Saturday, February 02, 2002

دیشب سینما4 ، فیلم زشت و زیبا رو داد .... داستان دزدی که از ترس جان، خود را یک زاهد جا می زند و وارد شهری کویری ای که در انتظار باران است میشود ... سردار مغول از پی او و گنجینه ای که به سرقت برده به این شهر می اید ... و تهدید به حمله می کنند ... این شهر پیری داره که به مدد جایگاه والایش نزد خداوند مراد مردم شهراست ... او وقتی از جریان با خبر می شه در حضور همه مرد یاغی را -که در لباس زهد در مقابل مردم قرار داره - ملزم می کنه به روزه گرفتن و دعا کردن برای بارش باران ... اگر در شب 14 ماه باران بیاید جانشین پیر شهر می گردد وگرنه تسلیم سردار مغول ...
یاغی ابتدا از ترس جان قبول می کند ... ولی برای کسی چون او لب فرو داشتن از آب و غذا آسان نیست چه رسد که روزه سکوت هم داشته باشد ... او که از ته دل به بدی خود واقف است و معترف ...درخانقاه اسیرمی گردد ... زندانی که بیرونش سردار مغول انتظارش را می کشد و داخل آن دو زندان بان امانش را بریده اند یکی دختر زیبا روی پیر با زیبایی خود و دیگری همزاد ان زیبا روی که بر خلاف خواهر فاضل خود مجنون است و چهره زشت خود را پشت پوست میش پنهان کرده ، با اعمال رندانه خود....
یاغی در مقابل "زیبا" تظاهر به زهد می کند ... ولی در مقابل" زشت مجنون" خالص و بی ریا از بدیهایش می گوید ... "همزاد مجنون" که نقش وجدان یاغی را برایش بازی می کند ... بی آنکه کلامی بر زبان آورد موجب می شود تا او تما پستی و بلندی های وجودش را پیش چشم آورد ... یاغی ابتدا گرفتار عشق "زیبا " می شود ... ولی روزی پارچه ای بر چشم سر خود می بندد و به عشقی راستین اعتراف می کند ... عشقی که با زیبا یا زشت بودن معشوقش کار ندارد و حاضر است تا هر زمانی روزه بدارد ...
زیبا (در واقع همان "زشت" است که نقاب بر چهره می زند ) از دروغ و ریای اطرافیان دیگر هیچ عشقی را پذیرا نیست نزد پیر به شکایت می رود و ابراز می دارد که یاغی تنها تظاهر به روزه سکوت می کند و در برابر "مجنون" روزه می شکند ... پیر پاسخ می دهد: کلامی که از دهان برون آید روزه را می شکند نه سخنی که از دل برآید.
همانگونه که انتظار نمی رفت از دعای یک یاغی باران بیاید ... در موعد مقرر بارانی بر این شهر خشک و کویری نبارید ... نه ... هیچ بارانی برای پروراندن و زنده کردن این شهر از غیب نازل نگشت ....
ولی مگر می شود خدا دعای قلب کویر گون و ترک برداشته بنده ای را که بی ریا معترف به زشتی خود گشته ودل از همه چیز شسته و عشق را از درون قلب خشک و بی احساس خود جوشانده ، براورده نکند؟؟ .....
آری باران نیامد ولی هر کویری در دل خود آب دارد این خلوص و وارستگی است که آن آب را می جوشاند و به سطح می آورد ... به بر کت چوشش عشق و ایمان در دل یاغی، چاه های شهر هم جوشیدند و پر آب گشتند.

آب کم جو تشنگی آور به دست / تا بجوشد آبت از بالا و پست

آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم / یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
حضرت مولانا

No comments: