دیشب دانشگاه تربیت معلم جشن کردی بود. کردیش میشه : جیژنی گه وره ی کوردی
برنامه موسیقی و رقص ... البته به قول یکی از سخنران ها درست نیست بگیم رقص اسمش هست
"هه لپه رکی "
دیشب 2 تا اجرا داشتند یکی توسط بچه های کوچیک یکی هم توسط یک گروه بزرگسال که سال پیش جایزه اول جشنواره موسیقی و آواز یونان رو برده بودند .. و تنها گروهی بودند که عضو زن نداشتند ... هرچند اصل خیلی از این رقصهای گروهی (یا همون هه لپه رکی) بصورت جمعی (زنان و مردان با هم) هست .
یکی از سخنران ها توضیحی در مورد اصل و مفهوم تاریخی این اجرایی که ما دیدیم داد که سپاهی بعد از باز گشت از جنگ شرح ما وقع رو برای پادشاه کر و لال با رقص تعریف می کنه ... با رقص پا و حرکات دستمال در دست سر گروه و جلو عقب رفتن های هماهنگ و موزون و هدفمند .
ساز مورد استفادشون دهل بود و سورنا ... بر خلاف همیشه که این نوا رو وقتی از تلویزیون می شنیدم بدم می اومد این بار از جلو واقعا خوشم اومد احساس می کردم که بالا پایین رفتن صدا چقدر بجاست و متناسب با احوالاتم.
چند وقت پیش یک برنامه ای دیدم از تلویزیون در مورد فرقه های مذهبی در نقاط مختلف جهان و استفاده اونها از موسیقی ... که همشون یک جور ساز طبل مانند با صدای خیلی خیلی بلند دارند ... از چین گرفته تا قبایل آفریقایی و سرخپوستای امریکایی ... و می گفت تاثیر این صدای بلند رو روح و روان آدم حالت مثل خلسه ایجاد می کنه ...
البته این مسئله برای ما که در محیط های شهری با این همه الودگی صوتی زندگی می کنیم غیر قابل فهم و غیر قابل تحمله ... و این نشونگر اینکه ما چقدر ازطبیعت خودمون فاصله گرفتیم ....
من خودم کردستان رو ندیدم ولی از عکس هایی که دیدم و توصیفاتی که خواهرم از سفر دانشجوییش به اونجا تعریف کرده خیلی مشتاق شدم ... تصورم طبیعتی بکر وپر از انرزیه که منتظره منه که برم و سیرابم کنه ... سرزمینی زیبا با بنا های تاریخی و مردمانی با رسومات دیدنی و گذشته ای پر بار... هر چند الان مثل خیلی جاهای دیگه ایران مناطق محروم زیادی داره و شاید بد تر از جاهای دیگه به دلایل قومی- سیاسی به یک محرومیت تحمیلی دچاره ... و همچنین تداعی خشونت که در اذهان مردم شکل گرفته هم به نظر من بر می گرده به مسائل سیاسی و ترس سردمداران که چیز جدیدی هم نیست از زمان محمد رضا شاه و رضا شاه هم برین عقب تر .. برسین به وقتی که عده ای از کرد ها به خراسان تبعید می شن (و هنوزم در شمال خراسان ساکنن) ... ترسی که از جدایی خواهی قومی نشات می گیره که از تبعیض ها به تنگ اومده ... ترسی که بخاطر نفس وجودش تبعیض رو ایجاد کرده ... با دست کم گرفتن یک دلی و ایران دوستی همه اقوام ایرانی (که نمونه واضحش وقتی دیده می شه که ما از ایران دور می شیم !)
البته اختلاف بین آدم ها همیشه بوده و هست ... اختلاف بین آدم ها با دین های متفاوت (نه اختلاف بین دین !) ... با نژاد ها و فرهنگ های مختلف ... و حتی نمونه ای که من دیدم بین یک نژاد از شهر های مختلف ... بین ده بالا و ده پایین ... بین دو همسایه .... و حتی بین دو برادر با حداکثر مشترکات ...
این نوشته رو روی سن آویزون کرده بودند : مه ژی بو مردن / بمره بو ژیان
یعنی: برای مردن زندگی نکن ، بمیر برای زندگی.
تو این جشن خیلی حرف ها زده شد و خیلی شعر ها به زبون کردی خوندن ... که متاسفانه من نمی فهمیدم... ولی موسیقی مرز زبان رو می شکنه و نفهمیدن زبان یک خواننده از لذت شنیدن نوای ساز آواز خوشش کم نمی کنه.
آنجا که کلام و شعر از بیان احساس ناتوان می شه نوبت به موسیقی می رسه و اونجا که به مرز توانایی موسیقی برسیم رقص آغاز می شه و نمی دونم که بعد از شعر و موسیقی و رقص چی میاد ... هر چی که باشه ... واضحه که نمی شه اسمی براش گذاشت و با کلاماتی که خیلی وقتی دورشون گذشته توضیحش داد.
Thursday, February 28, 2002
Tuesday, February 26, 2002
ديشب كتاب قصر نوشته فرانتس كافكا رو تموم كردم ... البته تموم كه چه عرض كنم ...چون نويسنده كه نا تموم ولش كرده حرف زدن و نظر دادن راجع بهش سخته ... حالا بگذاريد يك تحليل راجع بهش كه ته كتابه بخونم ... بعدا اگه نظر خاصي داشتم مي گم ...
Sunday, February 24, 2002
شنیدم که قراره فردا توچال مسابقه آدم برفی سازی برگزاربشه ....ساختن یک آدم برفی کوچیک هم برای خود آدم کیف داره ...ولی وقتی حرف یک برنامه جمعی و اساسی مثل این پیش میاد آدم یاد مجسمه های یخی و بنا های عظیم برفی که تو اروپا و چین و امریکا از تلویزیون دیده می افته و هوس می کنه تو این برنامه شرکت کنه ...
من که فکرمی کنم بهتره با تصور اینکه این برنامه چقدر می تونه با شکوه باشه خوش باشم و نرم اونجا با دیدن 4 تا نصفی بچه که دارن بازی بازی می کنن حالم گرفته بشه ...
حالا شایدم خوب باشه ... اگر خوب بود درس عبرتی می شه برای من که سال آینده برم ...
من که فکرمی کنم بهتره با تصور اینکه این برنامه چقدر می تونه با شکوه باشه خوش باشم و نرم اونجا با دیدن 4 تا نصفی بچه که دارن بازی بازی می کنن حالم گرفته بشه ...
حالا شایدم خوب باشه ... اگر خوب بود درس عبرتی می شه برای من که سال آینده برم ...
Saturday, February 23, 2002
خیلی وقت پیش یک نفر بهم ایمیل زد و طرز ساخت وبلاگ رو پرسید ....
حالا دیگه اونم به جمع وبلاگ نویس ها پیوسته ... هرچند زیاد نمی نویسه ولی سه تا از شعر های خودش رو آورده که خوندنشون خالی از لطف نیست.
اسم این وبلاگ هست : ما که رندیم و گدا
حالا دیگه اونم به جمع وبلاگ نویس ها پیوسته ... هرچند زیاد نمی نویسه ولی سه تا از شعر های خودش رو آورده که خوندنشون خالی از لطف نیست.
اسم این وبلاگ هست : ما که رندیم و گدا
Friday, February 22, 2002
از یکه دو هفته پیش برای امشب روز شماری می کردم ... که با خودم خلوت کنم ... و یک جلسه بگذارم ... خیلی وقت بود که از این جلسات تو برنامه هیات مدیره نداشتم ... واقعا احساس نیاز می کردم ... به فکر یک تولد تازه و یک تغییر اساسی افتاده بودم ... ولی هی انداختمش عقب تا با شب تولدم هم زمان بشه ...
اما امشب پشیمونم که چرا همون موقع جلسه رو تشکیل ندادم ... چون امشب اصلا تو مودش نیستم ... یه احساس کسلی دارم و از دست خودم نا راضی ام ... البته این نارضایتی چیز جدیدی نیست که امشب سراغم اومده باشه ... نه .. این حسیه که خیلی وقته با خودم دارمش و دلیل اصلی ضرورت تشکیل جلسه است ...
برخلاف معمول که کشف علت اصلیه کسل بودن سخته من می دونم علتش چیه ...
علتش نه به خونه مربوط میشه و نه به دانشگاه و نه به محل کار ... هیچ ارتباطی هم به اوضاع بد سیاسی - اجتماعی- اقتصادی - فرهنگی جامعم نداره ... نه به اوضاع بد زندانیان سیاسی نه به بلاتکلیفیه راستیا و چپیا و وسطیا و ... نه به اینکه بوش چی میگه و حرف حساب شارون چیه ... نه به هواپیما ربط داره نه به هیچیه دیگه ... البته منظورم این نیست که من به این ها بی توجهم ... نه ... حرفم اینه که کسل بودن من به اینا ربطی نداره ... شاید شب و روز بچرخم و از در و دیوار حرف بزنم ... از خیلی مسایل ناراحت یا خوشحال بشم.. ولی باز این بی حالی و کسلی هنوز ته دلمه ....
یه احساس تنهایی ..احساس دوری ... احساس پشیمونی... احساس شرم ...
و فاصله آشکاری که با رگ گردنم پیدا کردم .... همش بر می گرده به خودم ... به اون خودی که زیادی سرگرم خودش و خودپرستی هاش شده ...
به هر حال می دونم که به زودی با گوش چشمی این قبض وجود من هم به بسط می انجامد ...
قفلگر گه قفل سازد گه کلید / قبض و گاهی بسط آید مشو نا امید
به این امید دلم رو به باد می سپارم تا نسیم کوی دلبر رو ازش گذر بده و چشم و دلم رو روشن کنه
یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشی / شاید که نگاهی کنه آگاه نباشی.
اما امشب پشیمونم که چرا همون موقع جلسه رو تشکیل ندادم ... چون امشب اصلا تو مودش نیستم ... یه احساس کسلی دارم و از دست خودم نا راضی ام ... البته این نارضایتی چیز جدیدی نیست که امشب سراغم اومده باشه ... نه .. این حسیه که خیلی وقته با خودم دارمش و دلیل اصلی ضرورت تشکیل جلسه است ...
برخلاف معمول که کشف علت اصلیه کسل بودن سخته من می دونم علتش چیه ...
علتش نه به خونه مربوط میشه و نه به دانشگاه و نه به محل کار ... هیچ ارتباطی هم به اوضاع بد سیاسی - اجتماعی- اقتصادی - فرهنگی جامعم نداره ... نه به اوضاع بد زندانیان سیاسی نه به بلاتکلیفیه راستیا و چپیا و وسطیا و ... نه به اینکه بوش چی میگه و حرف حساب شارون چیه ... نه به هواپیما ربط داره نه به هیچیه دیگه ... البته منظورم این نیست که من به این ها بی توجهم ... نه ... حرفم اینه که کسل بودن من به اینا ربطی نداره ... شاید شب و روز بچرخم و از در و دیوار حرف بزنم ... از خیلی مسایل ناراحت یا خوشحال بشم.. ولی باز این بی حالی و کسلی هنوز ته دلمه ....
یه احساس تنهایی ..احساس دوری ... احساس پشیمونی... احساس شرم ...
و فاصله آشکاری که با رگ گردنم پیدا کردم .... همش بر می گرده به خودم ... به اون خودی که زیادی سرگرم خودش و خودپرستی هاش شده ...
به هر حال می دونم که به زودی با گوش چشمی این قبض وجود من هم به بسط می انجامد ...
قفلگر گه قفل سازد گه کلید / قبض و گاهی بسط آید مشو نا امید
به این امید دلم رو به باد می سپارم تا نسیم کوی دلبر رو ازش گذر بده و چشم و دلم رو روشن کنه
یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشی / شاید که نگاهی کنه آگاه نباشی.
امسال اولین سالیه که شب تولدم فکر پیدا کردن کارت برای کس دیگه ای هستم ... برای همزادم ... تازه غیر از اون تولد قمری یک دوست دیگم هست .. خلاصه فردا روز شلوغیه ...
اینا چندتا سایت کارت هستن که من گشتمشون .. گفتم لینکشو بگذارم اینجا شاید بدردتون بخوره ...
http://greetings.yahoo.com
http://free.bluemountain.com
http://www.egreetings.com
http://disney.go.com/dcards/cards
http://www.usagreetings.com
http://www.cardlady.com/cong.htm
http://www.e-cards.com
http://www.americangreetings.com
http://www.hallmark.com
http://www.audiocard.com
http://www.amazon.com
http://freemusical1.virtualave.net
اینا چندتا سایت کارت هستن که من گشتمشون .. گفتم لینکشو بگذارم اینجا شاید بدردتون بخوره ...
http://greetings.yahoo.com
http://free.bluemountain.com
http://www.egreetings.com
http://disney.go.com/dcards/cards
http://www.usagreetings.com
http://www.cardlady.com/cong.htm
http://www.e-cards.com
http://www.americangreetings.com
http://www.hallmark.com
http://www.audiocard.com
http://www.amazon.com
http://freemusical1.virtualave.net
Thursday, February 21, 2002
امروز كد ملي من هم رسيد ... ولي من اصلا دوستش ندارم ... آخه براي كسي كه يك عمري با يك شماره شناسنامه 2 رقمي كيف كرده ...اين كد 10 رقمي اصلا جالب نيست ... تازه شماره دانشجوييم رو هم هنوز حفظ نكردم !!
Wednesday, February 20, 2002
جمعه این هفته بیش از همیشه دلم کوه می خواد ... آخه هم روز عرفه است که فکر کنم تو مکه همه به فضای باز و دشت می رن ... هم اینکه شب تولدمه :">
یک برنامه ای بود برای رفتن به قله الوند ... همین جمعه و شنبه ... ولی نرفتم ... امیدوارم هوا خوب باشه برنامه هام ردیف بشه حداقل یک کوه معمولی برم.
یک برنامه ای بود برای رفتن به قله الوند ... همین جمعه و شنبه ... ولی نرفتم ... امیدوارم هوا خوب باشه برنامه هام ردیف بشه حداقل یک کوه معمولی برم.
این کامپیوتر من چند وقت که محلش نمی گذارم درست می شه ... ولی انگار حواسش هست ببینه هر وقت نوشت های وبلاگم رو save نکردم سوتم کنه بیرون و حالم رو بگیره ... منم این جور وقت ها تصمیم می گیرم حرفم رو عوض کنم
... چون تایپ کردن یک مطلب تکراری واقعا سخته ...
امشب شعر احمد شاملو رو در مورد برف براتون نوشته بودم .. ولی حالا دیگه حوصلی ندارم دوباره بنویسم ... اولشو می گم بقیش با خودتون :
برف نو، برف نو، سلام ، سلام !
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
...
... چون تایپ کردن یک مطلب تکراری واقعا سخته ...
امشب شعر احمد شاملو رو در مورد برف براتون نوشته بودم .. ولی حالا دیگه حوصلی ندارم دوباره بنویسم ... اولشو می گم بقیش با خودتون :
برف نو، برف نو، سلام ، سلام !
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
...
Tuesday, February 19, 2002
امروز قراره آقاي هاشمي شاهرودي - رئيس قوه قضائيه در دانشگاه تهران به سوالات دانشجويان پاسخ بدند.
من ترم اول دانشگاه رفتم وعضو بسيج شدم ... خالا فكرشو بكنيد ديروز يك دعوت نامه رسمي توسط پست پيشتاز دريافت كردم كه از من به عنوان يك بسيجي هميشه در صحنه دعوت كرده بود تا با حضور خودم و مطرح كردن سوالاتي از اين مقام رسمي به رفع شبهات موجود كه توسط بعضي عناصر متاثر از بيگانگان ايحاد شده پايان بدهم !!!
ولي من فكر كردم با نرفتنم و نگه داشتن سوالاتم براي خودم هم حفظ آبروي بسيج ذانشگاه مي شه و هم حفظ امنيت خودم !
من ترم اول دانشگاه رفتم وعضو بسيج شدم ... خالا فكرشو بكنيد ديروز يك دعوت نامه رسمي توسط پست پيشتاز دريافت كردم كه از من به عنوان يك بسيجي هميشه در صحنه دعوت كرده بود تا با حضور خودم و مطرح كردن سوالاتي از اين مقام رسمي به رفع شبهات موجود كه توسط بعضي عناصر متاثر از بيگانگان ايحاد شده پايان بدهم !!!
ولي من فكر كردم با نرفتنم و نگه داشتن سوالاتم براي خودم هم حفظ آبروي بسيج ذانشگاه مي شه و هم حفظ امنيت خودم !
Monday, February 18, 2002
الان دلم می خواد یک فال از حافظ رو بیارم ... میدونید اعتقاد من به فال از اعتقادم به زیبا رویی سرچشمه می گیره که اون بالا نشسته ومی خواد به من کمک کنه می خواد راهنماییم کنه .... بهم تذکر بده تا عشقش رو فراموش نکنم ...
معمولا قبل از باز کردن دیوان حافظ -که به نظرم کبوتر نامه رسونو پیغاو اور از کوی دلبره- سعی می کنم همه فکرا و مشغولیاتم رو بیرون کنم و به هیچی فکر نکنم ... وقتی فکر آدم خلوت و آروم و تمییز باشه ... اون وقته که معشوق وارد فکر و قلب و روح آدم میشه .... اون وقته که من می تونم پیامش رو درک کنم ....
ولی گاهی هم بی هیچ مقدمه ای فال حافظ می گیرم و بی تشریفات شعرش رو می خونم ... به نظرم چه من آماده باشم یا نه حافظ چند تا حرف و پیغام برام داره ... شاید من اون موقع انقدر آلوده باشم که نتونم به این راحتی ها فکرم رو پذیرای حضور معشوق کنم ... این وقتیه که من دل می بندم به اون پیغامی که بیاد و متحولم کنه...
این هم فالی از دیوان حضرت حافظ که بدون هیچ تشریفاتی از یک دست فروش به انتخاب یکی از دوستان به دست این حقیر رسید:
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی / خرقه جایی گروی باده و دفتر جایی
دل که آئینه شاهیست غباری دارد / از خدا می طلبم صحبت روشن رائی
کرده ام توبه بدست صنم باده فروش / که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج / نروند اهل نظر از پی نا بینایی
شرح این قصه مگر شمع برارد بزبان / ورنه پروانه ندارد به زبان پروایی
جویها بسته ام از دیده به دامان که مگر / در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست / گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوغه پرست / کز وی و جام میم نیست بکس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحر می گفت / بر در میکده ای با دف و نی تر سایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد / آه اگر از پی امروز بود فردایی
معمولا قبل از باز کردن دیوان حافظ -که به نظرم کبوتر نامه رسونو پیغاو اور از کوی دلبره- سعی می کنم همه فکرا و مشغولیاتم رو بیرون کنم و به هیچی فکر نکنم ... وقتی فکر آدم خلوت و آروم و تمییز باشه ... اون وقته که معشوق وارد فکر و قلب و روح آدم میشه .... اون وقته که من می تونم پیامش رو درک کنم ....
ولی گاهی هم بی هیچ مقدمه ای فال حافظ می گیرم و بی تشریفات شعرش رو می خونم ... به نظرم چه من آماده باشم یا نه حافظ چند تا حرف و پیغام برام داره ... شاید من اون موقع انقدر آلوده باشم که نتونم به این راحتی ها فکرم رو پذیرای حضور معشوق کنم ... این وقتیه که من دل می بندم به اون پیغامی که بیاد و متحولم کنه...
این هم فالی از دیوان حضرت حافظ که بدون هیچ تشریفاتی از یک دست فروش به انتخاب یکی از دوستان به دست این حقیر رسید:
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی / خرقه جایی گروی باده و دفتر جایی
دل که آئینه شاهیست غباری دارد / از خدا می طلبم صحبت روشن رائی
کرده ام توبه بدست صنم باده فروش / که دگر می نخورم بی رخ بزم آرائی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج / نروند اهل نظر از پی نا بینایی
شرح این قصه مگر شمع برارد بزبان / ورنه پروانه ندارد به زبان پروایی
جویها بسته ام از دیده به دامان که مگر / در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست / گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوغه پرست / کز وی و جام میم نیست بکس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحر می گفت / بر در میکده ای با دف و نی تر سایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد / آه اگر از پی امروز بود فردایی
Sunday, February 17, 2002
حرف برای گفتن همیشه هست ... همیشه میشه یکسری استدلال رو پشت سر هم ردیف کرد و آخرسر نتیجه دلخواه رو از اونها گرفت ...
چه من فلسفه ببافم چه نبافم ... چه حرفای من گویای حقیقت باشن و چه برداشتهای شخصیم باشن و هیچ ارتباطی هم با حقیقت نداشته باشن ...
هیچ فرقی به حال حقیقت نداره ...
الان که فکر می کنم ... با اینکه وقتی رو دور حرف زدن و بحث کردن بیفتم خیلی کشش می دم ولی کم پیش میاد که آخر سر احساس رضایت کنم ... همیشه فکر می کنم یک مهره اصلی حرفام رو جا انداختم ... و کسی که اینها رو بخونه غیرممکنه احساس واقعیه منو درک کنه ...
وقتایی هم که هیچی نمی نویسم و اظهار نظر نمی کنم احساس می کنم اون خفاشیم که بهش گفتن با پاهات سقف رو نگه دار
ولی داره از زیر بار کار فرار می کنه چون می دونه که سقف به هر حال سر جاشه و این بازی ها برا سرگرم کردن اونه ... دلم می خواد خفاشی بشم که هر چند به مسایل دور و برش حساسه و در برابرشون احساس مسئولیت می کنه ... ولی حاضرنیست خودش رو تو بند این مشغولیات گرفتار کنه ... دوست دارم آزاد باشم و از خارج گود مسایل رو زیر نظر داشته باشم ...
