Saturday, February 09, 2002

امروز کتاب راز فال ورق رو تموم کردم ... وسط های کتاب که بودم گفتم که خیلی با قالب قصه حال نمی کردم .. . ولی مجموعا کتاب خوبی بود و بحث های فلسفی مطرح شده جالب بودن ...

جریان کتاب از تقدیر و سر نوشت حرف می زنه ... تقدیری که لحظه به لحظه زندگی نسلها رو تعیین می کنه ... و اختیار انسان هم سوالی می شه که خواننده فراموش می کنه بپرسه ... و در عین حال معلوم نمیشه که چه کسی این تقدیر رو رقم می زنه ...فقط می گه که فال ورق این تقدیر رو پیش بینی کرده بوده ...

حرف اصلی و جالب نویسنده اینه که ما آدم ها از بس تو قالب جامعه و زندگیمون و در بند عادت هامون گرفتار شدیم ... و به همه بدی ها خوبی ها ... زشتی ها و زیبایی های عالم عادت کردیم ... که دیگه نمی تونیم حقیقت رو ببینیم ...
این دقیقا حرف سهراب سپهری که تحت تاثیر تفکرات کریشنا مورتی می گه: چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.....ولی این جور دیگر ... طرز نگاه جدیدی نیست ... این همون روشیه که بچه ها به دنیا نگاه می کنند ولی کم کم فراموشش می کنند.

این کتاب از آدم هایی حرف می زنه که مثل ورق های فال ، همه سرمایه وجودیشون یعنی روحشون رو در بین خال های ورق گم کردن و با توجه به خال خانوادگیشون (دل-پیک-خشت-گشنیز) و شماره خال هاشون یک رفتار کلیشه ای رو در پیش گرفتند...و همچنین تفکراتشون تاثیر گرفته از یک نوشیدنیه که از طرفی همون شراب معمول جامعه ماست و از طرف دیگه به نظر من نمادیه از مشغولیاتی که یک فرد در زندگی برای خودش ایجاد می کنه تا سرش گرم بشه و یاد این نیفته که نمی دونه کیه و از کجا اومده ...
این سرگرمی ها یک فراموشی شیرین به همراه دارند و در عین حال حماقت و نفهمی روز افزون ... مغز و دل و روح و چشم بینای طرف رو از کار می اندازند و اون رو به یک موجود مکانیکی و بی احساس تبدیل می کنن ....
همه ما چطور فکر کردن و چگونه زندگی کردن رو از همدیگه تقلید می کنیم ... یک سری عمل و عکس العمل رو از جامعمون می گیریم و تو ذهنمون نگه می داریم ... و از روی تنبلی سعی می کنیم تمام جریانات زندگی رو با اون مواردی که بلدیم تطبیق بدیم و از روی اون فرمول جواب بدیم ... حتی در مورد عشق هم این کار رو می کنیم... چه عشق زمینی ... چه عشق افلاطونی .... و عشق الهی ... ما از روی نمونه هایی که تاقبل از این بوده کپ می زنیم ...
و همش در حال ادا در آوردن هستیم .... یک تقلید کورکورانه ... یک کپی سیاه و سفید با کیفیت خیلی بد از عاشقان و عارفان واقعی ...
ما آدم ها وقتی گرفتار قالب های خود ساختمون می شیم ... عشق و زیبایی رو درون خودمون می کشیم... و فقط یک خصوصیته که درونمون پرورونده می شه ... و اون توانایی در خراب کردن ... قدرت غیر قابل توصیفی که آدم ها در کثیف کردن و نابود کردن زیبایی و عشق و ملکوت دارند هیچ موجود دیگه ای تو عالم نداره .....
توی این کتاب غیر از آدم هایی که خودشون رو نشناختن ، از تعداد معدودی هم حرف می زنه ... و نام ژوکر رو بهشون می ده... که در هر دست ورقی .... هر جامعه ای ... و هر زمان و مکانی ... حتما هستن ...

