Saturday, February 28, 2004

می خواستم میان درس و کار ... لحظاتی طعم دیگری از زندگی را مزه مزه کنم ... می خواستم زندگی شهری را با قله پیوند دهم ... می خواستم راه تعادل پیش گیرم و از افراط و تفریط فاصله گیرم ...
اما گویا این زندگی است که مرا دعوت می کند به غرق شدن در اقیانوس کار ... دعوتم می کند به اینکه غواصی تنها باشم در اعماق تاریک این دنیا ...
باشد ملالی نیست ... لحظات من تقسیم میشود بین درس و کار و مدیتیشم و گاهی کوه ... خوب که بنگرم ... من همان جمع گریزم که نیاید به من دوستی و شوخ و شنگ بودن جوانی .... جای من آن غار بلند است که کس را راه نباشد بدان ... ...
باشد ... زندگی قبول ... چرا دعوا داری ... بدون لگد زدن هم می روم من ... آخ ... یواش تر ... مگر چه کردم که اینگونه می زنی و دعوا داری؟
گناه من متفاوت بودن است و درک نشدن ...
من خود کشتی بی ناخدایی هستم که همه از دور ساحلی می انگارندم ...
من رفتم ... ازاین سرزمین رخت بر می بندم به سوی کوه ... آنجا که برای قلب من و روح من خطری نیست ... هرچه باشد خراش پوستی است که زود التیام میابد ...
آنگاه که قطره اشک خود نداند ارزش خود را ...
چه انتظار از خنده سنگین وزن که بداند ارزش اشک سبک را ...

ابر را تا به کی قدرت گریز از باد است ... تا به کجا مجال و گوشه ای می یابد برای پنهان شدن ... روزی چونان امروز نزدیک ... او نیز خواهد بارید ... خواهد شکست با تیزی یک رعد و تندی یک برق ... بی آنکه بخواهد ...

آبی که بخار گشت ... باید بداند که روزی و روزگاری با قدرت یک باد و همکاری رعد و برق فرودی خواهد داشت بر زمین سخت ...
و این افول چه باور کند یا نه قانون زندگیست ... و نتیجه همنشینی با رعد ... همسخنی با باد ... انتظار جوشش چشمه و آرامش دریا از رعد و برق بی مورد است ... عشق و آرامش آنجا نیست ... اگرچه باد آنرا در گوشت زمزمه کرده باشد ... بدان که سودای شکستنت در سر داشته ...

ای ابر دل مبند بر آسمان ... که این چرخش دوار بر زمین می کوبد ساده دلان را ...
بدان اگر خشمی و شکستی و درگیری پدید آمد ... نتیجه اش برای زمینیان باران است و رحمت و زندگی ...
و اگر در این میان تو بارانی بودی با فرودی دردناک ...
بدان که به حق سزاوار آن بوده ای .... تا باز برخیزی و این بار اگر به آسمان می روی .. رعدی باشی غرنده ...

Friday, February 27, 2004

از نفس عمیق می گویم ... ازسکوت ... از یادآوری ... و از عشق ... از یک یار و همراه در مسیر رسیدن به یار ... از یک مرشد .. که مدتی من او را خواندم ... پس از مدتی دیگر نخواندمش ... تا اینکه او به سراغم آمد و مرا خواند ... مرا دعوت کرد به راهی از سالیان پیشتر قدم بر آن داشتم ... پایم را محکم کرد و گفت keep going
روزی و روزگاری شکی و تردیدی و دودلی ای داشتم ... بر سر دو راهی بودم ... و اکنون فهمیدم که راه یکی است ... و هرچه بوده چشم من بوده که یک را دو میدیده ...

