خیلی تصمیم گرفتن کار آسونیه (!) ... حالا من افتادم وسط سه تا تصمیم گیری مهم ...
یکی کارمه که فعلا منتظرم ...
یکی دیگه انتخاب بین رشته ورزشیمه ... بین پرش ارتفاع و پرش با نیزه که نمی شه همزمان هردو شو با هم کار کرد ... یکی هم انتخاب رشته ایه که تابستون تو مسابقات دانشجویی می خوام شرکت کنم ... بین پرش ارتفاع و کاراته ... شاید اگه پرش با نیزه هم جزو موارد مسابقات دانشجویی بود نیازی به انتخاب نداشتم ...
و سومین تصمیم گیری همونیه که سپردم به هیات مدیره ام ... می ترسم از فکر کردن به نتیجش ... من می ترسم ... !!
Wednesday, March 31, 2004
Saturday, March 27, 2004
سلام
من از سفر 8 روزم برگشتم ... نمی شه به این راحتی از این همه دیدنی که دیدم حرف بزنم .. یعنی در واقع نمی تونم ذهنم رو مرتب کنم ... سفر پر و پیمونی بود ...
جاهای دیدنی و آثار باستانی زیاد دیدم ...
شوش با قدمت 6000 ساله اش با کاخ آپادانای داریوش کبیر و در کنارش قلعه فرانسوی ها که محل استقرار باستان شناسان فرانسوی بوده ... برای جابه جا کردن آثار کاخ آپادانا (باعث ناراحتیه که ببینی بهترین ها تو موزه لوور هستش ... ولی از طرف دیگه وقتی می بینی مجسمه هایی که موندن اینجا چه بلایی سرشون اومده ... فکر می کنی همون بهتر که یک سری رو بردن تا سالم بمونه !! آدم خیلی خجالت می کشه ... ) هفت تپه و موزه هفت تپه ... با گور ها وتابوت های عجیبش ... و چغازنبیل (دورانتاش) از دیگر آثار باستانی شوش بودن ... و همچنین مقبره دانیال نبی ...(که یکی از پیغمبرانی هست که یهودی ها و مسیحی ها ... باز خجالت می کشی وقتی می بینی انگار از سر لج با زوار غیر مسلمون تبدیلش کردن به مسجد و حسینیه بدون چادر هم راه نمی دن !! ) ...
خرم آباد با قلعه فلک الافلاک (یا دژ شاهپور) و موزه مردم شناسی ...
دزفول(تاریخچه، مقاله کاپوچینو در مورد دزفول) با این همه مقبره و آمام زاده ...با انواع کرامات ... و احساس عجیبی که از قدم برداشتن رو خاکش بهت دست می ده ... چه آدم هایی که قدم بر نداشتن رو این خاک ... عرفا ... دراویش ... خیلی عجیبه انگار که این شهرنه خیلی بزرگ یک جور هایی همه آدم های بزرگ رو به سمت خودش دعوت می کرده ... و زمین عجیبش ... که روش خاکه و زیرش ترکیب عجیبی از قلوه سنگ ... خیلی قشنگه ولی می ترسی هر لحظه بره پایین ...
از مناطق طبیعی که نمی شه حرف زد ... از مزارع و باغ هایی که دیدم ... از گله گوسفندا و بزها و گاوها ... چقدر این بره ها و بزغاله ها شون نازن :) ... از انواع و اقسام پرنده با صدا های عجیب و اسم های محلی ... یکیشون که الان یادم میاد همون ابابیل قصه عام الفیل هست که سنگ می ریزن رو سر فیل ها ... اینجا شوکوره خوانده می شه ... پرنده ای که کوره و برای پرواز باید خودش رو از یک بلندی بندازه پایین ... نمی تونه از زمین بلند بشه ... جالبیش اینه که چطور این پرنده تو قصه عام الفیل تونسته از زمین سنگ برداره !
از اون جاهای بکری که هیچ کس نمی ره ... کوه و رود ... و بیشه ... اون جایی که باید هر لحظه منتظر باشی یک گراز نر وحشی 300 کیلویی بپره بیرون و تیکه پارت کنه ...