همون هایی که قالب ها رو می شکنن و خودشون رو از وابستگی ها و مشغولیاتی که اون ها رو از جستجوی حقیقت باز می داره دور می کنن ... اون ها حقایقی رو مطرح می کنند که فقط وقتی میشه این حقایق رو درک کرد که خارج گود باشی ... حقایقی که به گوش مردمان عادی نامانوس و غیر قابل فهم می یاد ...
تواین قصه ژوکر از همین آدم ها کمک می گیره ... از اون قسمتی از روحشون که هرچند فراموش شده ولی هنوز وجود داره ... همونی که باید به روح هستی متصل بشه ... اون آدم ها بدون آگاهی حرف هایی می زند که خودشون نمی فهمن ...ولی لین ها برای یک ژوکر قابل فهمه و نشانه هایی است به سوی حقیقت ...
توی این قصه شخصیت دیگه ای هم هست که ورقها از تخیلات او جان می گیرند ...
نویسنده از طرفی با اشاره به تشابه مردم با دسته های ورق و از طرف دیگه با اشاره با کسی که به ورق ها جان می ده ... و تعمیم روابط موجود در یک فال ورق به کل نظام بشریت ... دلیلی میاره بر وجود یک خالق.
ولی یک جای این مقایسه و تعمیم رو رها می کنه ... و اون تعیین تکلیف کسیه که در نمونه تعمیم داده شده به ورق ها جان داد ... به نظر من این جاست که این تعمیم جزء به کل معنیش رو از دست می ده ... اون مرد کسیه که موجوداتی رو خلق می کنه ... که از اونها وحشت داره ...وبر اساس این ترس نفهمی و نا هشیاریه مخلوقاتش رو می خواد .. و اونقدر ضعیفه که بطور غیر مستقیم بدست مخلوقات خودش کشته می شه ... خالقی که بی اراده و بی هدف خلق کرده واز دیدن مخلوق خودش متعجب شده ... خالقی که سرنوشتش رو مخلوقاتش پیش بینی و تعیین کنند ... خالقی که فنا می شه ... در حالی که مخلوقش بقای ابدی داره (!)

این شخص اون خالقی نیست که من در مقیاس کل وجودش رو حس می کنم ... همون خالقی که مخلوقاتش رو دعوت به هوشیاری کرده ... خالقی که مخلوقش رو با عشق به سوی خودش می خوانه و این طور مقرر کرده که این وصل ... عشق، زیبایی و کمال رو برای مخلوق به ارمغان بیاره ... این تنوع عقاید در مورد خالق که بین مردمان وجود داره نشانگر اینه که خالقی قدرتمند این تنوع رو ممکن ساخته ... (یک مطلب جالبی از همین کتاب هست که می گه: مغز ما انقدر پیچیده است که نمی تونیم تحلیل و نهایتا درکش کنیم ... اگر بتونیم نشانه اینه که مغز ساده ای داریم. ) خالق همچین مغزی باید به مراطب غیر قابل درک تر و دست نیافتنی تر باشه....
خالق یکتای من (که من سعی می کنم تا جایی که مغز محدودم اجازه می ده بزرگ و بزرگ تر توصیفش کنم ... و نشون بدم که مغز من مخلوق کیه .. به اون اعتبار چه توانایی هایی داره)...
خالق یکتا و قدرتمند من ... بهم مغز داده تا استدلال کنم... و بهم این اجازه رو داده که به دنبالش بگردم ... و از اون مهم تر بهم قلبی عطا کرده که با هاش بهش عشق بورزم ... شاید روزی دانشمندا بتونن یک مغز مصنوعیه کامل
بسازند ... ولی هیچ وقت از ساختن قلبی که عشق بورزه بر نمی یان ...
این قلبیه که اگه مجرای عشق لایزال الهی و عشق ساری در کل عالم بشه فکر من رو بسوی خقیقت و واقعیت رهنمون خواهد شد ... چون عشق جاری در قلب و روح متصل به هستی مثل مغز محدود نیست و در هیچ قالبی هم نمی کنجه... از هر ظرفی سر ریز میشه و از درزی گذر می کنه و هر فضای محدود و بسته ای رو می شکافه و به سوی بی نهایت جاری می شه.

No comments: