Friday, January 30, 2004

. . .
نمی دونم چی بگم ...
نه اینکه نخوام بگم ها ... واقعا حرفی برای گفتن ندارم .... شاید باید کمی فکر کنم ... تا افکار گذشته رو با موقعیت حال تنظیم کنم ... تا هماهنگشون کنم ... خود گذشته مهم نیست .... اما حال و آینده مهمه ... احساس آدم مهمه ... مهمه که چی فکر می کنی و چی فکر می کنن دیگران ... دید من مهمه و دیدی که انتظار دارم دیگران نسبت به من داشته باشن ...
نمی شه منکر زیبایی ها و آرامش ها شد ... اما باید محتاط بود و دقت کرد ... برای حداکثر آرامش و انرژی ممکن ... و حداقل پشیمونی و حداقل اتلاف انرژی ... می دونم که بازده، 100 درصد نمی شه ...ولی از یارم می خوام که کنارم باشه و کمکم کنه در همه لحظات ...

Thursday, January 29, 2004

فردا آخرین امتحانه ... می شه این ترم به خوبی گذشته باشه ! خدا می دونه ...
کلی فکر و برنامه دارم برای زندگی بدون امتحان ... باید روزهای هفته رو بکشونم تا برسم به همه کارام ... البته طبق معمول چند تاشون موکول می شن به آینده نا معلوم ...
چه احساس خوبیه ... وقتی بعد از یک دوره رکود ... بخواهی دوباره استارت بزنی و راه بیفتی ... :)

Monday, January 26, 2004

همیشه می دونستم که نظام آموزشی مون چقدر بده ... هم از حسی که به عنوان یک محصل داشتم در زمان تحصیل معلوم بود ... هم از نتایجش ...
این ترم یک درس روشها و فنون تدریس دارم ... البته قبلا هم یک درس فلسفه آموزش پرورش داشتم ... در مجموع این دوتا درس - که تازه کتاب های فسیل و قدیمی ای رو می خونیم ما - می فهمم دوران مدرسه چقدر می تونسته مفید تر و لذت بخش تر باشه ...
برام جالبه که قاعدتا مسئولین آموزش پرورش ما باید بیشتر از دو درس دانشگاهی -انقدر که من می دونم- بدونن ... اینکه آدم بدونه چقدر کارش ایراد داره و ادامه بده خیلی جالبه ...
البته بهانه های زیادی هست ... از جمله جمعیت زیاد ، کمبود امکانات و ... ولی از نظر من قابل قبول نیست ... اولا ما کشور فقیری نیستیم ، به شرطی که درامد های ملی هپلی هپو نشه ... دوم نبودن آدم های دلسوزه ... اگر نیاز به تغییر احساس بشه و تصمیمش گرفته بشه با بودن آدم های دلسوز ، با کمترین امکانات هم ممکنه ... در ضمن من فکر می کنم آزادی هایی که به مدارس و معلمین تو روش تدریس داده بشه خیلی کمک می کنه ... اینکه لازم نباشه برای هر کاری بخش نامه بیاد ... و البته نکته مهم دیگه سواد معلمین و تامین مادی اونهاست ...

حالا بهتره من بجای پر چونگی اینجا برم بشینم سر درسم که یک نمره قبولی بگیرم ... حالا من که قرار نیست معلم بشم ... یا رئیس آموزش پرورش ... یا بالا تر! ! ... البته هیچ کدوم این ها فایده نداره ...سیستم جوریه که راه تغییرش از اینجا ها نیست ... مشکلات ریشه ای ... ریشه ای که زیر خاک تنیده شده ... و همه بخش های مملکت رو پیچونده به هم ... حل شدن هیچ کدوم به تنهایی معنی نداره ...

Sunday, January 25, 2004

این مقاله ، بهنود رو بخونید .
می خواستم از سیاست حرف بزنم و از انتخابات ...
ولی اگر صادق باید اعتراف کنم که این چند وقته اصلا بهش فکرم نکردم ... شرایط روز ، تحصن ... رای دادن و ندادن ... واقعیت اینه که فکر نکردم ... یعنی اصلا دغدغه ذهنیم تو این روزا نبوده ... پس نمی تونم الان نظری بدم .. و در ضمن به عنوان آدمی که از وقتی تونستم تو همه دوره های انتخابات * شرکت کردم ... ترجیح می دم یک کم دیگه صبر کنم ... ببینم چی می شه ... هرچند که دیگه فهمیدم هیچ جوره نمی شه سیاست رو تو کشور ما پیش بینی کرد و برنامه ریزی کرد ... اگر همیشه برعکس می شد ... باز بهتر بود .... حداقل خودش یک قانون می شد و یک فرمول تو دستمون داشتیم ....
تو این روزا یا در حال درس خوندن بودم ... یا پیاده روی و هواخوری ...
شرکتم که فعلا به یمن تنبلی دیگر همکارا، که کار منو عقب انداخته ... با خیال راحت دودره !
امروز برام، بهترین روز تو این دو هفته اخیر بود ... :)

* با تذکر آقای میم، بجای "انتخابات ها" نوشتم" دوره های انتخابات" :"> ... انشا الله که ایندفعه درسته ;)

Friday, January 23, 2004

آن دو می آیند .... پس از هفته ای که چون یکسال بر من گذشت ... طولانی و پر از دلتنگی ... و پر از حس نزدیک و ترس آور از دست دادن ...
فردا می آیند ...
صبحه دیگه الان ... پس امروز می آیند ... :)

Thursday, January 22, 2004

شب امتحان ... پیاده روی .. درس نخوندن .... هوس حذف پزشکی ....
فکرای همیشگی ...
آخر سر خوندن یک درس تکراری تا صبح ... ;)

Monday, January 19, 2004

مرسی حافظ جون امشب خیلی بهم حال دادی ... از مصاحبتت واقعا لذت بردم ...
بار ها و بار ها دیوانت رو باز کردم ... و هر بار دقیقت زدی تو خال ... دقیقا یک مکالمه بود ... شرمنده کردی با این همه توجه :">

Sunday, January 18, 2004

چی بگم؟ چی می تونم بگم ؟
فقط می تونم صداش کنم و ازش بخوام که باهام بیاد ... لحظه به لحظه ... تنهام نگذاره ...
ازش بخوام که نشونه ها رو نشونم بده ... ازش بخوام که مثل همیشه به موقع به دادم برسه ... یا حتی اگه می شه یک کم زود تر ... کمکم کنه ... فانوس راهم بشه ... و ناخدای کشتیم ...
تا بتونم گذر کنم از طوفان ها ...
اگرهم کشتیم تو طوفان شکست ... خیالی نیست ...
چون ناخدای من خداست غم ندارم ...

Saturday, January 17, 2004

این کلیپCline Dion، رو ببینید و سرحال بیاید ... پرواز کنید ...

codebase="http://www.khosronejad.com/fly.swf" width="192" height="192"
>



ممنون از دوست و مربی خوب و مهربونم ...

Friday, January 16, 2004

فکر می کنم که چرا می خوام همش حرف بزنم ؟ ... حرف ... حرف ... چه فایده ای داره ... به چه دردی می خوره ...
سکوت هم قشنگ تره ... هم آرامش بخش تر ... هم کم خطر تر ... هم مفید تر ..
تو سکوته که می تونم با خودم به تفاهم برسم ... تو سکوته که می تونم سفر کنم به دنیا های نا شناخته خودم ... تو سکوته که آسون می گیرم زندگی رو ...
پس این همه هیاهو ... این همه حرف ... این همه شیطنت ... و این همه آب در هاون کوبیدن برای چیه؟
از خودم می پرسم ... می دونم که جوابی نداره ... می دونم که می خواد بودنش رو ثابت کنه و جونیش رو ...
تصمیم می گیرم بهش گیر ندم به پروپاش نپیچم ... فقط نگاهش کنم ... اجازه بدم تو لحظات زندگیش خوش بودن رو تجربه کنه ... به شرطی که یادش نره وجود اون نور رو تو قلبش ... نپوشونتش ... و با هر دم و بازدمش اکسیژن عشق برسونه به این آتش گرم ...
Easy going Democracy...

Thursday, January 15, 2004

سلام به همه ...
من مثلا مشغول درس و امتحان هستم ;) ... قراره امتحانات رو عالی بدم ... با این شب امتحان درس خوندنم !!

Wednesday, January 14, 2004

این روزها روزای امتحانه ... و همچنین روز های فکر ... روزهای سبک سنگین کردن ...
فکر می کنم بهتره بی رو درواسی باشم با خودم .... فکر کنم بهتر آسون بگیرم ... بهتر که باور کنم تو زندگی نمی شه از زمان جلو افتاد ... نمی شه مراحل رو دوتا یکی رد کرد ... باید صبور بود .. و آماده برای مشکلات خواسته و نخواسته ... فرار معنی نداره ... باید دل به دریا زد ... و امیدوار بود که شنا کردن رو یاد بگیریم .. و امیدوار به پیدا کردن ساحل امن در زمان خستگی ...
زندگی اونقدرها هم سخت نیست ... اگه ایمان داشته باشی به وجود یک یار ... و کمک لحظه به لحظه اش ..
:)

Sunday, January 11, 2004

ماشا الله رد صلاحیت ... آباد شد مملکت !

Saturday, January 10, 2004

با وجود اینکه زیاد شیطنت می کنم ... زیاد بچگی می کنم ... ولی احساس پیر شدگی مفرط دارم ...
هنوز عین بچه ها کله خرم ... و حواسم پرته ... کارهای خطرناکه نا معقول می کنم .... اما ... الان بد احساس پیری می کنم ...
مگه می شه کله خر بودن و محتاط بودن یک جا جمع بشن ؟ ... حالا که شده ... هیچ وقت نمی ترسیدم از این دنیا ... همیشه در برابرش احساس قدرت کردم ... تا حالا کم نیاوردم ...
ولی نمی خوام تاریخ تکرار بشه ... احساس ضعف می کنم اگر یک اشتباه رو تکرار کنم ...
ترجیح می دم برم به دنیایی که کسی کاری به کارم نداشته باشه ... می رم ته باغ و به دور از هیاهوی بقیه ... خودم مشغول بازی می شم ... از درخت بالا می رم ... با مورچه ها بازی می کنم ... با سنگ ... با خاک ...
می دونید یاد جوکه اون ترکه افتادم که با رفیقش رفت سینما ...
ترکه رو اسب سفیدی که تو جریان فیلم مسابقه داشت شرط بندی کرد و باخت ... رفیقش می گه که من فیلم رو دیده بودم می دونستم اسب سیاه می بره ... ترکه هم میگه ... خوب منم دیده بودم گفتم شاید این دفعه سفیده برد !
حالا جیان منم همینه !
شاید تاریخ تکرار نشه ... شاید این فیلم رو من ندیده باشم ... شاید اسب سفید ببره ... نمی دونم ... فقط می دونم که پیر شدم و محتاط ...

Wednesday, January 07, 2004

دلم می خواد چشمام رو در بیارم و بندازم تو فنجون چایی یخ کرده کنار دستم ...
امشب حتما این کد ها میان به خوابم ... کد هایی که خیلی وقته باهاشون دوستم ... باهاشون کار می کنم و زندگی ... امروز شدن مایه عذابم ... یک عالمه td , tr دورم رو گرفتن و می خوان با > بزنن تو سرم ... همشون دوست بودن .. ولی از پشت خنجر زدن بهم ...
css ها که مرهم زخمم بودن ... دوای دردم بودن ... تنهام گذاشتن و رفتن ...
هیچ کدوم فکر نکردن که من خستم ... فکرم مشغوله ... برنامم نا مرتبه ... دوهفته اس یک دل سیر باشگاه نرفتم ... یک ماهه کوه نرفتم ... خیلی وقته با خودم جلسه نذاشتم ... فکر نکردن هفته دیگه امتحانام شروع می شه ... کلی درس نخونده دارم ... محیط کار خستم کرده ...
وقتی تنهایی ... وسط کلی کار ... بدون کمک ... بدون دلسوز ... بدون کمی توجه ... وقتی فقط توقعه که بالا می ره ... خسته می شی ... کم طاقت ... و ضعیف ...
...
نگران نشین ... من خوبم ;) ... فقط کمی خستم ... نمی دونم واقعا نمی دونم چه بر سرم می اومد اگه اون لحظات سکوت رو نداشتم ... اگر یک نسیم از یک جای دور نمی اومد تا این خستگی ها رو از تنم به در کنه ... نمی دونم اگر اون تسلسل تسبیح وار نبود ... اگر اون قدرت پشت سر نبود ... اگر اون عشقی که گه گاه وسط کار و شلوغی تاپ تاپ نمی کرد ...
نمی دونم .. و نمی خوام بدونم که چی می شد ...
گاهی خسته می شم و کم طاقت ... گاهی حرف های بی ربط پشت هم می زنم ... ولی معمولا زیاد طول نمی کشه ... این منم که آب سرد می ریزم روش (نمی دونم شایدم من نیستم !)... و همه این گلایه ها رو سوخت می کنم برای یک کوره دیگه ...
آره ... نکته اش همینه ...
تا نشیبی نباشه .. فرازی نخواهد بود ... تا سردی نباشه ... گرما معنی نداره ... آرامش با وجود سختی و شلوغی و خستگی معنا پیدا می کنه ... و تا بدی و بی وفایی و دزدی و خشونت رو نبینی قدر عشق رو نمی فهمی ...
علاوه بر اینها نکته ای که می خواستم بگم این بود که ... نه تنها نور در تاریکی جلوه پیدا می کنه ... بلکه باید زغال سیاه سوزونده بشه تا نور و گرما پدید بیاد ...
کوچکترین حساسیت نسبت به محیط ... و نسبت به بدی ها ... و اون غمی که ته دل (دیده یا نا دیده) ایجاد می شه ... بهترین بهانه است ... و بهترین موقعیت رو ایجاد می کنه برای عشق به حرکت و حرکت به سمت پاکی و عشق ... به سمت بی وزنی . .

آرمیدن در آغوش معشوق چه لذتی داره بعد از یک روز خسته کننده و طولانی ...

Monday, January 05, 2004

یادم میاد 6 سال پیش ... وقتی دبیرستانی بودم و کلی شر و شور سیاسی داشتم ... بدجور طرفدار آقای خاتمی بودم ... و امیدوار ...
چقدر برای انتخابات خودم رو تیکه پاره کردم ...
از این حرفا که بگذریم با دیدن این خبر یاد نامه ای افتادم که بعد از انتخاب آقای خاتمی براش نوشتم ... نامه ای حدود 10 صفحه که پیش خودم نگهش داشتم و پست نکردم (خوب شد پستش نکردم ... و گرنه خودم ضایع می شدم !!)... به دور و برم نگاه کرده بودم و اونچه که به نظرم می اومد نوشته بودم ... یکی از پیشنهاداتم همین تغییر پایتخت بود ... پیشنهادی که مقبول افتادنش از طرف بزرگان این ور پرده و اون ور پرده غیرممکن به نظر می رسید ... اون موقع با عقل و درک خودم خیلی دلایل براش داشتم ... و برای بیشتر مشکلاتی که مطرح کرده بودم راه حل ارائه داده بودم ...
می دونید الان چه احساسی دارم از این طرح ... احساس نه ... این یک ادراک .. ادراکی که مبنی بر شواهد و تجربیات گذشته و شناخت ...
وقتی که می دونی و می بینی جون مردم همیشه ارزون ترین کالا بوده ... وقتی که می بینی عقاید ... افکار ... و کارها همه پوششی هستن برای پوشاندن خطاهای بزرگ ... دزدی ها .. ظلم ها و زشتی ها ...
اون وقت به این نتیجه می رسی که این یک برنامه برای امنیت مردم نیست ... این اون راه حل ایده آل 6 سال پیش یک جوان برای بهتر کردن وضعیت کشورش نیست ... قرار نیست از امکانات تمرکز زدایی بشه ... قرار نیست آرامش و امنیت به تهران بیاد ... قرار نیست مشکل ترافیک و مسکن حل بشه ... آلودگی هوا که هیچی ...
و کلی مشکل دیگه اصلا مهم نیستن ... مطمئن باشین هیچکس دلش برای جون تهرانی ها هم نسوخته ... و فکر این نیست که چند درصدشون می میرن..
... من یک گروه موش می بینم که انبار های غدا شون رو که مدتها طول کشیده تا جمع کنن ... به دوش گرفتن ... و یواش یواش دارن خونه عوض می کنن ... انبار خونه بغلی نمگیر شده ... باید برن یک جای امن ...
فکر می کنم یعنی ممکنه ... موش ها هم یاد مرگ افتاده باشن ... و باور کرده باشن حرف هایی رو که یک عمر در گوش همه روزه خوندن ...
بعیده ... همونطور که مرگ ماله همسایه است ... خدا و آخرت و جهنم هم مال مردمه ... بهشت می مونه برا اونها و حوری هاش !
از نظر اونها مرگ چیز ساده ایه ... خیلی راحت می شه ازش فرار کرد ... با پول ... با قدرت ...
پول ها باین به جای امن برن ... همون جایی که جون در امانه ... قدرت هم همینطور .. پایتختی که ویران بشه ... نمی تونه مرکز نگه داشتن قدرت باشه ...
چقدر هیجان انگیزه ... این پس لرزه های سیاسی ... عامیانش .. این مگسی که به تمبون بعضی ها فتاده ... چه غوغایی کرده ...
یک قصه قدیمی هست که خیلی جالبه به نظر من می گن :
یک مرد وحشتزده میاد پیش حضرت سلیمان و می گه که عزرائیل رو دیده ... از حضرت سلیمان می خواد که بفرستتش یک جای دور ...
حضر سلیمان اون رو سوار باد می کنه ویک ساعته می فرستتش به هند ...
همون روز حضرت سلیمان از عزرائیل می پرسه چرا خودت رو به این بدبخت نشون دادی و ترسوندیش ؟ اگه می خواستی جونش رو بگیری لازم به این کارا نبود .
عزرائیل هم در جواب می گه : راستش من تعجب کردم اون رو اینجا دیدم .. چون قرار بود یک ساعت بعد جونش رو در هندوستان ازش بگیرم!

حالا حکایت ماست ... همه داریم با سرعت خودمون لحظه ها رو کنار می زنیم تا برسیم به زمان مرگمون ... بعضی با پای خودشون به مکان موعود هم می رن ... شاید عجله دارن ... عجله دارن مردم رو از شر خودشون راحت کنن !
منم تهرانی ام ... منم در خطرم ... منم می ترسم .... منم جونم رو ... خانوادم رو .. و زندگیم رو ... دوست دارم و برای حفظشون تلاش می کنم ... اما دوست ندارم از مردمان دیگه برای خودم پله بسازم ...
می دونید کیف داره بعضی وقتا آدم به یک بهانه کوچیک ... برای خودش یک امید بزرگ درست کنه ... انگار زندگی قشنگ تر می شه ... برای یک زندانی خواب رهایی هم غنیمته ...
دریغ نکنید ازش!

Thursday, January 01, 2004

بعد از مدتها ... یا بهتر بگم سال ها ... یک دستی به سر و روی این لیست وبلاگ های دوستان کشیدم ... تر و تازش کردم ... و به جمعیت blogrolling ها پیوستم ... خیلی وقت بود عضو شده بودم ... ولی تنبلی می کردم ...
بعضی همسایه های قدیمی که خیلی وقته نمی نویسن و بهشون نمیاد ادامه بدن وبلاگ نویسی رو از این لیست حذف کردم .. ولی هنوز تو لیست صفحه آرشیو هستن ... برای وقتایی که به گذشته ها سر می زنیم ...
دیدمشون ... از نزدیک ... حرف زدم باهاشون ...
اونها پول نمی خوان ... لباس نمی خوان ... خونه نمی خوان ... وقتی ازشون می پرسی ... چیزی می خوان! که نمی دونی چی باید بگی در جواب! ... چیزی می خوان که دیگه پیدا نمی شه ...
اونها عشقشون رو می خوان ... همراهشون رو در راه سخت زندگی ...بعضی نور چشمشون رو ... امیدشون رو ... بعضی تکیه گاهشون رو .... حامی شون رو ...
یکی از آشنایان از رو آمار کمک های خارجی ... حساب کرده بود که به هر خانواده ای 100 ملیون تومن می رسه ....اما کی می تونه حساب کنه چقدر ... چقدرعشق ، چقدرحمایت و چقدر امید لازمه برای این جمعیت افسرده و مپهوت ؟ ...
سعی می کنی لبخند رو هدیه ببری براشون ... با همه وجود پذیرای محبتت می شن ... و شرمنده می شی از این بزرگواری ... از این قدرشناسی در برابر هیچ ...
...
از آینده خودت بی خبری ... ولی در برابر آینده اونها ... مادران داغ دیده و مردان تنها ... بدتر از اون ... آینده بچه های بی کس و زوج های تک مانده ... خجالت می کشی از خودت ... از ناشکری ها و طلب کاری ها ...
به یاد اون یاری می افتی که همیشه تو شادی و غم یاورت بوده .. فکر می کنی ... میای چیزی بگی ... کم میاری ... ترجیح می دی همه چی در حد یک تب و تاب تو قلبت باقی بمونه ... احساسات و انرژی ها با وارد کلام شدن .. تبدیل به شعار نشن .... چشمت رو می بنده ... و می پیوندی به یک جریان انرژی همیشگی و دائمی ... تو اون دنیای آروم همه رو به شنا کردن تو این جریان دعوت می کنی ....
شاید بشه به این کار گفت دعا کردن .. نمی دونم ... هیچ وقت بلد نبودم ...
تنها کاری که می دونم اینه ...
طی مسیر انرژی از قلب به قلب ...
سر ریز شدن ... از یک کاسه تنگ به اقیانوس ...