از تجربه های جدیدی که داشتم ... گذر کردن از رود کرخه با یک بلم لغزان که فقط برای سه نفر جاداره ... از میون نی زار ها و شاخ و برگ ها ... شلیک کردن با یک دولول شکاری ... و همینطور با یک کلت با تیر های واقعی از همون هایی که باهاش آدم می کشن! ... خیلی جالب بود ... هدف گیریم هم پیشرف کرد ... (خلاصه مواظب باشد ناراحتم نکنید ... من آدم خطرناکی شدم !! ) کلی هم از آثار جنگ دیدم و انواع و اقسام گلوله و ترکش ... تیر کاتیوشا و مینی کاتیوشا ... سنگر های جنگی رو دیدم و خرابی ها رو ... و همینطور دیدم که جنگل ها و نی زار ها با چه سرعتی داره خراب می شه ...
همیشه فکر می کردم شمال ایران سبز ترین جای ایرانه ... ولی تو این سفر گاهی واقعا شک می کردم که کجا هستم ... شمال یا جنوب ! هوای خیلی خوبی بود به خصوص با ورود ما بارون خوبی هم اومد .. البته روز های آخر انقدر گرم شد که نشونمون بده اینجا جنوبه ... و آفتاب داغش می سوزونه بد جور ;)
رودخونه کرخه و دز با انشعاباتشون سد هاشون و پل هاشون ... فوق العاده بودن
خیلی حرف زدم ... با این وجود نگفته زیاد مونده ... چیزهایی که نمی شه گفت و تعریف کرد فقط باید دید ... اگر شد از عکس هام می گذارم اینجا ... ولی واقعیت یک چیز دیگست ... حتما اگه فرصتی شد برید اون طرف ها ... با یک آدم محلی برید که ببردتون جاهای پرت و بکر ...
من از سفر 8 روزم برگشتم ... نمی شه به این راحتی از این همه دیدنی که دیدم حرف بزنم .. یعنی در واقع نمی تونم ذهنم رو مرتب کنم ... سفر پر و پیمونی بود ...
جاهای دیدنی و آثار باستانی زیاد دیدم ...
شوش با قدمت 6000 ساله اش با کاخ آپادانای داریوش کبیر و در کنارش قلعه فرانسوی ها که محل استقرار باستان شناسان فرانسوی بوده ... برای جابه جا کردن آثار کاخ آپادانا (باعث ناراحتیه که ببینی بهترین ها تو موزه لوور هستش ... ولی از طرف دیگه وقتی می بینی مجسمه هایی که موندن اینجا چه بلایی سرشون اومده ... فکر می کنی همون بهتر که یک سری رو بردن تا سالم بمونه !! آدم خیلی خجالت می کشه ... ) هفت تپه و موزه هفت تپه ... با گور ها وتابوت های عجیبش ... و چغازنبیل (دورانتاش) از دیگر آثار باستانی شوش بودن ... و همچنین مقبره دانیال نبی ...(که یکی از پیغمبرانی هست که یهودی ها و مسیحی ها ... باز خجالت می کشی وقتی می بینی انگار از سر لج با زوار غیر مسلمون تبدیلش کردن به مسجد و حسینیه بدون چادر هم راه نمی دن !! ) ...
خرم آباد با قلعه فلک الافلاک (یا دژ شاهپور) و موزه مردم شناسی ...
دزفول(تاریخچه، مقاله کاپوچینو در مورد دزفول) با این همه مقبره و آمام زاده ...با انواع کرامات ... و احساس عجیبی که از قدم برداشتن رو خاکش بهت دست می ده ... چه آدم هایی که قدم بر نداشتن رو این خاک ... عرفا ... دراویش ... خیلی عجیبه انگار که این شهرنه خیلی بزرگ یک جور هایی همه آدم های بزرگ رو به سمت خودش دعوت می کرده ... و زمین عجیبش ... که روش خاکه و زیرش ترکیب عجیبی از قلوه سنگ ... خیلی قشنگه ولی می ترسی هر لحظه بره پایین ...
از مناطق طبیعی که نمی شه حرف زد ... از مزارع و باغ هایی که دیدم ... از گله گوسفندا و بزها و گاوها ... چقدر این بره ها و بزغاله ها شون نازن :) ... از انواع و اقسام پرنده با صدا های عجیب و اسم های محلی ... یکیشون که الان یادم میاد همون ابابیل قصه عام الفیل هست که سنگ می ریزن رو سر فیل ها ... اینجا شوکوره خوانده می شه ... پرنده ای که کوره و برای پرواز باید خودش رو از یک بلندی بندازه پایین ... نمی تونه از زمین بلند بشه ... جالبیش اینه که چطور این پرنده تو قصه عام الفیل تونسته از زمین سنگ برداره !
از اون جاهای بکری که هیچ کس نمی ره ... کوه و رود ... و بیشه ... اون جایی که باید هر لحظه منتظر باشی یک گراز نر وحشی 300 کیلویی بپره بیرون و تیکه پارت کنه ...
از تجربه های جدیدی که داشتم ... گذر کردن از رود کرخه با یک بلم لغزان که فقط برای سه نفر جاداره ... از میون نی زار ها و شاخ و برگ ها ... شلیک کردن با یک دولول شکاری ... و همینطور با یک کلت با تیر های واقعی از همون هایی که باهاش آدم می کشن! ... خیلی جالب بود ... هدف گیریم هم پیشرف کرد ... (خلاصه مواظب باشد ناراحتم نکنید ... من آدم خطرناکی شدم !! ) کلی هم از آثار جنگ دیدم و انواع و اقسام گلوله و ترکش ... تیر کاتیوشا و مینی کاتیوشا ... سنگر های جنگی رو دیدم و خرابی ها رو ... و همینطور دیدم که جنگل ها و نی زار ها با چه سرعتی داره خراب می شه ...
همیشه فکر می کردم شمال ایران سبز ترین جای ایرانه ... ولی تو این سفر گاهی واقعا شک می کردم که کجا هستم ... شمال یا جنوب ! هوای خیلی خوبی بود به خصوص با ورود ما بارون خوبی هم اومد .. البته روز های آخر انقدر گرم شد که نشونمون بده اینجا جنوبه ... و آفتاب داغش می سوزونه بد جور ;)
رودخونه کرخه و دز با انشعاباتشون سد هاشون و پل هاشون ... فوق العاده بودن
خیلی حرف زدم ... با این وجود نگفته زیاد مونده ... چیزهایی که نمی شه گفت و تعریف کرد فقط باید دید ... اگر شد از عکس هام می گذارم اینجا ... ولی واقعیت یک چیز دیگست ... حتما اگه فرصتی شد برید اون طرف ها ... با یک آدم محلی برید که ببردتون جاهای پرت و بکر ...
Thursday, March 18, 2004
فردا صبح زود می رم سفر ... می رم جنوب ... طرفای خرم آباد ... خوزستان .. دزفول ...
هرچند دوست داشتم سال تحویل تهران باشم ...
عید شما مبارک. سال خوبی داشته باشید.
هرچند دوست داشتم سال تحویل تهران باشم ...
عید شما مبارک. سال خوبی داشته باشید.
Wednesday, March 17, 2004
بعد از مدتها اومدم یک دل سیر وبلاگ بنویسم ... بی دقتی کردم همش پرید ...
حرف که همیشه زیاده ... موضوع هم تا دلت بخواد ... راجع به هرکدوم می شه کلی نوشت ... از 8 مارس به اینور کلی حرف دارم من ... حرفایی که تلمبار شدن رو هم ... و فکر نمی کنم این آخر سالی وقت کنن بیان بیرون ...
خبرای خوب و اتفاقای خوب و روز های خوب زیاد بودن ... برف بوده .. هوای خوب بوده ... در کنارش خبر های بدهم بوده ... بدتر از اون اینکه یک خبر بد بشنوی راجع به یک دوست قدیمی ... خبری که مال پارسال همین وقتاست ... و تو بی خبر بودی ... دوستی که فکر می کردی خوب و خوشه ... حالا می بینی که تمام اون وقتا چه حالی داشته ... از خودم خجالت کشیدم ... انقدر درگیر مسائل خودم بودم که از دوستام باز موندم ...
نمی دونم چرا انقدر دور و برم داره از این خبرهای بد زیاد می شه ... از اون خبر هایی که دامن می زنه به تردید های من و شک های من ... نمی دونم ... دنیاست دیگه ... باید باهاش ساخت .. باید کنار اومد باهاش ...
این سال 82 هم رفت نمی دونم خوب بود یا نه ... رفت پیش سال 81 ... و بقیه بروبچ ... همشون با خوبی هاشون و بدی هاشون گذشتن ...
