الان دلم می خواد یک فال از حافظ رو بیارم ... میدونید اعتقاد من به فال از اعتقادم به زیبا رویی سرچشمه می گیره که اون بالا نشسته ومی خواد به من کمک کنه می خواد راهنماییم کنه .... بهم تذکر بده تا عشقش رو فراموش نکنم ...
معمولا قبل از باز کردن دیوان حافظ -که به نظرم کبوتر نامه رسونو پیغاو اور از کوی دلبره- سعی می کنم همه فکرا و مشغولیاتم رو بیرون کنم و به هیچی فکر نکنم ... وقتی فکر آدم خلوت و آروم و تمییز باشه ... اون وقته که معشوق وارد فکر و قلب و روح آدم میشه .... اون وقته که من می تونم پیامش رو درک کنم ....
ولی گاهی هم بی هیچ مقدمه ای فال حافظ می گیرم و بی تشریفات شعرش رو می خونم ... به نظرم چه من آماده باشم یا نه حافظ چند تا حرف و پیغام برام داره ... شاید من اون موقع انقدر آلوده باشم که نتونم به این راحتی ها فکرم رو پذیرای حضور معشوق کنم ... این وقتیه که من دل می بندم به اون پیغامی که بیاد و متحولم کنه...
این هم فالی از دیوان حضرت حافظ که بدون هیچ تشریفاتی از یک دست فروش به انتخاب یکی از دوستان به دست این حقیر رسید:
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی / خرقه جایی گروی باده و دفتر جایی
دل که آئینه شاهیست غباری دارد / از خدا می طلبم صحبت روشن رائی
کرده ام توبه بدست صنم باده فروش / که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج / نروند اهل نظر از پی نا بینایی
شرح این قصه مگر شمع برارد بزبان / ورنه پروانه ندارد به زبان پروایی
جویها بسته ام از دیده به دامان که مگر / در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست / گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوغه پرست / کز وی و جام میم نیست بکس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحر می گفت / بر در میکده ای با دف و نی تر سایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد / آه اگر از پی امروز بود فردایی
No comments:
Post a Comment