرفش رو قبول نمی کنه ... حالا اگر من حساب کنم که درصد خیلی کمی از مردم با قلبشون و روحشون ... وجود یک خالق رو حس کردن ... به این فکر میکنم ... که نکنه ... اشکال از من باشه ... شاید این روح منه که کثیفی های روش حکم چشم نبد رو برام پیدا کردن و نمیگذارن من جایی رو ببینم .
همه می گن آدمیزاد 5 تا حس داره .. اگه یکی نتونه ببینه ... یعنی یک عضو کم داره ... یعنی ناقص بی اونکه خودش بفهمه ... معمولا بقیه بهش می کن و براش توضیح می دن ... حالا اگه قبول نکنه چیزی از اون هایی که میتونن ببینن کم نمی شه ... الانم این مشکل منه که قلبم روحم درست کار نمی کنه ... و از یک جنبه ناشناخته زندگی محروم شدم ... این منم که ناقصم ... این منم که نمی بینم ....
آره من هم ...... من هم کورم مثل تو ...آقای حکر ... منم ناقصم ... روح منم کا ر نمی کنه ... خرابه ....
ولی قبول می کنم ... که اونی که من نمی بینمش دلیل نمی شه نباشه ... اون این توانایی رو به هم جنسان من داده که پیداش کنن ... حالا من با دست خودم چشمام رو بستم ... یا باید اون کثیفی ها رو پاک کنم ... یا اگه نمی تونم ... سعی کنم با یک حس دیگه دنبال اون دنیای ناشناخته بگردم ... همون طوری که نابینا ها با دستاشون می بینن ... من باید یا بینیم ... پی بوی شیر مادرم باشم ... با دستام سعی کنم لمسش کنم ... یا با هر حس دیگه ای فقط کافیه دنبالش باشم و صداش کنم ... اون وقته که مادرم می فهمه دنبالشم و میاد غبار رو از رو چشمام پاک میکنه و خودشو بهم ثابت می کنه ... وقتی بچه فقط یک قطره شیر از پستان مادرش می خوره دیگه احتیاجی نداره کسی براش لغت مادر رو معنی کنه و سعی کنه اثباتش کنه ....
خیلی عید داره میاد .... شلوغی خیابونها ... هیجان مردم ... و البته غرولند هاشون مثل همه شب عید های دیگه به اوج خودش رسیده ... بحث داغ چهارشنبه سوری امسال زود تر شروع شد و بطور خنده داری بعضی ها بهانه جور کردن که دوبار چهارشنبه سوری بگیرن ... (مثل خوندن نماز جمعه در روز شنبه ! ) ... به هر حال همه چیز حکایت از تموم شدن سال داره ... ولی من تازه امروز یک کمی اومدم تو باغ ... حتی هنوز خونه تکونیه اتاقم رو شروع هم نکردم ... باید تو هفته دیگه دو روز براش وقت بگذارم ... فکر می کنم کافی باشه ....
ولی نمی دونم خونه تکونی اصلی چقدر وقت می گیره ... خاک های اتاقم طی یک فرایند طبیعی بوجود اومدن و راه پاک کردنشون معلومه .... ولی اون خونه تکونی اصلی به این راحتی ها نیست ... کثیفی هایی که من به دست خودم و طی یک فرایند غیر طبیعی رو روحم نشوندم .... و به عنوان یک انسانی که روح خدا رو به امانت داره و مورد عشق آفریننده زیباییه و باید فرستنده این زیبایی و عشق به دیگر انسان ها و دیگر مخلوقات باشه ... فعالیت های طبیعی روحم و جسمم رو متوقف کردم .... خاک هایی که به این راحتی ها دست از سر کچل من بر نمی دارن .... مگر ... من کچل هر لحظه به یاد گیسوی یار باشم و هر لحظه نسیم خوش کویش را استشمام کنم .... نسیمی که آروم می وزه ولی می تونه با قدرت عشق و ارادت هر سنگی رو از جا بکنه.
....ه.... و ....ح ....ی ...

Tuesday, March 12, 2002

چند وقت پیش تو یک اسباب بازی فروشی یک سری پازل دیدم با تعداد قطعات 1000 -3000 با تنوع خییلی زیاد ....مدل های بچه گونه ... و جالب تر از اون نقاشی های نقاشان بزرگ بود که بعد از ساختن کامل یک پودر ثابت کننده و جلا دهنده بهش می زنن ... و می تونه به عنوان تابلو استفاده بشه ... و البته کیفیت خوبی هم داره .... اینhttp://www.clementoni.com/default.asp سایتشه که می تونین تصویر پازل ها رو ببینین و اونهاییش رو که به نظر نمیاد وارد کردنش اشکال داشته باشه (!) برید از اسباب بازی فروشی ها بخرین ... قیمت هاش از 10 هزار تومن داشت تا ... 20 .... 30 .... و بیشتر .....
نقاشی هایی مثل مونا لیزا واثر معروف پیکاسو و خیلی کار های دیگه .
یک مدل دیگم داره که مثلا تصویری از شهر در شب یا عکس برج ایفل یا موزه ی در ایتالیاست که مجسمه های میکل آنژ در فضای آزاد قرار دارند ... این پازل ها شبها چراغهای تو عکس نور فلروسنت می دن و خیلی قشنگ می شن .

Sunday, March 10, 2002

چند وقت پیش یک متن جالبی خوندم در مورد عللی که مانع از حمله امریکا به ایران میشن ... شاید شما هم خونده باشید ...
می گفت آمریکایی ها هیچ وقت موفق به شناسايي نقاط استراتژیک ما نمی شن ... چون هیچی من سر جای معمول خودش نیست ، نیروهای نظامی مون کار فرهنگی می کنن ، مراکز فرهنگیمون کار نظامی، نیرو های اطلاعاتی کار خبری، هنر مندا مبارزه سیاسی، دانشگاهی ها کار خبرنگاری و الی آخر ... حمله امریکا هیچ ضرری به ادارات و مراکز صنعتی ما نمی زنه چون اصولا اونجا ها خبری نیست و کاری انجام نمی شه ....
خلاصه مطلب همون چیزیه که همه ما هر روز تو خیابون ها ادارات به عینه می بینیم ... انقدر دزدی و بچاپ بچاپ زیاد و عادیه ... که مردم خیلی عادی قبول می کنن اگه می خوان راهی ، پلی ، کارخونه ای چیزی ساخته بشه باید بدون اینکه خون خودشون رو کثیف کنن حساب شکم بالا دستی ها و سبیل وسط دستی ها و زیر میز پایین دستی ها رم تو براورد قیمت ها شون فراموش نکنن ... و هیچ وقت به تموم شدن یک پروژه فکر نکنن ...
از این بلبشو یاد یک چیزی می افتم که پدرم همیشه تعریف می کنن ... نمی دونم واقعیه یا قصه است ... هر چی هست خیلی با حاله :
در زمان حکومت کمونیستی شوروی یکی از مقاماتشون به ایران سفر می کنه ... و در باز گشت اعتراف می کنه که به وجود خدا ایمان آورده وقتی دلیلش رو می پرسن میگه : وقتی کشوری رو دیدم که توش هیچکس به هیچکس نیست و هرکی فقط فکر خودشه و هیچکس برای این مردم و این مملکت کار نمی کنه و حتی فکرم نمی کنه ..... با این وجود هنوز این کشور بصورت تعجب آور و باور نکردنی سر پاست ... بی در و پیکریی که هیچ حکومتی قادر به سامان دادن بهش نیست .... اونوقت بود که به وجود یک خدای قدرتمند ایمان آوردم ! !

Saturday, March 09, 2002

امشب همزادم ازم خواست تا یک جایی تو وبلاگم ازش نام ببرم ... ولی من فکر می کنم همزادم بیش تر از یک نام بردن می تونه سهم داشته باشه .. انقدر که من امشب فقط از اون بنویسم ... (شاید جوابی باشه به یکی از دوستان دیگه ... یا شاید دوست داشته بگم یکی از دشمنان P: )
راستش تو دیوان حافظ دنبال لغت همزاد گشتم ولی پیدا نکردم ... پس این بیت رو به نیت اسم خودش میارم:
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست / ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
بعد یک فال گرفتم اسم مستعار خودم اومد:
ای هدهد صبا به سبا می فرستمت / بنگر که از کجا به کجا می فرستمت
من دیگه حرفی برای همزادم ندارم جز اینکه براش آرزو کنم همیشه( همونطور که تا الان بوده )... سرحال باشه و با لبخند زدن به خستگی ها و مشکلات به خودش انرژی تزریق کنه ...
به نظر من تنها کسی که همیشه می تونه به ما کمک کنه خود آدمه ... من به خودم .... تو به خودت ... وقتی قدرت کمک کردن داریم که راه رو به روی انرژی های منفی ببندیم و یک سیم رابط قوی و قطع نشدنی بکشیم از قلبمون به منبع بی پایان انرژی ... ...

Friday, March 08, 2002

نمی دونم چجوریه که بعد از چند روز وبلاگ ننوشتن ... برام سخته و نمی دونم از کجا شروع کنم ... الان بیشتر دارم می نویسم دستم گرم بشه ... البته از قدیما وقتی می خواستن زیاد حرف بزنن برای تقویت عضلات دهان از صبح تخم مرغ به چونشون می بستن .. حالا فکر کنم ما باید تخم مرغ رو به دستمون ببندیم ... وقتی می خوایم زیاد وبلاگ بنویسیم ! !
حالا نترسین .. من نمی خوام الان سرتون رو درد بیارم ... هر چند اگر زیادم حرف بزنم شما مختارین نخونین ... کسی که مجبورتون نکرده ... آزادی به این می گن دیگه ;)

Wednesday, March 06, 2002

امشب در عین حال که مطب برا گفتن زیاد داشتم ... دوست داشتم وبلاگ ننویسم .. یعنی هیچی ننویسم ... والان اومدم که بگم من هیچی ننوشتم ... یک شب دیگه تلافیه هیچی امشب رو می کنم ... P:P:

Tuesday, March 05, 2002

Monday, March 04, 2002

امروز بخاطر اشاره ای که یکی از دوستان به یکی از مطالب قبلیم کرد .... بعد از مدتها - شاید 2 ماه - یک سری نوشته های قبلیم انداختم ... البته خیلی عقب نرفتم ...
خودم چند وقت پیش به این فکر کرده بودم که خیلی وقته که فقط می نویسم و می رم ... گاهی حتی یادم می ره شب قبل چی نوشتم ... به هر حال خیلی جالبه بعد یک مدت طولانی آدم یک سرکی تو احوالات خودش بکشه ... البته دوست دارم چند وقت دیگم بگذره بعدن سر فرصت یک نگاه اساسی و موشکافانه به سر تا ته وبلاگم بندازم ...

Saturday, March 02, 2002

موجی بودم سرگردون ... مست و دیوانه ...
وسط دریای طوفانی ... خسته از تقلای بی حاصل ...
دیشب صدام کردی سوی ساحل .... بی سر و پا سویت دویدم ... تا سر نهم بر آغوش امنت ...
باز عقب راندیم بس که بی لیاقت بودم ...
لحظه ای بعد باز فرا خواندیم ...
گفتمت این چه لطفی بود با این همه بدیم ... گفتی : " تو در خور خود کنی و من در خور خویش" ...
موجی بودم گریان و عاشق ... سرکه بر بالینت نهادم آرام گشتم ...
کنون که باز می گردم به دریا ... طوفان و بالا پایین رفتها سر به سنگ خوردن ها ... همه و همه... قسمتی از یک سماع عاشقانه اند...
دلم می خواد زیبا ترین کلمات دنیا رو برای توصیف زیبا ترین عشق بکار بگیرم ... ولی حیف که زبونم قاصره ...
عیدتون هزلرتا مبارک.

Friday, March 01, 2002

اگر به صدای ناصر عبداللهی علاقمندین می تونین اینجا برین . و online یک قسمت هایی از آهنگ هاش رو گوش بدین:
نا مهربونی
تو ای عشق
تلخ و شیرین
شیوه ما