سال دیگه این موقع هم سال 83 هم می ره ... و همینقدر که الان از اومدنش خوشحالیم و امیدوار و فکر می کنیم یک آغاز جدیده ... اون موقع از رفتنش خوشحال می شیم ... و لحظه شماری می کنیم تا سال جدید بیاد ...
همیشه همینطوره موقع رفتن یک سال آدما خوشی ها و نا خوشی هاشون رو سبک سنگین می کنن ببینن کدوم کفه ترازوشون سنگین تره ...
من در مورد سال گذشته نمی دونم چی باید بگم ... چندان خوب شروع نشد ... ولی بد هم تموم نشد ... احساس می کنم خیلی واقع بین تر شدم ... تجربه هایی کسب کردم ... تصمیماتی گرفتم ... مجموعه موفقیت ها و شکست ها ... همه سفرهای رفته و نرفته ... همه و همه یک کفه پر از تجربه برام بوجود آورده که فکر کنم خیلی ارزش داره ... در ضمن سال گذشته وزنم رو روی پاهای خودم خیلی بیشتر حس کردم ... دل کندن ... بریدن ... تلاش کردن ... دویدن بدون استراحت ... هدف داشتن ... برنامه داشتن ...از اون مهمتر، آدما ... اووه ... زندگیم پر بود از آدم ... آدم های قدیمی و آدم های جدید ... دوستان و تجربه های غریب ... محیط های مختلفی رو دیدم ... تجربه کردن حس، درمیان جمع بودن و دل جای دیگر ... رو به کررات تجربه کردم ... زیبایی تنها بودن و قشنگی با دوستان بودن ... در ضمن سال گذشته برای زندگی معنوی من سال مهمی بود ... پر بود از لحظات سه بعدی ...
فکر می کنم سال 82 با همه بالا پاییه هاش سال خوبی بود برای محک زدن اراده ام و ایمانم ... ای کاش بالا پایین ها و امتحانا همینجا تموم می شد ... ولی نشده ... فکر کنم تا چند سال دیگه همچنان زندگی شلوغ و پر مشغله و پر امتحانی داشته باشم ...
امیدوارم تو لحظه لحظه زندگیم یارم کنارم بمونه و با عشقش کمکم کنه تو تصمیم گیری هام ... تو تحمل سختی ها و به سلامت گذشتن از بین خوشی ها ... کمکم کنه ... تا درعشق زندگی کنم و به رهایی برسم ...
امیدوارم یارم یارتون باشه
حرف که همیشه زیاده ... موضوع هم تا دلت بخواد ... راجع به هرکدوم می شه کلی نوشت ... از 8 مارس به اینور کلی حرف دارم من ... حرفایی که تلمبار شدن رو هم ... و فکر نمی کنم این آخر سالی وقت کنن بیان بیرون ...
خبرای خوب و اتفاقای خوب و روز های خوب زیاد بودن ... برف بوده .. هوای خوب بوده ... در کنارش خبر های بدهم بوده ... بدتر از اون اینکه یک خبر بد بشنوی راجع به یک دوست قدیمی ... خبری که مال پارسال همین وقتاست ... و تو بی خبر بودی ... دوستی که فکر می کردی خوب و خوشه ... حالا می بینی که تمام اون وقتا چه حالی داشته ... از خودم خجالت کشیدم ... انقدر درگیر مسائل خودم بودم که از دوستام باز موندم ...
نمی دونم چرا انقدر دور و برم داره از این خبرهای بد زیاد می شه ... از اون خبر هایی که دامن می زنه به تردید های من و شک های من ... نمی دونم ... دنیاست دیگه ... باید باهاش ساخت .. باید کنار اومد باهاش ...
این سال 82 هم رفت نمی دونم خوب بود یا نه ... رفت پیش سال 81 ... و بقیه بروبچ ... همشون با خوبی هاشون و بدی هاشون گذشتن ...
سال دیگه این موقع هم سال 83 هم می ره ... و همینقدر که الان از اومدنش خوشحالیم و امیدوار و فکر می کنیم یک آغاز جدیده ... اون موقع از رفتنش خوشحال می شیم ... و لحظه شماری می کنیم تا سال جدید بیاد ...
همیشه همینطوره موقع رفتن یک سال آدما خوشی ها و نا خوشی هاشون رو سبک سنگین می کنن ببینن کدوم کفه ترازوشون سنگین تره ...
