Tuesday, January 24, 2006

سلام ...
سعی می کنم غر نزنم دیگه ... یعنی به همونجایی برسم که غرزدن معنا نداره ... قدمهای خوبی برداشتم ...
البته وسط امتحانات وقت خوبی نیست برا قدم زدن ... ولی اشکال نداره ... وقتی گرسنگی هست باید غذا خورد !!
من هم می نوشم از شراب ... سر مست می شم و قدم زدن آغاز می کنم ...

راستی از کتابی که خوندم بگم ... وسط درسها کتاب خوندن حس عجیبیه ... هم لذت بخشه و هم احساس گناه می کنی ... فکر کنم با این تفاسیر می شه مطمئن بود که گناهه .. ولی اون اثر منفی رو نداره ... حتی گاهی ثواب هم داره !!!

کتاب آهنگ عشق ( سمفونی پاستورال ) اثر اندره ژید

خیلی خوب بود ... البته آخرس حس عجیبی داشتم ... خشکم زده بود ... یک حس تنهایی و سردرگمی ...
البته برای صحبت کامل تر راجع بهش باید دوباره بخونم ... با سرعت و نگرانی کمتر و به قسمت هایی که به کتاب مقدش اشاره کرده عمیق تر فکر کنم ... می دونید وقتی یک درصد زیادی از حواسم دنبال امتحان و درسه نمی شه انتظار داشت کتاب رو خوب بخونه ... فقط می تونم احساسمو از مجموعش
بگم ...

چندتا کتاب هیجان انگیز دیگم اینجا در رقابت هستن با کتاب فیزیولوژی و مبانی و تاریخ
ولی خیلی هم بچه بدی نیستم تنظیم می کنم که درسام خوب خونده بشن که این ترم به خیر و سلامتی تموم بشه ...
P:

Saturday, January 21, 2006

قدم هامو محکم می کنم ...
کوله بارم رو برمیدارم ...
نه برای سفر به ناکجاآباد یا کوه قاف ...
سفری به درون خودم ...
قدم های اول را برداشتم ...
برای بازگشت به خویشتن !
اولین و مهمترین قله ای که باید صعود کنم ...
تو این دنیای بزرگ .. انرژی زیاده ...
تو این قلب کوچیک من که فکر می کردم خیلی خسته است و انرژیش تموم شده هم انرژی زیاده ...
باید جستجو کنم تا بیابم ...
آرامش را می بینم که کم کم در مسیر به من خواهد پیوست ...
و به دنبال او زیبایی و عشق و ایمان ...

یارا یاریم کن

من باز می گردم
:)

Wednesday, January 18, 2006

روز عید است ...
باشد تا بر من نیز عید گردد ...
با یافتن درمانی و خشکاندن دردی ...
می بینی ماری بر گرد درخت ی پیچد ...
درختی پر بار ... که ناتوان است از دفاع از خود ..
برگ و بار از دست می دهد و نالان بی برگی را گناه خود می داند ...
درخت می باید فریاد برآرد ... نه بر سر دیگر درختان ... که بر سر ماری که پس ار رفتن نیز زخم دل کاشته بر جان درخت ..
درخت می داند که این زخم را کاری نیست بر جانش ... اما دائم گناه به دوش می کشد و بر خود می گیرد سختی روزگار را ...
بی برگی را بهانه می سازد از زخم و ناتوانی .. و این دو را بهانه ای برای مرگ و فرار از تلاش و زندگی ...
به او بگو که ریشه در خاک دارد و سر بر آسمان ... به او بگو که برگ و بارش تنها زینت بود و هستی اش بی آنها زیر سوال نمی رود ...
به او بگو تا چشم باز کند و فرار نکند از فراز و نشیب زندگی .. بهانه نیاورد و چون درختی محکم بایستد در برابر باد ...
خاک با اوست ... و اوست امید زندگانی خاک ...
ایمان بیاور به پاکی خاک و به آرامشش ...


می خواهم روزی سپید را نقش زنم ... روزی سپید ... آسمانی آبی و درختی سبز و پر بر ... بر بلندای کوه کودک شادان و امیدوار که می رقصد و چه آسان به قله دست می یازد ...
روزی سپید که عشق از آسمان می بارد .. از زمین می جوشد ... و در دل کودک سماع می کند .... او را نیازی نیست به کس مگر به خالق آن چشمه جوشان که هر دم بااوست ...

روزگار می رود و باید برود تا بر من و ما و شما مبارک گردد چون نمی خواهم درد را مگر برای درمان ...
پس درد موهبتی است که درمان و عشق می آورد .. بهانه اش مکن برای گریز ...

بیا جانا ... همرهم باش ... پشتوانه ام باش و خودم باش ....

Tuesday, January 10, 2006

سپیدی برف بر من باد ... و بر او که رفت ...
با بوی کافور می رود به زیر خاک ...
یکی از مهربان ترینان بود در قماش مردان ... مهربان و حساس ..
با چشمانی که هرگز از یادم نمی رود ...
می دانی که بسیار در یادم بوده ای .. شاید نمی دانستی ولی قطعا اکنون می دانی ...
اکنون که رفته ای و من نا امید از امیدهایی که به تو می دادم ... تا بر پای بایستی بر روزی که من سپیدپوش می گردم برای ساختن آینده ام ... اکنون تو سپید پوشی ...
عجب دنیایی است !!
تو که سالهی آخر را در پیله تنهایی خود گذراندی ...
و ماههای آخر که از پای افتادگی بود و بیماری ...
مرگ برایت نویدی باشد بسوی آرامش
خدایت رحمت کنار ...
عمو جان ... دوستت می داشتم

Saturday, January 07, 2006

دیروز روز خوبی بود ... یک فضای جدید ... آرامش و انرژی ..
همونهایی که دنبالشون می گشتم و همیشه می گردم ...
قراره معجزات زیادی ببینم و یا خودم بوجود بیارم ..

خوب که فکر می کنم می بینم انگار من یک مرضی دارم ... خوشم میاد خودمو درگیر کنم .. خسته کنم و بعد با اشتیاق بیشتری له له بزنم برای آرامش و عشق و انرژی ...

خودم درگیری و درد ایجاد می کنم و بعد دنبال درمان می گردم ..
شاید خیلی هم کار بدی نباشه ... بهتر از بی خبری و فراموشی هست ...

به مدد حضرت دوست .. بزن بریم!

Friday, January 06, 2006

من خودم می دونم ...
خودمم خسته ام از خودم ...
از اخلاق بدم خستم ...
از خودخواهیم و کم تحملیم شاکی ام ...
از اینکه توقعاتم زیاده ...
از اینکه انتظار دارم بقیه مراعاتم رو بکنن ...
از این که کارهای کوچیک خودم رو بزرگ می بینم و کارهای دیگران رو کم و کوچیک ...
خودم هم خستم ...
وقتی منم باهاتون هم نوا می شم در اعتراف به بدی ...
برای اینه که خودمم خستم ...
می خوام اعتراف کنم تا از سنگینی بارم کم بشه ...
راه دیگه ای نمی شناسم ...
می خوام تغییر کنم ...
می خوام بهتر بشم ...
آرزو های قشنگ زیاد دارم ...
تصاویر خوب
منظره های بی مانندی که تصویر می کنم ...
هوش از سر هرکی می پرونه !

انتظاراتم حتی از خودمم زیاده در حد توانم نیست ..
اما راهی نمی شناسم ...

راه های خودسازی که بزرگان می گن برای من زیاده ... من خیلی کوچک و کم هستم ... باید راه خودمو پیدا کنم ...

اشکال کار اینجاست که می رسم به یک تناقض :
من برای راه های موجود کوچیکم و باید راه خودم رو بسازم ...
و از طرف دیگه باید بزرگ باشم تا راه بسازم و در راه قدم بگذارم ...

و بر پهنای این کره زمین من سرگردانم چونان اکثر مخلوقات ...
به دنبال گمشده ای که جایش را درونم خالی می بینم ...
می دانم نیست و باید باشد ...
و می دانم اگر یابمش همه مشکلاتم به چشم برهم زدنی ناپدید گردند ...

Tuesday, January 03, 2006

ناز سخنت حافظ جون :

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند / چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند
من ارچه درنظر یار خاکسار شدم / رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر می زند همه را / کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است / چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفته اند این بود / که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع، وصل پروانه / که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود بدست آور / که مخزن زرو گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشته اند به زر / که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ / که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

Sunday, January 01, 2006

الان دیگه فصل امتحان و درسه ...
دو هفته دیگه شروع می شه ... درست نیست ترم آخری من دنبال شیطنت باشم ... و بخوام اینجا از کتاب و فیلم حرف بزنم ...

خوشبختانه صفحه اول کتاب سمفونی مردگان اثر عباس معروفی اونقدر جذاب نبود که از راه بدرم کنه و بجای درس خوندن رمان بخونم ... گذاشتمش یک کناری تا بعد ...

* فیلم روز گراندهاک که تلویزیون ایران پخش کرد واقعا جذاب بود ... خیلی تفکر برانگیزه ... یک روز هی برات تکرار بشه ... اونم آدم هایی که رویاشون اینه که با همین تجربیات دوباره به دنیا بیان ... هموم بحث دکتر الهی می شه که چند وقت پیش گفتم در مورد ادیت کردن زندگی ... و اینکه جوری زندگی کنیم که احتیاج به تصحیح نداشته باشه و از نمایش ادیت نشده اش خجالت نکشیم ...
حالا شخصیت اصلی این فیلم یک روزش انقدر تکرار شد تا بتونه خودش رو اصلاح کنه و بهترین رفتار رو داشته باشه ... ولی خیلی سخت و خسته کننده بود بارها خودکشی کرد و وقتی دید راه فراری نداره دسست به کار شد و خواست بیاموزه و پیشرفت کنه و آدم بهتر بشه ...


فیلم یک بوس کوچولو فرمان آرا رو هم رفتم ... من فیلماشو دوست دارم

حیف که باید برم سر درسم و نمی تونم پرچونگی کنم !!
تا بتونم یک وقتی هم پیدا کنم برم حکم رو ببینم ...
:P