خفاش باشم ... با اون گیرنده های حساسش ...به شرطی که ازشون استفاده درست کنم... خفاش باشم... اما نه خفاشی که از نور و حقیقت فراریه ... نه خفاشی که مردم ازش می ترسن و فرارین ... خفاشی که منبع خیر باشه و در عین حال از وابستگی ها آزاد.
چه من فلسفه ببافم چه نبافم ... چه حرفای من گویای حقیقت باشن و چه برداشتهای شخصیم باشن و هیچ ارتباطی هم با حقیقت نداشته باشن ...
هیچ فرقی به حال حقیقت نداره ...
الان که فکر می کنم ... با اینکه وقتی رو دور حرف زدن و بحث کردن بیفتم خیلی کشش می دم ولی کم پیش میاد که آخر سر احساس رضایت کنم ... همیشه فکر می کنم یک مهره اصلی حرفام رو جا انداختم ... و کسی که اینها رو بخونه غیرممکنه احساس واقعیه منو درک کنه ...
وقتایی هم که هیچی نمی نویسم و اظهار نظر نمی کنم احساس می کنم اون خفاشیم که بهش گفتن با پاهات سقف رو نگه دار
ولی داره از زیر بار کار فرار می کنه چون می دونه که سقف به هر حال سر جاشه و این بازی ها برا سرگرم کردن اونه ... دلم می خواد خفاشی بشم که هر چند به مسایل دور و برش حساسه و در برابرشون احساس مسئولیت می کنه ... ولی حاضرنیست خودش رو تو بند این مشغولیات گرفتار کنه ... دوست دارم آزاد باشم و از خارج گود مسایل رو زیر نظر داشته باشم ...
خفاش باشم ... با اون گیرنده های حساسش ...به شرطی که ازشون استفاده درست کنم... خفاش باشم... اما نه خفاشی که از نور و حقیقت فراریه ... نه خفاشی که مردم ازش می ترسن و فرارین ... خفاشی که منبع خیر باشه و در عین حال از وابستگی ها آزاد.
Friday, February 15, 2002
امروز شروع کردم به خواندن ادامه کتاب "رفیق اعلی" در مورد زندگی فرانچسکو قدیس ... قبلا گفته بودم که که دارم می خونمش و راجع بهش باهاتون حرف خواهم زد ... ولی فکر می کنم امشب بهترین شبه و جالبیش هم اینه که با کمال تعجب دیدم "سینما 4 " داره فیلم زندگیه فرانچسکو رو می ده ... بعضی وقت ها این هم زمان شدن مسایل خیلی به فکر می اندازتم ...
خلاصه دوست داشتم امشب یکی دوتا از قسمت های قشنگ کتاب رو براتون گلچین کنم ... ولی متاسفانه انقدر خستم که نمی تونم ... انشا الله اگر عمری بود یک شبه دیگه ....
خلاصه دوست داشتم امشب یکی دوتا از قسمت های قشنگ کتاب رو براتون گلچین کنم ... ولی متاسفانه انقدر خستم که نمی تونم ... انشا الله اگر عمری بود یک شبه دیگه ....
Wednesday, February 13, 2002
امروز روز شلوغی بود انقدر که خودم انتظار نداشتم وبلاگ بنویسم شما هم انتظار نداشته باشین چیز درست حسابی ای بنویسم ...
...هم اسکی هم شرکت و هم نمایشگاه... (الان نمایشگاه اطلاع رسانیه که شرکت ما هم غرفه داره )... فردا هم دست کمی نداره ... ثبت نام دانشگاه و خانه کاریکاتور ... تازه باز نمایشگاهم باید برم ... این برنامه قاراش میش تا هفته دیگه ادامه داره ... من که اصلا از غرفه داری خوشم نمیاد ... ولی چاره ای نیست ...
امروز عینکم طبی ام رو تو تله کابین گم کردم ... خدا کنه یک آدم حسابی پیداش کنه و تحویل اطلاعات بده ... خودم که امیدوارم :) :)
...هم اسکی هم شرکت و هم نمایشگاه... (الان نمایشگاه اطلاع رسانیه که شرکت ما هم غرفه داره )... فردا هم دست کمی نداره ... ثبت نام دانشگاه و خانه کاریکاتور ... تازه باز نمایشگاهم باید برم ... این برنامه قاراش میش تا هفته دیگه ادامه داره ... من که اصلا از غرفه داری خوشم نمیاد ... ولی چاره ای نیست ...
امروز عینکم طبی ام رو تو تله کابین گم کردم ... خدا کنه یک آدم حسابی پیداش کنه و تحویل اطلاعات بده ... خودم که امیدوارم :) :)
Monday, February 11, 2002
روز 22 بهمن به همه شما مبارک ! رفتین راهپیمایی؟ رفتین پای سخنرانی رئیس جمهور محبوبتون؟ محبوبمون؟ محبوبشون؟
....
امشب حرفی برای گفتن ندارم فقط یک جمله خیلی قدیمی می گم که همه هر وقت حرف کم میارن یا نمی خوان حرفشون رو مستقیم بگن ازش استفاده می کنن ... من واقعا فکر می کنم الان جاشه که بگم ....
بودن یا نبودن .... مسئله این است!
این جمله هم حرف منه (که بودن رو تا به حال تجربه نکردم)
هم حرف کسی که مقابل من قرار داره (برای بودن خودش و همچنان نبودن من هر کاری می کنه)
و هم حرف کسی که تا قبل از این کنار من بوده (و واقعا نمی دونه کدوم رو انتخاب کنه ...نبودن در راه بودن یا بودن به قیمن نبودن )
وهم بقیه ای که جزو دسته های بالا قرار نمی گیرن ( همراه بودن یا ضد بودن یا منفعل بودن )
....
امشب حرفی برای گفتن ندارم فقط یک جمله خیلی قدیمی می گم که همه هر وقت حرف کم میارن یا نمی خوان حرفشون رو مستقیم بگن ازش استفاده می کنن ... من واقعا فکر می کنم الان جاشه که بگم ....
بودن یا نبودن .... مسئله این است!
این جمله هم حرف منه (که بودن رو تا به حال تجربه نکردم)
هم حرف کسی که مقابل من قرار داره (برای بودن خودش و همچنان نبودن من هر کاری می کنه)
و هم حرف کسی که تا قبل از این کنار من بوده (و واقعا نمی دونه کدوم رو انتخاب کنه ...نبودن در راه بودن یا بودن به قیمن نبودن )
وهم بقیه ای که جزو دسته های بالا قرار نمی گیرن ( همراه بودن یا ضد بودن یا منفعل بودن )
Sunday, February 10, 2002
دیروز رفتم اسکی ، پیست توچال (ایستگاه هفتم) با هوای به این گرمی تهران آدم باورش نمی شه انقدر اون بالا برف باشه ...
Saturday, February 09, 2002
امید وارم جوری حرف نزده باشم که شما ها که این کتاب رو نخوندین قاطی کنین... به هر حال اگه این طوری بوده ببخشید ... تنها راه اینه که برید کتاب رو بخونید ... P:
امروز کتاب راز فال ورق رو تموم کردم ... وسط های کتاب که بودم گفتم که خیلی با قالب قصه حال نمی کردم .. . ولی مجموعا کتاب خوبی بود و بحث های فلسفی مطرح شده جالب بودن ...
جریان کتاب از تقدیر و سر نوشت حرف می زنه ... تقدیری که لحظه به لحظه زندگی نسلها رو تعیین می کنه ... و اختیار انسان هم سوالی می شه که خواننده فراموش می کنه بپرسه ... و در عین حال معلوم نمیشه که چه کسی این تقدیر رو رقم می زنه ...فقط می گه که فال ورق این تقدیر رو پیش بینی کرده بوده ...
حرف اصلی و جالب نویسنده اینه که ما آدم ها از بس تو قالب جامعه و زندگیمون و در بند عادت هامون گرفتار شدیم ... و به همه بدی ها خوبی ها ... زشتی ها و زیبایی های عالم عادت کردیم ... که دیگه نمی تونیم حقیقت رو ببینیم ...
این دقیقا حرف سهراب سپهری که تحت تاثیر تفکرات کریشنا مورتی می گه: چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.....ولی این جور دیگر ... طرز نگاه جدیدی نیست ... این همون روشیه که بچه ها به دنیا نگاه می کنند ولی کم کم فراموشش می کنند.
این کتاب از آدم هایی حرف می زنه که مثل ورق های فال ، همه سرمایه وجودیشون یعنی روحشون رو در بین خال های ورق گم کردن و با توجه به خال خانوادگیشون (دل-پیک-خشت-گشنیز) و شماره خال هاشون یک رفتار کلیشه ای رو در پیش گرفتند...و همچنین تفکراتشون تاثیر گرفته از یک نوشیدنیه که از طرفی همون شراب معمول جامعه ماست و از طرف دیگه به نظر من نمادیه از مشغولیاتی که یک فرد در زندگی برای خودش ایجاد می کنه تا سرش گرم بشه و یاد این نیفته که نمی دونه کیه و از کجا اومده ...
این سرگرمی ها یک فراموشی شیرین به همراه دارند و در عین حال حماقت و نفهمی روز افزون ... مغز و دل و روح و چشم بینای طرف رو از کار می اندازند و اون رو به یک موجود مکانیکی و بی احساس تبدیل می کنن ....
همه ما چطور فکر کردن و چگونه زندگی کردن رو از همدیگه تقلید می کنیم ... یک سری عمل و عکس العمل رو از جامعمون می گیریم و تو ذهنمون نگه می داریم ... و از روی تنبلی سعی می کنیم تمام جریانات زندگی رو با اون مواردی که بلدیم تطبیق بدیم و از روی اون فرمول جواب بدیم ... حتی در مورد عشق هم این کار رو می کنیم... چه عشق زمینی ... چه عشق افلاطونی .... و عشق الهی ... ما از روی نمونه هایی که تاقبل از این بوده کپ می زنیم ...
و همش در حال ادا در آوردن هستیم .... یک تقلید کورکورانه ... یک کپی سیاه و سفید با کیفیت خیلی بد از عاشقان و عارفان واقعی ...
ما آدم ها وقتی گرفتار قالب های خود ساختمون می شیم ... عشق و زیبایی رو درون خودمون می کشیم... و فقط یک خصوصیته که درونمون پرورونده می شه ... و اون توانایی در خراب کردن ... قدرت غیر قابل توصیفی که آدم ها در کثیف کردن و نابود کردن زیبایی و عشق و ملکوت دارند هیچ موجود دیگه ای تو عالم نداره .....
توی این کتاب غیر از آدم هایی که خودشون رو نشناختن ، از تعداد معدودی هم حرف می زنه ... و نام ژوکر رو بهشون می ده... که در هر دست ورقی .... هر جامعه ای ... و هر زمان و مکانی ... حتما هستن ...
همون هایی که قالب ها رو می شکنن و خودشون رو از وابستگی ها و مشغولیاتی که اون ها رو از جستجوی حقیقت باز می داره دور می کنن ... اون ها حقایقی رو مطرح می کنند که فقط وقتی میشه این حقایق رو درک کرد که خارج گود باشی ... حقایقی که به گوش مردمان عادی نامانوس و غیر قابل فهم می یاد ...
تواین قصه ژوکر از همین آدم ها کمک می گیره ... از اون قسمتی از روحشون که هرچند فراموش شده ولی هنوز وجود داره ... همونی که باید به روح هستی متصل بشه ... اون آدم ها بدون آگاهی حرف هایی می زند که خودشون نمی فهمن ...ولی لین ها برای یک ژوکر قابل فهمه و نشانه هایی است به سوی حقیقت ...
توی این قصه شخصیت دیگه ای هم هست که ورقها از تخیلات او جان می گیرند ...
نویسنده از طرفی با اشاره به تشابه مردم با دسته های ورق و از طرف دیگه با اشاره با کسی که به ورق ها جان می ده ... و تعمیم روابط موجود در یک فال ورق به کل نظام بشریت ... دلیلی میاره بر وجود یک خالق.
ولی یک جای این مقایسه و تعمیم رو رها می کنه ... و اون تعیین تکلیف کسیه که در نمونه تعمیم داده شده به ورق ها جان داد ... به نظر من این جاست که این تعمیم جزء به کل معنیش رو از دست می ده ... اون مرد کسیه که موجوداتی رو خلق می کنه ... که از اونها وحشت داره ...وبر اساس این ترس نفهمی و نا هشیاریه مخلوقاتش رو می خواد .. و اونقدر ضعیفه که بطور غیر مستقیم بدست مخلوقات خودش کشته می شه ... خالقی که بی اراده و بی هدف خلق کرده واز دیدن مخلوق خودش متعجب شده ... خالقی که سرنوشتش رو مخلوقاتش پیش بینی و تعیین کنند ... خالقی که فنا می شه ... در حالی که مخلوقش بقای ابدی داره (!)
این شخص اون خالقی نیست که من در مقیاس کل وجودش رو حس می کنم ... همون خالقی که مخلوقاتش رو دعوت به هوشیاری کرده ... خالقی که مخلوقش رو با عشق به سوی خودش می خوانه و این طور مقرر کرده که این وصل ... عشق، زیبایی و کمال رو برای مخلوق به ارمغان بیاره ... این تنوع عقاید در مورد خالق که بین مردمان وجود داره نشانگر اینه که خالقی قدرتمند این تنوع رو ممکن ساخته ... (یک مطلب جالبی از همین کتاب هست که می گه: مغز ما انقدر پیچیده است که نمی تونیم تحلیل و نهایتا درکش کنیم ... اگر بتونیم نشانه اینه که مغز ساده ای داریم. ) خالق همچین مغزی باید به مراطب غیر قابل درک تر و دست نیافتنی تر باشه....
خالق یکتای من (که من سعی می کنم تا جایی که مغز محدودم اجازه می ده بزرگ و بزرگ تر توصیفش کنم ... و نشون بدم که مغز من مخلوق کیه .. به اون اعتبار چه توانایی هایی داره)...
خالق یکتا و قدرتمند من ... بهم مغز داده تا استدلال کنم... و بهم این اجازه رو داده که به دنبالش بگردم ... و از اون مهم تر بهم قلبی عطا کرده که با هاش بهش عشق بورزم ... شاید روزی دانشمندا بتونن یک مغز مصنوعیه کامل
بسازند ... ولی هیچ وقت از ساختن قلبی که عشق بورزه بر نمی یان ...
این قلبیه که اگه مجرای عشق لایزال الهی و عشق ساری در کل عالم بشه فکر من رو بسوی خقیقت و واقعیت رهنمون خواهد شد ... چون عشق جاری در قلب و روح متصل به هستی مثل مغز محدود نیست و در هیچ قالبی هم نمی کنجه... از هر ظرفی سر ریز میشه و از درزی گذر می کنه و هر فضای محدود و بسته ای رو می شکافه و به سوی بی نهایت جاری می شه.
جریان کتاب از تقدیر و سر نوشت حرف می زنه ... تقدیری که لحظه به لحظه زندگی نسلها رو تعیین می کنه ... و اختیار انسان هم سوالی می شه که خواننده فراموش می کنه بپرسه ... و در عین حال معلوم نمیشه که چه کسی این تقدیر رو رقم می زنه ...فقط می گه که فال ورق این تقدیر رو پیش بینی کرده بوده ...
حرف اصلی و جالب نویسنده اینه که ما آدم ها از بس تو قالب جامعه و زندگیمون و در بند عادت هامون گرفتار شدیم ... و به همه بدی ها خوبی ها ... زشتی ها و زیبایی های عالم عادت کردیم ... که دیگه نمی تونیم حقیقت رو ببینیم ...
این دقیقا حرف سهراب سپهری که تحت تاثیر تفکرات کریشنا مورتی می گه: چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.....ولی این جور دیگر ... طرز نگاه جدیدی نیست ... این همون روشیه که بچه ها به دنیا نگاه می کنند ولی کم کم فراموشش می کنند.
این کتاب از آدم هایی حرف می زنه که مثل ورق های فال ، همه سرمایه وجودیشون یعنی روحشون رو در بین خال های ورق گم کردن و با توجه به خال خانوادگیشون (دل-پیک-خشت-گشنیز) و شماره خال هاشون یک رفتار کلیشه ای رو در پیش گرفتند...و همچنین تفکراتشون تاثیر گرفته از یک نوشیدنیه که از طرفی همون شراب معمول جامعه ماست و از طرف دیگه به نظر من نمادیه از مشغولیاتی که یک فرد در زندگی برای خودش ایجاد می کنه تا سرش گرم بشه و یاد این نیفته که نمی دونه کیه و از کجا اومده ...
این سرگرمی ها یک فراموشی شیرین به همراه دارند و در عین حال حماقت و نفهمی روز افزون ... مغز و دل و روح و چشم بینای طرف رو از کار می اندازند و اون رو به یک موجود مکانیکی و بی احساس تبدیل می کنن ....
همه ما چطور فکر کردن و چگونه زندگی کردن رو از همدیگه تقلید می کنیم ... یک سری عمل و عکس العمل رو از جامعمون می گیریم و تو ذهنمون نگه می داریم ... و از روی تنبلی سعی می کنیم تمام جریانات زندگی رو با اون مواردی که بلدیم تطبیق بدیم و از روی اون فرمول جواب بدیم ... حتی در مورد عشق هم این کار رو می کنیم... چه عشق زمینی ... چه عشق افلاطونی .... و عشق الهی ... ما از روی نمونه هایی که تاقبل از این بوده کپ می زنیم ...
و همش در حال ادا در آوردن هستیم .... یک تقلید کورکورانه ... یک کپی سیاه و سفید با کیفیت خیلی بد از عاشقان و عارفان واقعی ...
ما آدم ها وقتی گرفتار قالب های خود ساختمون می شیم ... عشق و زیبایی رو درون خودمون می کشیم... و فقط یک خصوصیته که درونمون پرورونده می شه ... و اون توانایی در خراب کردن ... قدرت غیر قابل توصیفی که آدم ها در کثیف کردن و نابود کردن زیبایی و عشق و ملکوت دارند هیچ موجود دیگه ای تو عالم نداره .....
توی این کتاب غیر از آدم هایی که خودشون رو نشناختن ، از تعداد معدودی هم حرف می زنه ... و نام ژوکر رو بهشون می ده... که در هر دست ورقی .... هر جامعه ای ... و هر زمان و مکانی ... حتما هستن ...
همون هایی که قالب ها رو می شکنن و خودشون رو از وابستگی ها و مشغولیاتی که اون ها رو از جستجوی حقیقت باز می داره دور می کنن ... اون ها حقایقی رو مطرح می کنند که فقط وقتی میشه این حقایق رو درک کرد که خارج گود باشی ... حقایقی که به گوش مردمان عادی نامانوس و غیر قابل فهم می یاد ...
تواین قصه ژوکر از همین آدم ها کمک می گیره ... از اون قسمتی از روحشون که هرچند فراموش شده ولی هنوز وجود داره ... همونی که باید به روح هستی متصل بشه ... اون آدم ها بدون آگاهی حرف هایی می زند که خودشون نمی فهمن ...ولی لین ها برای یک ژوکر قابل فهمه و نشانه هایی است به سوی حقیقت ...
توی این قصه شخصیت دیگه ای هم هست که ورقها از تخیلات او جان می گیرند ...
نویسنده از طرفی با اشاره به تشابه مردم با دسته های ورق و از طرف دیگه با اشاره با کسی که به ورق ها جان می ده ... و تعمیم روابط موجود در یک فال ورق به کل نظام بشریت ... دلیلی میاره بر وجود یک خالق.
ولی یک جای این مقایسه و تعمیم رو رها می کنه ... و اون تعیین تکلیف کسیه که در نمونه تعمیم داده شده به ورق ها جان داد ... به نظر من این جاست که این تعمیم جزء به کل معنیش رو از دست می ده ... اون مرد کسیه که موجوداتی رو خلق می کنه ... که از اونها وحشت داره ...وبر اساس این ترس نفهمی و نا هشیاریه مخلوقاتش رو می خواد .. و اونقدر ضعیفه که بطور غیر مستقیم بدست مخلوقات خودش کشته می شه ... خالقی که بی اراده و بی هدف خلق کرده واز دیدن مخلوق خودش متعجب شده ... خالقی که سرنوشتش رو مخلوقاتش پیش بینی و تعیین کنند ... خالقی که فنا می شه ... در حالی که مخلوقش بقای ابدی داره (!)
این شخص اون خالقی نیست که من در مقیاس کل وجودش رو حس می کنم ... همون خالقی که مخلوقاتش رو دعوت به هوشیاری کرده ... خالقی که مخلوقش رو با عشق به سوی خودش می خوانه و این طور مقرر کرده که این وصل ... عشق، زیبایی و کمال رو برای مخلوق به ارمغان بیاره ... این تنوع عقاید در مورد خالق که بین مردمان وجود داره نشانگر اینه که خالقی قدرتمند این تنوع رو ممکن ساخته ... (یک مطلب جالبی از همین کتاب هست که می گه: مغز ما انقدر پیچیده است که نمی تونیم تحلیل و نهایتا درکش کنیم ... اگر بتونیم نشانه اینه که مغز ساده ای داریم. ) خالق همچین مغزی باید به مراطب غیر قابل درک تر و دست نیافتنی تر باشه....
خالق یکتای من (که من سعی می کنم تا جایی که مغز محدودم اجازه می ده بزرگ و بزرگ تر توصیفش کنم ... و نشون بدم که مغز من مخلوق کیه .. به اون اعتبار چه توانایی هایی داره)...
خالق یکتا و قدرتمند من ... بهم مغز داده تا استدلال کنم... و بهم این اجازه رو داده که به دنبالش بگردم ... و از اون مهم تر بهم قلبی عطا کرده که با هاش بهش عشق بورزم ... شاید روزی دانشمندا بتونن یک مغز مصنوعیه کامل
بسازند ... ولی هیچ وقت از ساختن قلبی که عشق بورزه بر نمی یان ...
