وای ... می دونین دلم چی می خواد ...
یک مرخصی حسابی از کار و درس و هرچی کلاس و برنامه و امتحان و این حرفا تو دنیا هست ... دلم می خواد تنهای تنها سر بگذارم به یک دشت ... دلم می خواد به هیچی فکر نکنم ... در واقع فقط به خودم فکر کنم ... ولی نه به خواسته ها و در گیری هام ... بلکه به خودم بدون اضافات و وابستگی هام ... دلم می خواد تو اون دشت ساعت ها بشینم بدون اینکه نگران کار ها و برنامه هام باشم ... بدون اینکه با تاریک شدن هوا بخوام به سوی خونه برم و صبح بعد با بیدار شدن .... به فکر سر کار رفتن باشم ... و گه گاه یاد کار ها و درس های عقب مونده بیفتم .... دلم می خواد نه به گذشته فکر کنم و نه به آینده .... نه آینده نزدیک و نه دور ... نه به فردام فکر کنم نه به دو سال دیگه .... نه برام مهم باشه کجای این دنیا هستم الان ... و نه اینکه چند سال دیگه کجا خواهم بود و چیکاره می شم ...
نکه فکر کنین کلا" از کار و درس خسته شدم و می خوام خونه نشین بشم ا ... نه ... من از سکون خوشم نمی یاد ... ولی الان احساس می کنم کمی بهش احتیاج دارم ... هر چند فکر نمی کنم ... الان ها ممکن باشه ... ولی می تونم با تصورش لذت ببرم و انرژی بگیرم ...
چشمام و ببندم و با نفس عمیق هوایی رو به درون حلقم بفرستم که از لابلای علف ها و چمنها گذشته و بوی تن اون ها رو می ده ...
یک فکر آزاد ... چه لذتی داره با همچین حالی کتاب شمس و حافظ رو باز کنی و با هاشون عشق کنی ... زیر درخت بشینی و با معشوقت ... همونی که معشوق زمین و آسمون هم هست ... عشق بازی کنی .... همون معشوقی که با وجود رقیب حس حسادت رو بر نمی انگیزه ...
... اینجا که برسی دیگه کلام از تعریف باز می مونه ... برای کسی که تو اون حس و حال باشه ... چه برسه به منی که در حسرتشم ... شب و روز !
از همین جا تفالی زدم این اومد:
سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند / همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند
No comments:
Post a Comment