روز ها از پی هم می گذرند ... و من از پی انها به دنبال هیچ ...
هوای بهاری باز آمده است ... و باز می گذرد ... چونان سال های گذشته و سال های آینده ... سال هایی که من نبودم ... و سال هایی که نخواهم بود ...
من با سبزی طراوت ... هوای خوش ... بلندی کوه ... باد نوک کوه ... نسیم دشت ... مست می شوم ... همچنین ... با گرمای تابستان ... با زردی پائیز ... با سفیدی و نرمی برف ... مستی همیشگیست ... اگر به مستی عادت کرده باشی ... شب و روز نمی شناسد ... بهار و زمستان ندارد ...
اما در این میان زمان هایی هست که مستی از سر می پرد ... بدون هیچ دلیل خارجی ... ناگهان چشم می گشایی ... و بدی می بینی و زشتی ... خستگی می بینی و مرگ ... ناتوانی و رنج ...
آن هنگام برای من وقتی است که ناگهان در گردابی فرو می افتم به نام خود خواهی ... وقتی که به تعبیری از شناخت خود فارغ می شوم و درگیر خواسته هایم می گردم ... زمان هایی که باید آزاد باشم و پرواز کنم ... صرف هیچ می کنم .... که چقدر نادانم ... چقدر فراموشکارم ... و چقدر سختم ... که از خود بیزارم ....
زندگی بی مسنی نمی خواهم ... حتی برای یک لحظه ... باید در میخانه آشنایی بیابم تا همیشه می گوشه لبم باشد و سرم خمار عشق ...
نیم مستم کردی ای ساقی .. من ساغر بدست ... یا مده می یا مرا چون چشم خود کن مست مست
ساقی خمار آلوده ام ... بگشا ... بگشا ... بگشا در میخانه را
قربان چشم مست تو لبریز کن پیمانه را ...
...
No comments:
Post a Comment