این قلبیه که اگه مجرای عشق لایزال الهی و عشق ساری در کل عالم بشه فکر من رو بسوی خقیقت و واقعیت رهنمون خواهد شد ... چون عشق جاری در قلب و روح متصل به هستی مثل مغز محدود نیست و در هیچ قالبی هم نمی کنجه... از هر ظرفی سر ریز میشه و از درزی گذر می کنه و هر فضای محدود و بسته ای رو می شکافه و به سوی بی نهایت جاری می شه.
Thursday, February 07, 2002
بالاخره بعد یک ماهی که مشغوله امتحانات بودم و حسرت کوه داشتم ... دیروز طلسم رو شکستم .... و رفتم... حالا برای اینکه مطمئن بشم طلسم کاملا شکسته فردا هم می خوام برم ...تازه برای 4 شنبه دیگه هم قرار گذاشتم ... :">
Wednesday, February 06, 2002
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن / منم که دیده نیالودم به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات / بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست / بدست مردم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب / که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سرزلف تو واقفم ورنه / کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس / که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب / که گرد عارض خوبان خوشست گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ / که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن
این فالیه که همزادم به نیت من سر مقبره خواجه شیراز گرفته .... دستش درد نکنه ... هم دست همزادم و هم دست حضرت حافظ ... با این شعر گفتنش که حرف دلم رو زد و روحم رو تازه کرد ....
Tuesday, February 05, 2002
دو سه روزه کتاب راز فال ورق نوشته یاستین گوردر رو دارم می خونم ... راستش یک جاهاییش بحث های فلسفی جالبی رو مطرح می کنه ... ولی نمی دونم چرا تیپ قالب و قصه ای که نویسنده برای زدن حرفاش انتخاب کرده (تا اینجا) خیلی به دلم نشسته ... و بیشتر برای این به خوندن ادامه می دم که ببینم حرف حساب نویسنده چی بوده و یک دلیل دیگشم اینه که چند تا از دوستام که خونده بودم بهم توصیه کردن بخونم ... البته من شاهد بودم یکی از همین دوستام بعد از تموم کردن کتاب می گفت ناراحت و عصبانیه .... به هر حال دارم می خونمش ... بعدا اگه نظر یا تحلیل خاصی داشتم بهتون می گم ..... :)
Monday, February 04, 2002
باید ببخشید که وبلاگ ننوشتم ... دیگه بهانه درس و امتحان ندارم ... ولی حاضرم توضیح بدم ...
دیشب اصلا حالم خوب نبود ...اومدم خونه غش کردم ... تو راه هم از شرکت تا خونه احساس می کردم خیابون ها و مردم دور سرم می چرخن ... حالا نمی خوام ناراحتتون کنم .... الان خوب خوبم ...
پریشب رفته بودم سینما (جشنواره) به هوای فیلم "مربای شیرین" کار مرضیه برومند رفتم ولی فیلم "آرزوهای زمین" بود خیلی خوب ... نبود ... در مورد رسومی که در مورد ازدواج هنوز هم یک جاهایی از ایران وجود داره بود ... یک چیزی تو مایه های خون بست البته شباهت زیادی نداره ولی خشونتی که در انتهای کار هست شبیه ... در رسم خون بست برای پایان دادن به جنگ دو بچه از دو خانواده رو به هم نامزد می کنند ... که الانا دیگه از طرف جوون های ما قابل قبول نیست و در صورت سر باز زدن یکی دوباره جنگ و دعوا و خون وخون ریزی بین دو تا خانواده شروع می شه... و همین مسئله باعث شده که در خرم اباد و اون طرف ها خود سوزی بین دختر ها زیاد بشه ...
اما موضوع این فیلم این بود که اگر دختری بخواهد با یک چوپان (که از نظر خانوادگی پایین تر از اون هاست) ازدواج کنه ... برادر دختر هم چوپان رو و هم خواهرش رو می کشه....
این فیلم بدون هیچ زحمت خاصی فقط یک جریان رو نشون داده بود .... البته باید منصف بود صحنه ها و مناظر طبیعی فیلم خیلی قشنگ بود ...
دیشب اصلا حالم خوب نبود ...اومدم خونه غش کردم ... تو راه هم از شرکت تا خونه احساس می کردم خیابون ها و مردم دور سرم می چرخن ... حالا نمی خوام ناراحتتون کنم .... الان خوب خوبم ...
پریشب رفته بودم سینما (جشنواره) به هوای فیلم "مربای شیرین" کار مرضیه برومند رفتم ولی فیلم "آرزوهای زمین" بود خیلی خوب ... نبود ... در مورد رسومی که در مورد ازدواج هنوز هم یک جاهایی از ایران وجود داره بود ... یک چیزی تو مایه های خون بست البته شباهت زیادی نداره ولی خشونتی که در انتهای کار هست شبیه ... در رسم خون بست برای پایان دادن به جنگ دو بچه از دو خانواده رو به هم نامزد می کنند ... که الانا دیگه از طرف جوون های ما قابل قبول نیست و در صورت سر باز زدن یکی دوباره جنگ و دعوا و خون وخون ریزی بین دو تا خانواده شروع می شه... و همین مسئله باعث شده که در خرم اباد و اون طرف ها خود سوزی بین دختر ها زیاد بشه ...
اما موضوع این فیلم این بود که اگر دختری بخواهد با یک چوپان (که از نظر خانوادگی پایین تر از اون هاست) ازدواج کنه ... برادر دختر هم چوپان رو و هم خواهرش رو می کشه....
این فیلم بدون هیچ زحمت خاصی فقط یک جریان رو نشون داده بود .... البته باید منصف بود صحنه ها و مناظر طبیعی فیلم خیلی قشنگ بود ...
Saturday, February 02, 2002
دیشب سینما4 ، فیلم زشت و زیبا رو داد .... داستان دزدی که از ترس جان، خود را یک زاهد جا می زند و وارد شهری کویری ای که در انتظار باران است میشود ... سردار مغول از پی او و گنجینه ای که به سرقت برده به این شهر می اید ... و تهدید به حمله می کنند ... این شهر پیری داره که به مدد جایگاه والایش نزد خداوند مراد مردم شهراست ... او وقتی از جریان با خبر می شه در حضور همه مرد یاغی را -که در لباس زهد در مقابل مردم قرار داره - ملزم می کنه به روزه گرفتن و دعا کردن برای بارش باران ... اگر در شب 14 ماه باران بیاید جانشین پیر شهر می گردد وگرنه تسلیم سردار مغول ...
یاغی ابتدا از ترس جان قبول می کند ... ولی برای کسی چون او لب فرو داشتن از آب و غذا آسان نیست چه رسد که روزه سکوت هم داشته باشد ... او که از ته دل به بدی خود واقف است و معترف ...درخانقاه اسیرمی گردد ... زندانی که بیرونش سردار مغول انتظارش را می کشد و داخل آن دو زندان بان امانش را بریده اند یکی دختر زیبا روی پیر با زیبایی خود و دیگری همزاد ان زیبا روی که بر خلاف خواهر فاضل خود مجنون است و چهره زشت خود را پشت پوست میش پنهان کرده ، با اعمال رندانه خود....
یاغی در مقابل "زیبا" تظاهر به زهد می کند ... ولی در مقابل" زشت مجنون" خالص و بی ریا از بدیهایش می گوید ... "همزاد مجنون" که نقش وجدان یاغی را برایش بازی می کند ... بی آنکه کلامی بر زبان آورد موجب می شود تا او تما پستی و بلندی های وجودش را پیش چشم آورد ... یاغی ابتدا گرفتار عشق "زیبا " می شود ... ولی روزی پارچه ای بر چشم سر خود می بندد و به عشقی راستین اعتراف می کند ... عشقی که با زیبا یا زشت بودن معشوقش کار ندارد و حاضر است تا هر زمانی روزه بدارد ...
زیبا (در واقع همان "زشت" است که نقاب بر چهره می زند ) از دروغ و ریای اطرافیان دیگر هیچ عشقی را پذیرا نیست نزد پیر به شکایت می رود و ابراز می دارد که یاغی تنها تظاهر به روزه سکوت می کند و در برابر "مجنون" روزه می شکند ... پیر پاسخ می دهد: کلامی که از دهان برون آید روزه را می شکند نه سخنی که از دل برآید.
همانگونه که انتظار نمی رفت از دعای یک یاغی باران بیاید ... در موعد مقرر بارانی بر این شهر خشک و کویری نبارید ... نه ... هیچ بارانی برای پروراندن و زنده کردن این شهر از غیب نازل نگشت ....
ولی مگر می شود خدا دعای قلب کویر گون و ترک برداشته بنده ای را که بی ریا معترف به زشتی خود گشته ودل از همه چیز شسته و عشق را از درون قلب خشک و بی احساس خود جوشانده ، براورده نکند؟؟ .....
آری باران نیامد ولی هر کویری در دل خود آب دارد این خلوص و وارستگی است که آن آب را می جوشاند و به سطح می آورد ... به بر کت چوشش عشق و ایمان در دل یاغی، چاه های شهر هم جوشیدند و پر آب گشتند.
آب کم جو تشنگی آور به دست / تا بجوشد آبت از بالا و پست
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم / یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
حضرت مولانا
یاغی ابتدا از ترس جان قبول می کند ... ولی برای کسی چون او لب فرو داشتن از آب و غذا آسان نیست چه رسد که روزه سکوت هم داشته باشد ... او که از ته دل به بدی خود واقف است و معترف ...درخانقاه اسیرمی گردد ... زندانی که بیرونش سردار مغول انتظارش را می کشد و داخل آن دو زندان بان امانش را بریده اند یکی دختر زیبا روی پیر با زیبایی خود و دیگری همزاد ان زیبا روی که بر خلاف خواهر فاضل خود مجنون است و چهره زشت خود را پشت پوست میش پنهان کرده ، با اعمال رندانه خود....
یاغی در مقابل "زیبا" تظاهر به زهد می کند ... ولی در مقابل" زشت مجنون" خالص و بی ریا از بدیهایش می گوید ... "همزاد مجنون" که نقش وجدان یاغی را برایش بازی می کند ... بی آنکه کلامی بر زبان آورد موجب می شود تا او تما پستی و بلندی های وجودش را پیش چشم آورد ... یاغی ابتدا گرفتار عشق "زیبا " می شود ... ولی روزی پارچه ای بر چشم سر خود می بندد و به عشقی راستین اعتراف می کند ... عشقی که با زیبا یا زشت بودن معشوقش کار ندارد و حاضر است تا هر زمانی روزه بدارد ...
زیبا (در واقع همان "زشت" است که نقاب بر چهره می زند ) از دروغ و ریای اطرافیان دیگر هیچ عشقی را پذیرا نیست نزد پیر به شکایت می رود و ابراز می دارد که یاغی تنها تظاهر به روزه سکوت می کند و در برابر "مجنون" روزه می شکند ... پیر پاسخ می دهد: کلامی که از دهان برون آید روزه را می شکند نه سخنی که از دل برآید.
همانگونه که انتظار نمی رفت از دعای یک یاغی باران بیاید ... در موعد مقرر بارانی بر این شهر خشک و کویری نبارید ... نه ... هیچ بارانی برای پروراندن و زنده کردن این شهر از غیب نازل نگشت ....
ولی مگر می شود خدا دعای قلب کویر گون و ترک برداشته بنده ای را که بی ریا معترف به زشتی خود گشته ودل از همه چیز شسته و عشق را از درون قلب خشک و بی احساس خود جوشانده ، براورده نکند؟؟ .....
آری باران نیامد ولی هر کویری در دل خود آب دارد این خلوص و وارستگی است که آن آب را می جوشاند و به سطح می آورد ... به بر کت چوشش عشق و ایمان در دل یاغی، چاه های شهر هم جوشیدند و پر آب گشتند.
آب کم جو تشنگی آور به دست / تا بجوشد آبت از بالا و پست
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم / یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
حضرت مولانا
این یکی از سایت هایی است که مشابهش این روز ها زیاد شده و سعی داره به کمک یک سری عکس های قشنگ از طبیعت و جملات زیبا و امید بخش به من و شما انرژی بده ...
Right now
Right now
Friday, February 01, 2002
#اووف ف ف ... امتحانا تموم شدن .... به سلامتی .... (البته امیدوارم ... بعدا معلوم می شه ...)
#بالاخره بعد از 2 ماه ونیم وبلاگ نویسی و بعد از یکماه که از پرداخت پول اسکنر می گذره ... امروز اسکنر قدم مبارکشون رو به اتاق من گذاشتند.....
اگه یادتون باشه گفته بودم که می خوام کار هام رو براتون اسکن کنم.... حتما این کار رو می کنم چون این یکی از دلایل اصلی ای بود که من (با وجود دلایلی که برای خودم داشتم که مخالف وبلاگ نویسی بود ! ! ) وبلاگ نویسی رو شروع کردم و ادامش دادم ... تا این گذاشتن کاریکاتور یک بهانه ای بشه برای بیشتر کار کردن ;)
ولی می دونید می خواستم کار بچه های گروه رو هم بیارم تا پر وپیمون بشه ... ولی همون طور که قبلا هم گفتم گروهمون بعد چند ماه نتونست به کارش ادامه بده ... حالا داریم سعی می کنیم با یک تغییراتی دوباره شکلش بدیم ... امید که پایدار بمونه ... شما رو هم در جریان خواهم گذاشت.
#بالاخره بعد از 2 ماه ونیم وبلاگ نویسی و بعد از یکماه که از پرداخت پول اسکنر می گذره ... امروز اسکنر قدم مبارکشون رو به اتاق من گذاشتند.....
اگه یادتون باشه گفته بودم که می خوام کار هام رو براتون اسکن کنم.... حتما این کار رو می کنم چون این یکی از دلایل اصلی ای بود که من (با وجود دلایلی که برای خودم داشتم که مخالف وبلاگ نویسی بود ! ! ) وبلاگ نویسی رو شروع کردم و ادامش دادم ... تا این گذاشتن کاریکاتور یک بهانه ای بشه برای بیشتر کار کردن ;)
ولی می دونید می خواستم کار بچه های گروه رو هم بیارم تا پر وپیمون بشه ... ولی همون طور که قبلا هم گفتم گروهمون بعد چند ماه نتونست به کارش ادامه بده ... حالا داریم سعی می کنیم با یک تغییراتی دوباره شکلش بدیم ... امید که پایدار بمونه ... شما رو هم در جریان خواهم گذاشت.