در آن شب نیمه بارانی ... جوان خام پریشان و حیران به دنبال هیچ می گشت ... به فکر گذشته بود و از آینده بیمناک ... تکیه گاهش را رها کرده بود و سرگردان پی گمگشته ای بود که نمی دانستش!
شیخ او را گفت: چرا پریشانی ... چرا بی تابی .. نگران چه هستی ... مگر تو سالک راه نیستی ... پس به یاد آور که در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست
جوان با خود تکرار کرد :
در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست ....
در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست ....
در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست ...
Tuesday, April 29, 2003
Monday, April 28, 2003
Sunday, April 27, 2003
مدت ها بود که به webshots عادت کرده بودم ... همشون فوق العاده اند ... الان دیگه واقعا هوس کردم که desktop ام رو روزانه update کنم ...
نمی دونم چرا برنامه هام قرار نیست منظم بشه ... هنوز کلاسای دانشگاهم در حال تغییر و جابجایی هستن ... تنها خوبی ای که این بلا تکلیفی داره اینه که شاید این وسط ها یک وقتی پیدا کردم رفتم اسکی ;)
Friday, April 25, 2003
دیشب چه حس خوبی داشتم ... حیف که الان نمی تونم توضیحش بدم ...
احساس آرامش ... احساس اطمینان ... احساس تنها نبودن .... احساس دیدن و دیده شدن ... احساس وصل بودن ... :)
احساس آرامش ... احساس اطمینان ... احساس تنها نبودن .... احساس دیدن و دیده شدن ... احساس وصل بودن ... :)
Thursday, April 24, 2003
چرا هیچ تفالی مناسب حالم در نمی یاد ... انتظار دارم وقتی یک دوره تموم می شه ... همه حسب حال بگن ... حافظ ... مولانا ...دیوان به سوی مبدا .. . همشون از یار می گن ... و از سرمستی ... و از عشق ... درست می گن .... ولی احساس می کنم ... مستی از سرم پریده ... احساس می کنم تلاش هام بی نتیجه بودن ... حواسم خیلی پرت بوده و هنوزم هست ... احساس می کنم کوی یار رو گم کردم ... انگار یکهو زدم تو جاده خاکی ...
مگه می شه یارم نباشه ... اون هست ... من نمی بینمش ...
به قول شاعر: کو یارم ... یارم کو ... نازنین نگارم کو ؟
مگه می شه یارم نباشه ... اون هست ... من نمی بینمش ...
به قول شاعر: کو یارم ... یارم کو ... نازنین نگارم کو ؟
Monday, April 21, 2003
جریان دستگیری سینا مطلبی خیلی ناراحت کننده و عجیب و غیر قابل درک بود ... براش آرزوی موفقیت و سلامتی می کنم ...
همه توصیه می کنن که این طومار رو امضا کنیم ... اما من واقعا به تاثیری که می تونه داشته باشه شک دارم ... البته اگه بهش کمک هم نکنه ... لااقل ضرر نداره ...
و البته امیدوارم لینک دادن به همچین جایی هم ضرر نداشته باشه ;) ... آزادی حق همه آدم ها ست ... چه برسه کسانی مثل سینا مطلبی !
همه توصیه می کنن که این طومار رو امضا کنیم ... اما من واقعا به تاثیری که می تونه داشته باشه شک دارم ... البته اگه بهش کمک هم نکنه ... لااقل ضرر نداره ...
و البته امیدوارم لینک دادن به همچین جایی هم ضرر نداشته باشه ;) ... آزادی حق همه آدم ها ست ... چه برسه کسانی مثل سینا مطلبی !
Saturday, April 19, 2003
مثل همیشه ... نمی دانم ...
مثل بعضی وقت ها ... خسته ام ...
و مثل وقت هایی که کم پیش می آید ... بی تابم ...
همیشه فکر می کردم که ندانستنم عین داناییست .... و هر چه می کنم پشیمانی ندارد ...
همیشه فکر می کردم دیدم به زندگی و ایمانم آنقدر کامل است که سختی و سقوطی برایم رقم نخواهد خورد ...
غافل از اینکه گاه سختی و ناراحتی ... پیش می اید ... تا ...
تا من بدانم که نمی دانم ....
تا من بفهمم که نمی توانم ...
تا من ببینم که فاصله حرف تا عمل چه زیاد است ...
تا باور کنم که دماغم از دروغ های زیبایی که به خودم می گفتم تا به کجا رفته ....
باید زمین بخورم ... تا این دماغ دراز من بشکند ... تا بفهمم که زیر پایم چه لغزان است ... تا بفهمم که چقدر به کمک نیاز دارم ... تا بفهمم با چشم بسته نمی شود راه رفت ...
اکنون من می خواهم نادانیم را بدانم ... نا بینا یی ام را ببینم .... و جبران کنم آن هنگامی را که در عین نادانی ... نا بینا یی ... نا شنواییی و نا فهمی ...از زیبایی دانایی ... روشنایی بینایی . با زبانی الکن سخن می گفتم ...
سکوت را شایسته تر می بینم ... اما خود را شایسته این مقام والا نمی یابم ... سکوت ناگهانی تنها در خور بزرگان است ... آنان که چشمانی بینا دارند ... به وسعت دنیا ... آنانکه از هیبت آنچه می بینند به سکوت می آیند ... نه فقط چون من بخاطر هوسی شاعرانه ... یا پوچی ای بی معنا و مدرن! ... آنانکه در مقابل سکوتشان عشقی دریافت می کنند و منظری بی پایان برای کاویدن و دریایی برای غرق شدن و یاری بی مانند برای فدا شدن برایش ...... نه چون من که با سکوتم در لاک بی کسی ... در تار و پود افسردگی ام فرو روم و از همه چیز باز مانم ....
می خواهم ترک دنیا کنم ... نه ... ... می خواهم ... ترک جان کنم .... نه .... می خواهم ... ترک خود کنم ... می خواهم خودم را سه طلاقه کنم ... اما چه سخت است ... چطورش را نمی دانم ... و نمی دانم پس از آن چه حالی خواهم داشت .... فقط می دانم که اکنون بی تابم ...
دنیا ... بوده و هست ... زمان می گذشته و پس از این هم می گذرد ... اتفاقات بدون دلیل ... یا با دلیل می افتند ...و فراموش می شوند ... یا فراموش نمی شوند .... آدم ها می آیند و می روند ... حوا ها می روند و می آیند .... سختی ها ... آرزو های دست نیافته در یاد ها می ماند و گاه عقده می شود ...
و گاه درسی ... اشاره ای ... پیامی ... و راهنمایی ... و چراغی ....
که آنگاه دیگر سختی خوانده نخواهند شد ... که عین زیبایی و خوشی خواهند بود ... نوری که در نظر اول چشم را می زند ... لحظه ای بعد روشنگر راه می شود ...
دوست دارم چراغ راهم را بیابم ... دوست دارم راهم را ببینم ... دوست دارم یارم را بیابم ...
دوست دارم چراغ شوم ... روشنگر راه شوم ... و در کوی یار جان دهم ...
هم سخت است و هم زیبا .... هم ترسناک است و هم خواستنی ... ذوب شدن در گرمای عشق .
مثل بعضی وقت ها ... خسته ام ...
و مثل وقت هایی که کم پیش می آید ... بی تابم ...
همیشه فکر می کردم که ندانستنم عین داناییست .... و هر چه می کنم پشیمانی ندارد ...
همیشه فکر می کردم دیدم به زندگی و ایمانم آنقدر کامل است که سختی و سقوطی برایم رقم نخواهد خورد ...
غافل از اینکه گاه سختی و ناراحتی ... پیش می اید ... تا ...
تا من بدانم که نمی دانم ....
تا من بفهمم که نمی توانم ...
تا من ببینم که فاصله حرف تا عمل چه زیاد است ...
تا باور کنم که دماغم از دروغ های زیبایی که به خودم می گفتم تا به کجا رفته ....
باید زمین بخورم ... تا این دماغ دراز من بشکند ... تا بفهمم که زیر پایم چه لغزان است ... تا بفهمم که چقدر به کمک نیاز دارم ... تا بفهمم با چشم بسته نمی شود راه رفت ...
اکنون من می خواهم نادانیم را بدانم ... نا بینا یی ام را ببینم .... و جبران کنم آن هنگامی را که در عین نادانی ... نا بینا یی ... نا شنواییی و نا فهمی ...از زیبایی دانایی ... روشنایی بینایی . با زبانی الکن سخن می گفتم ...
سکوت را شایسته تر می بینم ... اما خود را شایسته این مقام والا نمی یابم ... سکوت ناگهانی تنها در خور بزرگان است ... آنان که چشمانی بینا دارند ... به وسعت دنیا ... آنانکه از هیبت آنچه می بینند به سکوت می آیند ... نه فقط چون من بخاطر هوسی شاعرانه ... یا پوچی ای بی معنا و مدرن! ... آنانکه در مقابل سکوتشان عشقی دریافت می کنند و منظری بی پایان برای کاویدن و دریایی برای غرق شدن و یاری بی مانند برای فدا شدن برایش ...... نه چون من که با سکوتم در لاک بی کسی ... در تار و پود افسردگی ام فرو روم و از همه چیز باز مانم ....
می خواهم ترک دنیا کنم ... نه ... ... می خواهم ... ترک جان کنم .... نه .... می خواهم ... ترک خود کنم ... می خواهم خودم را سه طلاقه کنم ... اما چه سخت است ... چطورش را نمی دانم ... و نمی دانم پس از آن چه حالی خواهم داشت .... فقط می دانم که اکنون بی تابم ...
دنیا ... بوده و هست ... زمان می گذشته و پس از این هم می گذرد ... اتفاقات بدون دلیل ... یا با دلیل می افتند ...و فراموش می شوند ... یا فراموش نمی شوند .... آدم ها می آیند و می روند ... حوا ها می روند و می آیند .... سختی ها ... آرزو های دست نیافته در یاد ها می ماند و گاه عقده می شود ...
و گاه درسی ... اشاره ای ... پیامی ... و راهنمایی ... و چراغی ....
که آنگاه دیگر سختی خوانده نخواهند شد ... که عین زیبایی و خوشی خواهند بود ... نوری که در نظر اول چشم را می زند ... لحظه ای بعد روشنگر راه می شود ...
دوست دارم چراغ راهم را بیابم ... دوست دارم راهم را ببینم ... دوست دارم یارم را بیابم ...
دوست دارم چراغ شوم ... روشنگر راه شوم ... و در کوی یار جان دهم ...
هم سخت است و هم زیبا .... هم ترسناک است و هم خواستنی ... ذوب شدن در گرمای عشق .
Friday, April 18, 2003
هیجان در عین آرامش به نظر چیز عجیب و نا متناسبی میاد ... ولی من هیجان بیرونی و تغییر رو در عین آرامش درونی ... ممکن می دونم ...
راجع به پوپه مهدوی نادر که داره دور دنیا رو با دوچرخه طی می کنه و سفرش از فروردین امسال شروع شده و تا اسفند طول می کشه ... همچین حسی دارم ... وقتی خودم رو می گذارم جای اون ...
یکی از دوستام می گفت علاقمندی هاو رشته هایی که کار کرده و خودش تو بیوگرافیش نوشته خیلی شبیه منه ... ! نمی دونم ... ولی منم دوست داشتم ... یک مدت بی خیال کار و درس و همه چی می شدم ... و به تعبیری می زدم به بیابون ... دوچرخه سواری دور دنیا رو هم خیلی دوست دارم ... هم ورزشه ... هم هوای خوب خوردن ... هم دنیا رو دیدن ... تنها اشکالش اینه که دوست ندارم خیلی تو خبر ها باشم ... حداقل در مدت خود سفر ... ناشناس بودن رو ترجیح می دم ... هرچند شناس بودن کمک زیادی می کنه به گرفتن ویزا و این جور مسایل ...
هرچی بیشتر بهش فکر می کنم ... بیشتر دلم می خواد ... ولی همچین کار هایی و همچین تصمیماتی خیلی سختن ... و تازه احتیاج به خیلی عوامل دیگه هم هست ... مسایل مادی ... و در ضمن یکهو رها کردن کار و زندگی برای من و در موقعیت من .. اصلا کار درست و واقع بینانه ای نیست ... شاید هنر همچین تصمیماتی به اینه که همه بند هات رو یکهو پاره کنی ... به هیچ چیز دیگه فکر نکنی ....
پرنده ای که مهاجرت می کنه و به پرواز در میاد ... هیچ وقت به این فکر نمی کنه که سال دیگه که برگردم ... نکنه این درخت نباشه ... فکر نمی کنه که سال دیگه قراره کجا لونه بسازه .
راجع به پوپه مهدوی نادر که داره دور دنیا رو با دوچرخه طی می کنه و سفرش از فروردین امسال شروع شده و تا اسفند طول می کشه ... همچین حسی دارم ... وقتی خودم رو می گذارم جای اون ...
یکی از دوستام می گفت علاقمندی هاو رشته هایی که کار کرده و خودش تو بیوگرافیش نوشته خیلی شبیه منه ... ! نمی دونم ... ولی منم دوست داشتم ... یک مدت بی خیال کار و درس و همه چی می شدم ... و به تعبیری می زدم به بیابون ... دوچرخه سواری دور دنیا رو هم خیلی دوست دارم ... هم ورزشه ... هم هوای خوب خوردن ... هم دنیا رو دیدن ... تنها اشکالش اینه که دوست ندارم خیلی تو خبر ها باشم ... حداقل در مدت خود سفر ... ناشناس بودن رو ترجیح می دم ... هرچند شناس بودن کمک زیادی می کنه به گرفتن ویزا و این جور مسایل ...
هرچی بیشتر بهش فکر می کنم ... بیشتر دلم می خواد ... ولی همچین کار هایی و همچین تصمیماتی خیلی سختن ... و تازه احتیاج به خیلی عوامل دیگه هم هست ... مسایل مادی ... و در ضمن یکهو رها کردن کار و زندگی برای من و در موقعیت من .. اصلا کار درست و واقع بینانه ای نیست ... شاید هنر همچین تصمیماتی به اینه که همه بند هات رو یکهو پاره کنی ... به هیچ چیز دیگه فکر نکنی ....
پرنده ای که مهاجرت می کنه و به پرواز در میاد ... هیچ وقت به این فکر نمی کنه که سال دیگه که برگردم ... نکنه این درخت نباشه ... فکر نمی کنه که سال دیگه قراره کجا لونه بسازه .
Tuesday, April 15, 2003
روز ها از پی هم می گذرند ... و من از پی انها به دنبال هیچ ...
هوای بهاری باز آمده است ... و باز می گذرد ... چونان سال های گذشته و سال های آینده ... سال هایی که من نبودم ... و سال هایی که نخواهم بود ...
من با سبزی طراوت ... هوای خوش ... بلندی کوه ... باد نوک کوه ... نسیم دشت ... مست می شوم ... همچنین ... با گرمای تابستان ... با زردی پائیز ... با سفیدی و نرمی برف ... مستی همیشگیست ... اگر به مستی عادت کرده باشی ... شب و روز نمی شناسد ... بهار و زمستان ندارد ...
اما در این میان زمان هایی هست که مستی از سر می پرد ... بدون هیچ دلیل خارجی ... ناگهان چشم می گشایی ... و بدی می بینی و زشتی ... خستگی می بینی و مرگ ... ناتوانی و رنج ...
آن هنگام برای من وقتی است که ناگهان در گردابی فرو می افتم به نام خود خواهی ... وقتی که به تعبیری از شناخت خود فارغ می شوم و درگیر خواسته هایم می گردم ... زمان هایی که باید آزاد باشم و پرواز کنم ... صرف هیچ می کنم .... که چقدر نادانم ... چقدر فراموشکارم ... و چقدر سختم ... که از خود بیزارم ....
زندگی بی مسنی نمی خواهم ... حتی برای یک لحظه ... باید در میخانه آشنایی بیابم تا همیشه می گوشه لبم باشد و سرم خمار عشق ...
نیم مستم کردی ای ساقی .. من ساغر بدست ... یا مده می یا مرا چون چشم خود کن مست مست
ساقی خمار آلوده ام ... بگشا ... بگشا ... بگشا در میخانه را
قربان چشم مست تو لبریز کن پیمانه را ...
...
هوای بهاری باز آمده است ... و باز می گذرد ... چونان سال های گذشته و سال های آینده ... سال هایی که من نبودم ... و سال هایی که نخواهم بود ...
من با سبزی طراوت ... هوای خوش ... بلندی کوه ... باد نوک کوه ... نسیم دشت ... مست می شوم ... همچنین ... با گرمای تابستان ... با زردی پائیز ... با سفیدی و نرمی برف ... مستی همیشگیست ... اگر به مستی عادت کرده باشی ... شب و روز نمی شناسد ... بهار و زمستان ندارد ...
اما در این میان زمان هایی هست که مستی از سر می پرد ... بدون هیچ دلیل خارجی ... ناگهان چشم می گشایی ... و بدی می بینی و زشتی ... خستگی می بینی و مرگ ... ناتوانی و رنج ...
آن هنگام برای من وقتی است که ناگهان در گردابی فرو می افتم به نام خود خواهی ... وقتی که به تعبیری از شناخت خود فارغ می شوم و درگیر خواسته هایم می گردم ... زمان هایی که باید آزاد باشم و پرواز کنم ... صرف هیچ می کنم .... که چقدر نادانم ... چقدر فراموشکارم ... و چقدر سختم ... که از خود بیزارم ....
زندگی بی مسنی نمی خواهم ... حتی برای یک لحظه ... باید در میخانه آشنایی بیابم تا همیشه می گوشه لبم باشد و سرم خمار عشق ...
نیم مستم کردی ای ساقی .. من ساغر بدست ... یا مده می یا مرا چون چشم خود کن مست مست
ساقی خمار آلوده ام ... بگشا ... بگشا ... بگشا در میخانه را
قربان چشم مست تو لبریز کن پیمانه را ...
...
Saturday, April 12, 2003
جنگ عراق و آمریکا هم به سلامتی تموم شد ... این چند وقته انقدر درگیری فکری و کاری داشتم که هیچی در این مورد اینجا ننوشنم ... حالا که تموم شد ...
همه مردم به فکرن که آیا ایران هم تو صفه ... همه می گن کار ما خیلی راحت تره ... همه با این رویا به خواب می رن که صبح که پا می شن ... ببینن که همه چی به خوبی و خوشی ... تموم شده ...
فکر کنم رویاش خیلی شیرین تر از خودش باشه ... ;) فعلا با تصور آزادی خوشیم ...
همه مردم به فکرن که آیا ایران هم تو صفه ... همه می گن کار ما خیلی راحت تره ... همه با این رویا به خواب می رن که صبح که پا می شن ... ببینن که همه چی به خوبی و خوشی ... تموم شده ...
فکر کنم رویاش خیلی شیرین تر از خودش باشه ... ;) فعلا با تصور آزادی خوشیم ...
