حرف برای گفتن همیشه هست ... همیشه میشه یکسری استدلال رو پشت سر هم ردیف کرد و آخرسر نتیجه دلخواه رو از اونها گرفت ...
چه من فلسفه ببافم چه نبافم ... چه حرفای من گویای حقیقت باشن و چه برداشتهای شخصیم باشن و هیچ ارتباطی هم با حقیقت نداشته باشن ...
هیچ فرقی به حال حقیقت نداره ...
الان که فکر می کنم ... با اینکه وقتی رو دور حرف زدن و بحث کردن بیفتم خیلی کشش می دم ولی کم پیش میاد که آخر سر احساس رضایت کنم ... همیشه فکر می کنم یک مهره اصلی حرفام رو جا انداختم ... و کسی که اینها رو بخونه غیرممکنه احساس واقعیه منو درک کنه ...
وقتایی هم که هیچی نمی نویسم و اظهار نظر نمی کنم احساس می کنم اون خفاشیم که بهش گفتن با پاهات سقف رو نگه دار
ولی داره از زیر بار کار فرار می کنه چون می دونه که سقف به هر حال سر جاشه و این بازی ها برا سرگرم کردن اونه ... دلم می خواد خفاشی بشم که هر چند به مسایل دور و برش حساسه و در برابرشون احساس مسئولیت می کنه ... ولی حاضرنیست خودش رو تو بند این مشغولیات گرفتار کنه ... دوست دارم آزاد باشم و از خارج گود مسایل رو زیر نظر داشته باشم ...
خفاش باشم ... با اون گیرنده های حساسش ...به شرطی که ازشون استفاده درست کنم... خفاش باشم... اما نه خفاشی که از نور و حقیقت فراریه ... نه خفاشی که مردم ازش می ترسن و فرارین ... خفاشی که منبع خیر باشه و در عین حال از وابستگی ها آزاد.
No comments:
Post a Comment