هرچه در اطرافم می گذرد ... تلخ و شیرین ... لیاقت من است ...
شیرینی یک سکوت .... دلخوری یک اخم ... همه برای من لازم است ... تا بجنبم ... تا فروریزم ... و این منم که این جا سامسکاراها را که همه نگرانشان هستند و فراری ... هدیه ای می بینم تا از غرور زیبایی یک نشست، به چاه نیفتم ... من ... اگر ... ایمان دارم و قدم در راه گذاشتم ... اگر خود را رهرو می دانم ... باید باور کنم که کوچکترین باد ... کمترین اخم ... و هر چه خواسته و ناخواسته پیش می آید زمزمه ای از سوی راهنمای راه است ...
دوست دارم بشناسم و شناخته شوم ... دوست بدارم و دوست داشته شوم ... اما باید بشنوم نوایی را که در گوشم می گوید ... آرام باش ... تقلا نکن برای آنچه شک داری ... برای آنچه نمی دانی خوب است یا نه ... بپذیر لحظه حال را ... بپذیر آنچه را که بر تغییرش ناتوانی ...
می گوید ... آنجا که گوشی نیست ، سخن مگوی ... آنجا که نوری نیست راه مرو ... و در همه جا و همه دم ... جز به امید یار ابدی و ازلی ات نباش ... و تنها هم پای آنکسی شو که چشمش چون تو بر راه است ... دلش با یار است ... اوست همراه تو ، هم پای تو ...
چه خوب است که بتوانی ترس از شکست را رها کنی و در همه جنبه های زندگی بر نسیم کوی یار سوار شوی ... و در پستی ها و بلندی ها اعتماد کنی بر نیروی عشق ... و بر صلاح دید یار ...

و این هفته باز آغازی خواهد بود برای یک سفر ... سفری به مرکز دنیا ... سفری به درون قلبم ...
آغازی برای یک تلاش ... یک امتحان ...
باز ترس و عشق در هم می آمیزد ....
باز لحظاتم سنگین می شوند از یک یاد ... تا سبک بالم گردانند ...
می دانم که سنگ بسیار بر راه خواهم داشت ... زمین بسیار خواهم خورد ... تا بیاموزم دویدن را ... پریدن را ...
تا آماده شوم برای یک پرواز ... برای رهایی ...
رهای همان هدف زندگی من ... همان که هدف اول و آخر من زندگی من و لحظات من است ... رهای - عشق و دیگر هیچ ...

Sunday, February 22, 2004

امروز، 4 اسفنده ... همون روزی که تا حالا 24 بار از سر گذروندمش ...
در چنین روزی به دنیا آمدم و در روزی مانند این نیز خواهم مرد ... و در میان این دو روز، روز ها یی می آیند و می روند ...
به زندگی ام و تعداد لحظات آن نمی اندیشم ... به عمق لحظه های زندگی ام می اندیشم ... و سرعتشان ... جوانی که با سرعت مرا جا می گذارد و من سرمست نمی فهمم ...
این روز، روز تولد من است ... روز زاده شدن جسم من ... نمی دانم چقدر مهم است که چه زمانی داور سوت شروع را برای من زده باشد ...
مهم این است که من خواسته یا نا خواسته آغاز کرده ام این راه بی بازگشت را... و باید در وقت نا معلوم به جایی نا معلوم برسم ...
تنها معلوم این ره عشق است که هم راه است ... هم همراه ... هم وسیله ... هم هدف ...
بهترین و مهربون ترین همزاد دنیا، تفلدت مبارک :*

Friday, February 20, 2004

حق من به عنوان شهروند این مملکت شرکت در تعیین سرنوشتی است که از ما بهتران صلاح دانسته اند ....
من هم اینبار با رای ندادنم اعلام می کنم که این سرنوشت را نمی پسندم ...
اعلام می کنم که ترجیح می دهم شهروند نباشم تا با این مهر داخل شناسنامه ام یک شهروند نون به برخ روز خور باشم ...
این اولین بار در زندگی سیاسی و اجتماعی من است ... که رای ندادم ... در تمام این سالها که اجازه رای دادن داشتم ... احساس اینکه حق انتخاب دارم ... رئیس جمهوری انتخاب کردم و نمایندگانم را به مجلس فرستادم ... هرچند نتیجه چندان مطابق میل من نبود ... ولی احساس من با الان فرق داشت ...
الان که من رای ندادم ... گویی که دیگر تعلقی ندارم و توقعی نمی توانم داشته باشم ... من شهروندی هستم که کار می کنم ،بیمه ام ،درس می خوانم ، مالیات می پردازم ، قوانین را خواسته یا نا خواسته رعایت می کنم ... اما نماینده ای در مجلس ندارم ... من حتی جزو اقلیت مذهبی هم نیستم که نماینده ای داشته باشم ...
شهروندی که سر پایین اندازد و قوانین را رعایت کند ... و در لحظه بداند که هیچ حقی و هیچ احترامی برایش نیست ... پس یک شهروند احمق است ... مانند الاغی که تنها دستورات صاحبش را می شنود ... انجام می دهد ... کتک می خورد و دم بر نمی آورد ... هرچقدر بارش را بیشتر کنند ، غذایش را کمتر ... و یا حتی اگر بارش را کم کنند و غذایش را بیش ... باز الاغی زبان بسته است و راهی برای ابراز نظر ندارد ...
می خواهم پیرو گاندی باشم و نلسون ماندلا ... دوست دارم به اقتدای عشقی که به آن ایمان دارم پیش روم ... تحمل کنم ... تلاش کنم و امیدوار باشم ...
ولی زندگی بس خنده دار شده است ... این خنده تلخ است که مرا به افسار پاره کردن و طغیان تشویق می کند ... یعنی همان چیزی که ایمانی به آن نداشتم !

