Saturday, April 19, 2003

مثل همیشه ... نمی دانم ...
مثل بعضی وقت ها ... خسته ام ...
و مثل وقت هایی که کم پیش می آید ... بی تابم ...
همیشه فکر می کردم که ندانستنم عین داناییست .... و هر چه می کنم پشیمانی ندارد ...
همیشه فکر می کردم دیدم به زندگی و ایمانم آنقدر کامل است که سختی و سقوطی برایم رقم نخواهد خورد ...
غافل از اینکه گاه سختی و ناراحتی ... پیش می اید ... تا ...
تا من بدانم که نمی دانم ....
تا من بفهمم که نمی توانم ...
تا من ببینم که فاصله حرف تا عمل چه زیاد است ...
تا باور کنم که دماغم از دروغ های زیبایی که به خودم می گفتم تا به کجا رفته ....
باید زمین بخورم ... تا این دماغ دراز من بشکند ... تا بفهمم که زیر پایم چه لغزان است ... تا بفهمم که چقدر به کمک نیاز دارم ... تا بفهمم با چشم بسته نمی شود راه رفت ...
اکنون من می خواهم نادانیم را بدانم ... نا بینا یی ام را ببینم .... و جبران کنم آن هنگامی را که در عین نادانی ... نا بینا یی ... نا شنواییی و نا فهمی ...از زیبایی دانایی ... روشنایی بینایی . با زبانی الکن سخن می گفتم ...
سکوت را شایسته تر می بینم ... اما خود را شایسته این مقام والا نمی یابم ... سکوت ناگهانی تنها در خور بزرگان است ... آنان که چشمانی بینا دارند ... به وسعت دنیا ... آنانکه از هیبت آنچه می بینند به سکوت می آیند ... نه فقط چون من بخاطر هوسی شاعرانه ... یا پوچی ای بی معنا و مدرن! ... آنانکه در مقابل سکوتشان عشقی دریافت می کنند و منظری بی پایان برای کاویدن و دریایی برای غرق شدن و یاری بی مانند برای فدا شدن برایش ...... نه چون من که با سکوتم در لاک بی کسی ... در تار و پود افسردگی ام فرو روم و از همه چیز باز مانم ....
می خواهم ترک دنیا کنم ... نه ... ... می خواهم ... ترک جان کنم .... نه .... می خواهم ... ترک خود کنم ... می خواهم خودم را سه طلاقه کنم ... اما چه سخت است ... چطورش را نمی دانم ... و نمی دانم پس از آن چه حالی خواهم داشت .... فقط می دانم که اکنون بی تابم ...
دنیا ... بوده و هست ... زمان می گذشته و پس از این هم می گذرد ... اتفاقات بدون دلیل ... یا با دلیل می افتند ...و فراموش می شوند ... یا فراموش نمی شوند .... آدم ها می آیند و می روند ... حوا ها می روند و می آیند .... سختی ها ... آرزو های دست نیافته در یاد ها می ماند و گاه عقده می شود ...
و گاه درسی ... اشاره ای ... پیامی ... و راهنمایی ... و چراغی ....
که آنگاه دیگر سختی خوانده نخواهند شد ... که عین زیبایی و خوشی خواهند بود ... نوری که در نظر اول چشم را می زند ... لحظه ای بعد روشنگر راه می شود ...
دوست دارم چراغ راهم را بیابم ... دوست دارم راهم را ببینم ... دوست دارم یارم را بیابم ...
دوست دارم چراغ شوم ... روشنگر راه شوم ... و در کوی یار جان دهم ...
هم سخت است و هم زیبا .... هم ترسناک است و هم خواستنی ... ذوب شدن در گرمای عشق .

No comments: