امروز ... یکی از اون روزای فوق العاده بود ... از اون روزایی که چشما طاقت دیدن اینهمه زیبایی رو ندارن .... ابر های گوله گوله و تشعشع زیبای آفتاب ... از اون روزا که انقدر لبریز از انرزی می شی ... که همه سختی ها و ناراحتی های گذشته در یک لحظه فراموش می شن ....
من امروز به بی نهایت رسیدم .... همونجا که دنیا تموم می شه .... همونجایی که دیگه هیچ اثری از سیاهی و بدی نیست ... همون حس و حالی که تو دلم دنبالش می گردم ... نمای ظاهریش رو بالای کوه دیدم ....
دیدم آسمون به زمین رسید .... بی هیچ مرز جدا کننده ای .... لحظاتی رو دیدم که هر چی به اطرافم نگاه می کردم ... هیچ نمی دیدم ... جز سفیدی و نور ... هیچی حس نمی کردم ... جز باد و بارش برف .... حتی حرکت من هم معنی خودش رو از دست داده بود .... نمی تونستم بفهمم وایسادم یا دارم حرکت می کنم ...
وقتی برسی به بینهایت ... همه معانی حرکت و سکون ، بالا و پایین .... زشتی و زیبایی رنگ می بازن و همه در یک قدرت لا یزال غرق می شن ... اون موقست که حس می کنی ... دلت با همه دنیا یکی شده و عقلت هیچ قانونی رو جز قانون عشق به طبیعت بنده نیست ...
دلت می خواد چشم هات رو ببندی ویک نفس عمیق بکشی .... و .... و ...
البته اون جا جاییه که بستن و باز بودن چشم هیچ توفیری نداره ...
دلت می خواد ... ساعت ها همون جا بشینی و تصور کنی بالای ابرهایی .... همون جایی که همه آدما آرزوش رو دارن ...
دلت می خواد ... ساعت ها وسط برف و ابر و مه بشینی و به هیچی فکر نکنی ... به هیچی ... تا اون نور بی پایان که بین زمین و آسمون در حال رفت و آمد و انعکاس پی در پیه ... به قلب تو هم وارد بشه ...
No comments:
Post a Comment