Thursday, April 10, 2003
Tuesday, April 08, 2003
دیشب رفتم فیلم اینک آخرزمان apocalypse now ...
کار عجیب و قشنگی بود ... هنو احساس می کنم باید راجع بهش فکر کنم ... راجع به آزادی ای که ازش حرف می زد ... آزادی از قضاوت ... یعنی همون چیزی که چند سال پیش با خوندن کتاب های کریشنا مورتی خیلی درگیرش بودم ... و الان دوباره به سراغم اومده ... این فیلم به نظر من یک حرفی داشت ... ولی نه ثابتش کرد و نه نقضش ... فقط یک حال و هوای عجیب رو نشون داد ... خشونت رو نشون داد ... و در عین حال آزادگی رو ... ولی آزادگی ای که نشون داد قبول کردنش خیلی سخت بود ... آزادگی ای که با نوعی جنون همراه شده بود ... نمی دونم .. احساس می کنم اونجور که باید فیلم رو خوب نفهمیدم ... تا بتونم نظر بدم .... نمی تونم قضاوت کنم !
کار عجیب و قشنگی بود ... هنو احساس می کنم باید راجع بهش فکر کنم ... راجع به آزادی ای که ازش حرف می زد ... آزادی از قضاوت ... یعنی همون چیزی که چند سال پیش با خوندن کتاب های کریشنا مورتی خیلی درگیرش بودم ... و الان دوباره به سراغم اومده ... این فیلم به نظر من یک حرفی داشت ... ولی نه ثابتش کرد و نه نقضش ... فقط یک حال و هوای عجیب رو نشون داد ... خشونت رو نشون داد ... و در عین حال آزادگی رو ... ولی آزادگی ای که نشون داد قبول کردنش خیلی سخت بود ... آزادگی ای که با نوعی جنون همراه شده بود ... نمی دونم .. احساس می کنم اونجور که باید فیلم رو خوب نفهمیدم ... تا بتونم نظر بدم .... نمی تونم قضاوت کنم !
Sunday, April 06, 2003
تنشهاي موجود در ساختار فلسفي ذهن خود را پيش از اينکه دير شود، تشخيص دهيد !
تست سلامت فلسفي
تست سخته ... یک نگاهی بهش بندازید ... من گذاشتم سر فرصت ...
تست سلامت فلسفي
تست سخته ... یک نگاهی بهش بندازید ... من گذاشتم سر فرصت ...
Friday, April 04, 2003
این آهنگ علیرضا افتخاری رو تازه شنیدم ... خیلی دوستش داشتم
ز آتش پنهان عشق، هر که شد افروخته / دود نخیزد از او ، چون نفس سوخته
دلبر بی خشم و کین، گلبن بی رنگ و بوست / دلکش پروانه نیست، شمع نیفروخته
مایه آرام دل، چشم هوس بستن است / از تپش آسوده ست، باز نظر دوخته
آمد و آورد باز، از سر کویش کلیم / بال و پر ريخته، جان و دل سوخته
ز آتش پنهان عشق، هر که شد افروخته / دود نخیزد از او ، چون نفس سوخته
دلبر بی خشم و کین، گلبن بی رنگ و بوست / دلکش پروانه نیست، شمع نیفروخته
مایه آرام دل، چشم هوس بستن است / از تپش آسوده ست، باز نظر دوخته
آمد و آورد باز، از سر کویش کلیم / بال و پر ريخته، جان و دل سوخته
Thursday, April 03, 2003
در مورد کشته شدن عکاس ایرانی در عراق تلویزیون خیلی سر بسته، نا مطمئن و نا موثق خبر داد ... اینجا رو ببینید وبلاگ موج نو گویا خبرش موثق تر از صداو سیمای ایرانه ... با اون همه خبرنگار!
(http://news.bbc.co.uk/2/hi/middle_east/2920571.stm)
(http://news.bbc.co.uk/2/hi/middle_east/2920571.stm)