Tuesday, February 17, 2004

حرمت اعتبارخود راهرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن
که ما هریک یگانه ایم موجودی بی نظیر وبی تشابه

و آرمانهای خویش را به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن
تنها تومیدانی که « بهترین » در زندگانیت چگونه معنا می شود

از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر
بر آنها چنگ در انداز آن چنان که بر زندگی خویش
که بی حضور آنان ، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد

با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی فرداهای نیامده
زندگی را مگذار که از لابلای انگشتانت فرو لغزد وآسان هدر شود
هر روز همان روز را زندگی کن و بدینسان تمامی عمر را به کمال زیسته ای

و هرگزامید از کف مده آنگاه که چیز دیگری برای دادن در کف داری
همه چیز در آن لحظه ای به پایان می رسد که قدمهای تو باز می ایستد

و هراسی به خود راه مده از پذیرفتن این حقیقت که هنوزپله ای تا کمال فاصله باشد
تنها پیوند میان ما خط بازگشت همین فاصله هاست

برخیز وی بی هراس خطر کن ، در هر فرصتی بیاویز وهم بدینسان است که به مفهوم شجاعت دست خواهی یافت

آنگاه که بگوئی دگر نخواهمش یافت عشق را از زندگی خویش رانده ای
عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری سرشار تر شود و هرگاه آن را تنگ در مشت گیری آسانتر از کف رود پروازش ده تا که پایدار بماند

رویاهایت را فرو مگذار، که بی آنان زندگانی را امیدی نیست وبی امید زندگی را آهنگی نباشد

از روزهایت شتابان گذر مکن که در التهاب این شتاب نه تنها نقطه ای سر آغاز خویش که حتی سر منزل مقصود را گم کنی
زندگی مسابقه نیست زندگی یک سفر است و توآن مسافری باش که در هرگامش ترنم خوش لحظه ها جاریست.
نانسی سیمز

Monday, February 16, 2004

از سایت جادی:
1- مبارزه بي-خشونت مردم نروژ عليه اشغال نظامي نازي هاي آلماني.
2- راهپيمايي نمک گاندی : نمونه اي از مبارزه بدون خشونت.

ترس تک تک ما از نداشتن همبستگی، که کاملا هم درسته !! ، مردم ما رو از چنین حرکاتی باز می داره ... و به جایی می رسونه که هیچ امیدی به اصلاح وضع موجود نداشته باشیم ...
البته یک نکته دیگه هم هست ... یک مثل قدیمی می گه دشمن عاقل بهتر از دوست نادان هست ، حالا نکته اینه که وضعیت ما بدترین حالت ممکنه ... هم دوستان و خیر خواهان مردم و هم دشمنان اونها هردو نادان هستن ... چه می شه کرد آخه؟؟
تک و توک آدم هایی هم که یک کمی عقل سیاسی و اجتماعی دارن با کمبود اون همبستگیه و اعتماد مردم به قدرت و عقلشون رو برو هستن ...

اینم شد یک کمی حرف سیاسی ، به عنوان پاورقی ای برای زتدگی سیاست گریز من تو این دوره !
بازم طبق معمول می بینیم که آخر حرفای سیاسیمون ... آخر بحث ها و تحلیل ها مون به هیچ نتیجه گیری عملی ای نمی رسیم ...

Sunday, February 15, 2004

Happy Valentine's Day! با کلی تاخیر
:">

* روزها می گذرند ... و من اینجایم ...
امشب باد می آمد با سرعت برق ... می کوفت بر در و پنجره ...
مرا صدا می زد ... تا رها کنم کار و بار و زندگیم را ... رها از خود .. بروم بیرون این چهاردیوار خودم و خواسته هایم ...
دل سپارم بر باد ...
تا مرا ... من آزاد را به پرواز درآورد ...
تا ببرد به سوی بی نهایت ....

Thursday, February 12, 2004

عجب سفری بود !!
با وجود کم و کاستی ها ... خوب بود ... و البته عجیب ... و خیلی فرق داشت با سفرهای دیگم ...
الان که بهش فکر می کنم ... مثل یک شخص سوم ... برام عجیبه ... مثل یک خواب عجیب بود ... یک خواب ترش و شیرین ... ;)

Tuesday, February 10, 2004

این چند روز تعطیلی وسط کار زیاد بیشتر می چسبید ...
بدم نمی اومد یک کوه دو روزه برم ... ولی برنامش پیش نیامد ... حالا اگه هوا سر ناسازگاری نگذاره و چیز خاصی پیش نیاد ... فردا یک روزه می رم طرفای شمال ... برای جمعه هم برنامه اسکی دارم ... تا چه پیش آید !
همش فکر می کنم که چرا این زندگی من به همون حالت شلوغ و نظم ناپذیر قبل بر نمی گرده؟ ;)

Sunday, February 08, 2004

این چند وقت یک مرضی یواش یواش اومد سراغم ... ولی الان بهترم ...
یکی از دوستا هم داره راهی سفر فرنگ می شه ... براش سلامتی و موفقیت آرزومندم ... :)

دیگه ... دیگه اینکه امروز و روز جمعه من همش کف کردم ...
با اینکه مسابقات آسیایی دو و میدانی که این سه روز (از جمعه) برگزار شد ... از خیلی نظر ها مطابق استاندارد های جهانی نبود ... ولی برای ما که ندید بدیدیم خیلی هم عالی بود ... من که از دیدن مسابقه پرش ارتفاع و دو 60 متر خانم ها و پرش با نیزه آقایون بدجور کفم برید .... چند تا عکسم انداختم ... نمی دونم چطور از آب در اومده ...
چند تا از بچه ها هم رکورد ایران رو شکستن ... با اینکه تا رکورد های جهانی فاصله دارن هنوز .... ولی باز خوبه ;)
از همه بدتر مسابقه 4*400 دختر ها بود که چون فقط سه تیم بودن ... ژاپنی ها نصراف دادن و دو تا تیم موندن هر دو از ایران ... آخر سر هم برای اینکه آبرو ریزی نشه الکی اعلام کردن که تیم چین به علت خطا حذف شده ... واقعا خجالت آور بود :">
نمی دونم چرا عکس درست حسابی از این مسابقات که رو نت پیدا نکردم .. :|

Wednesday, February 04, 2004

من می گم: زندگی موجود عجیبیه ...
زندگی می گه : خودتی !

Monday, February 02, 2004

وضعیت غریبی دارم ... زندگی رو و شر و شورش رو دوست دارم ... و از طرف دیگه خسته ام از دستش ... دوست داشتن با شک همون چیزیه که زیاد برای من پیش میاد ... فکر نمی کنم کسی بتونه درکش کنه ... چه برسه به اینکه تو حل کردنش بهم کمک کنه ...
می دونید .. از اینکه زندگی ... روابط و آدم ها انقدر دور و غیر قابل فهم هستن ناراحتم می کنه ... البته می دونم که مسئله بر عکسه ... وقتی تعداد آدم هایی که عجیب به نظر میان روز به روز بیشتر می شه .... می فهمی که این تو هستی که عجیبی ... دختر ها و پسر های زیادی رو می بینم ... که طرز فکرشون خیلی باهام فرق داره ... نمی دونم تازگی ها چرا انقدر تعدادشون زیاد شه ... تا چند وقت پیش .. و تو پیله خودم نشسته بودم ... و راحت بودم ...
متفاوت بودن دلیل غلط بودن نیست ... نیت هر کسی مهمه ... وقتی من می رم اسکی ... برای اسکی کردن و تنفس یک هوای تازه ... خوب تعجب می کنم از دیدن آدم هایی که این همه راه میان برای ... ! نمی دونم چی ...
معمولا کاری به کار آدم ها .. و زندگی شون ندارم ... انقدر موضوع برای فکر کردن ... و زمینه برای انرژی مصرف کردن هست ... که نخوام تو این راه وقت و انرژیم رو هدر بدم ... سعی می کنم تا اونجایی که می شه حساسیتم رو بیارم پایین .. ولی گاهی می شه که به دلایل نا معلوم یکهو ظرف تحملم سر ریز می شه ... مثل وقتی که می خواستم تو شلوغ ترین فضای ممکن ... با انواع سر و صدا لحظه ای با خودم تنها باشم و مدیتیشن کنم .... کار واقعا سختیه ... این جور وقتاس که هوس کوه و قله به سرت می زنه .. هوس یک دشت خالی ... یک بیابون سااکت ... هوس سکوت و تنهایی ...
یاد حرف یک دوست خوبم افتادم ... که تو یک همچین زمانی بهم توصیه کرد ... به مردم نگاه نکنم ... توجه نکنم ....
باید به یک کل نگاه کنم .. تا حساسیتم نسبت به جزء کم بشه ... باید ... به درون خودم برم تا فارغ بشم از غم برون ... دوست دارم لحظه به لحظه بایارم باشم ... و تو این مسیر اگر همراهی برای عشق پیدا بشه خوبه ... نمی دونم ممکنه یا نه ...

احساس می کنم احتیاج به یک نوشدارو دارم ... که زندم کنه ... قلبم رو روشن کنه ... و زرهی بشه در مقابل نا خواسته ها ... باید ظرفیتم رو ببرم بالا ... قدرت تحملم رو ... زود رنج نباشم ... و سخت نگیرم ... توقعم هم کمی زیاده ... هم در مورد مسائل کلی دورو برم هم در مورد آدم هایی که کمی نزدیک ترن ...
البته در مورد خودم ... باید سخت گیر تر بشم ...

Sunday, February 01, 2004

منم می خوام برای هم صدایی با نما یندگان مجلس استعفا بدم D:
دیگه باید کارمو عوض کنم ... هی صبر کردم ... تو شرایط مختلف سعی کردم میدون رو خالی نکنم ... برای خودم خوب بود ... هم برای محک زدن مقاومتم و هم برای محک زدن کاسه صبرم ... تو شرایط بدتر از این هم موندم ... تو اوج سختی ها کنار نکشیدم ... الان می شه گفت که از شدت همه چی کاسته شده ... الان یک دوره بحرانی نیست تو شرکت (البته نسبت به دوره های بد تر از این که گذروندیم ..)
ولی دیگه واقعا بسته ... می خوام یک جای دیگه شروع به کار کنم ، یک جای جدید ... نا شناخته بودنش کمی ترس تو دلم میاره ... ولی مهم نیست ... باید دل بکنم از این سابقه دو سال و نیمه تو این شرکت ... برم تا ببینم تو این جامعه و دنیای شلوغ چیکارم ... می خوام کارهای جدید یاد بگیرم و پیشرفت کنم .. البته امیدوارم کاری که پیدا می کنم با زندگی پاره وقت من جور در بیاد ! و حداقل نیاز های مادی رو برآورده کنه ... مهم تر از اون احساس رضایت ...
شیطونه می گه این یک سال آخر درس رو بی خیال کار بشم و بچسبم به درس ... که با این نمره های درخشانم بعدن پشیمون نشم ... و البته یک کمی از نیاز به استراحتم سرچشمه می گیره این فکرا ... یا اسمشو بگذاریم تنبلی .... اینکه دلم می خواد بدون دغدغه کار خوش بگذرونم ... مسافرت برم ... کوه برم .... و کلی کار دیگه که فرصتش رو نمی کنم ...
ولی به نظرم فاصله گرفتن از کار اشتباه بزرگ زندگیم می شه ... برگشتن به بازار کار اصلا آسون نیست ... فوقش اینه که درسم رو یک کم بیشتر طول می دم ...
البته راجع به شیطنت های جوونی ومحدود کردنش چندان مطمئن نیستم ... نمی دونم که 10 یا 15 سال دیگه چه روحیه ای خواهم داشت ...
بهتره که بهش فکر نکنم ... بگذارم ببینم چی پیش میاد برام ... و متناسب با اون تصمیم بگیرم ... و ایمان داشته باشم که بهترین راه رو نسبت به شرایط پیش آمده انتخاب خواهم کرد ... (البته به کمک یکی که مثل هیچکی نیست ;) ... )