من در مورد سال گذشته نمی دونم چی باید بگم ... چندان خوب شروع نشد ... ولی بد هم تموم نشد ... احساس می کنم خیلی واقع بین تر شدم ... تجربه هایی کسب کردم ... تصمیماتی گرفتم ... مجموعه موفقیت ها و شکست ها ... همه سفرهای رفته و نرفته ... همه و همه یک کفه پر از تجربه برام بوجود آورده که فکر کنم خیلی ارزش داره ... در ضمن سال گذشته وزنم رو روی پاهای خودم خیلی بیشتر حس کردم ... دل کندن ... بریدن ... تلاش کردن ... دویدن بدون استراحت ... هدف داشتن ... برنامه داشتن ...از اون مهمتر، آدما ... اووه ... زندگیم پر بود از آدم ... آدم های قدیمی و آدم های جدید ... دوستان و تجربه های غریب ... محیط های مختلفی رو دیدم ... تجربه کردن حس، درمیان جمع بودن و دل جای دیگر ... رو به کررات تجربه کردم ... زیبایی تنها بودن و قشنگی با دوستان بودن ... در ضمن سال گذشته برای زندگی معنوی من سال مهمی بود ... پر بود از لحظات سه بعدی ...
فکر می کنم سال 82 با همه بالا پاییه هاش سال خوبی بود برای محک زدن اراده ام و ایمانم ... ای کاش بالا پایین ها و امتحانا همینجا تموم می شد ... ولی نشده ... فکر کنم تا چند سال دیگه همچنان زندگی شلوغ و پر مشغله و پر امتحانی داشته باشم ...
امیدوارم تو لحظه لحظه زندگیم یارم کنارم بمونه و با عشقش کمکم کنه تو تصمیم گیری هام ... تو تحمل سختی ها و به سلامت گذشتن از بین خوشی ها ... کمکم کنه ... تا درعشق زندگی کنم و به رهایی برسم ...
امیدوارم یارم یارتون باشه
Monday, March 15, 2004
ماهی قرمز امسال ما، نوروز رو ندید !! 4 روز زودتر از تحویل سال مرد! :|
Friday, March 12, 2004
یک هفته دیگه این سال 82 هم می ره پی کارش ... با اینکه اصلا خوب شروع نشده بود ... ولی در مجموع خوب بود ... پر بود از امتحان و مسابقه ... با اینکه خیلی از مسائل مطابق میلم نبوده ... یک جورهایی برنده بودم ... و اصلا از کرده های خودم پشیمون نیستم ... امیدوارم همیشه همینطور باشه ...
تونستم به گذشته فکر نکنم ... ولی آیا می تونم به آینده هم فکر نکنم و در حال زندگی کنم ... ؟ نمی دونم ...
من آیندم رو برنامه ریزی می کنم ... ولی نباید خیلی جدی بگیرمش ... و آماده باشم برای هر تغییری ... و هر اتفاق ناخواسته ای ... و هر اتفاقی رو چه خوب چه بد باهاش روبرو بشم و بدونم که نتیجه برای من خوب خواهد بود ... حتی اگر اینطور به نظر نرسه ...:)
تونستم به گذشته فکر نکنم ... ولی آیا می تونم به آینده هم فکر نکنم و در حال زندگی کنم ... ؟ نمی دونم ...
من آیندم رو برنامه ریزی می کنم ... ولی نباید خیلی جدی بگیرمش ... و آماده باشم برای هر تغییری ... و هر اتفاق ناخواسته ای ... و هر اتفاقی رو چه خوب چه بد باهاش روبرو بشم و بدونم که نتیجه برای من خوب خواهد بود ... حتی اگر اینطور به نظر نرسه ...:)
Sunday, March 07, 2004
Saturday, March 06, 2004
موبیمتر یک کار جدیده
برنامه ای هست خوراک اونهایی که موبایل دارن ... از مترو هم زیاد استفاده می کنن ... البته شاید اونهایی که کمتر از مترو استفاده می کنن و برنامه حرکت ها رو نمی دونن بیشتر به دردشون بخوره ...
علاوه بر این به نظر من حرکت خوبیه برای رواج دادن wap در ایران ... البته معنیش این نیست که لازمه استفاده ازموبیمتر داشتن wap هست ... نه می تونین software رو با کامپیوترتون از اینترنت بگیرید و بریزید رو موبایلتون ... شروع خوبیه برای استفاده بهینه از موبایل ...
برنامه ای هست خوراک اونهایی که موبایل دارن ... از مترو هم زیاد استفاده می کنن ... البته شاید اونهایی که کمتر از مترو استفاده می کنن و برنامه حرکت ها رو نمی دونن بیشتر به دردشون بخوره ...
علاوه بر این به نظر من حرکت خوبیه برای رواج دادن wap در ایران ... البته معنیش این نیست که لازمه استفاده ازموبیمتر داشتن wap هست ... نه می تونین software رو با کامپیوترتون از اینترنت بگیرید و بریزید رو موبایلتون ... شروع خوبیه برای استفاده بهینه از موبایل ...
Friday, March 05, 2004
امروز روز درختکاری بود .... رفتیم و آباد کردیم .. به خیال خودمون کلی درخت کاشتیم .. و یک زمین بایر و به جنگل تبدیل کردیم !!
دلم برای نهال هایی می سوزه که معلوم نیست چند درصدشون به سال دیگه بکشن ...
بخصوص اون یکی که نشستیم بغلش و مدیتیشن کردیم ... حداقل به فردا بکشه !! من که حال جدیدی رو تجربه کردم پیشش ... :)
اعتراف می کنم که امروز خیلی جدی نگرفتم و اونقدر که باید درخت نکاشتم ... ولی کار خوب و جالبیه کلا ... اگه بهش فکر کنی ... از احساس اینکه یک درخت اضافه کردی به درختای روی زمین ... احساس مفید بودن به آدم می ده ...
چه خوب بود اگه می شد به این آسونی آدم زمین قلب خودش رو هم آباد کنه ...
به قول چری جی:
"... وقتی که چیزی را در نقاشی تغییر می دهید، تنها آن قسمتی را تغییر نداده اید بلکه کل آنرا عوض کرده اید. کل نقاشی تغییر می کند. پس اگر من خودم را تغییر دهم، کل جهان باید تغییر کند و این چیزی است که فلسفه می گوید. چیزی که مذاهب توصیه کرده اند: خود را تغییر بده تا جهان را تغییر دهی. اما اگر شما سعی کنید جهان را تغییر دهید نمی توانید اردک را تبدیل به طاووس کنید. مگر نه؟ پس راز تغییر جهان ،تغییر خود است."
پس می شه امیدوار بود به آینده؟ ... به شرطی که درصد بیشتری از آدم ها که هرکدوم یک گوشه این نقاشی رو در اختیار دارن در جهت مثبت تغییرش بدن ... در جهت قشنگ تر شدن ...
:)
دلم برای نهال هایی می سوزه که معلوم نیست چند درصدشون به سال دیگه بکشن ...
بخصوص اون یکی که نشستیم بغلش و مدیتیشن کردیم ... حداقل به فردا بکشه !! من که حال جدیدی رو تجربه کردم پیشش ... :)
اعتراف می کنم که امروز خیلی جدی نگرفتم و اونقدر که باید درخت نکاشتم ... ولی کار خوب و جالبیه کلا ... اگه بهش فکر کنی ... از احساس اینکه یک درخت اضافه کردی به درختای روی زمین ... احساس مفید بودن به آدم می ده ...
چه خوب بود اگه می شد به این آسونی آدم زمین قلب خودش رو هم آباد کنه ...
به قول چری جی:
"... وقتی که چیزی را در نقاشی تغییر می دهید، تنها آن قسمتی را تغییر نداده اید بلکه کل آنرا عوض کرده اید. کل نقاشی تغییر می کند. پس اگر من خودم را تغییر دهم، کل جهان باید تغییر کند و این چیزی است که فلسفه می گوید. چیزی که مذاهب توصیه کرده اند: خود را تغییر بده تا جهان را تغییر دهی. اما اگر شما سعی کنید جهان را تغییر دهید نمی توانید اردک را تبدیل به طاووس کنید. مگر نه؟ پس راز تغییر جهان ،تغییر خود است."
پس می شه امیدوار بود به آینده؟ ... به شرطی که درصد بیشتری از آدم ها که هرکدوم یک گوشه این نقاشی رو در اختیار دارن در جهت مثبت تغییرش بدن ... در جهت قشنگ تر شدن ...
:)
Wednesday, March 03, 2004
دیشب خواب مسابقه دو 200 متر دیدم ... تا به حال تو همچین رشته ای مسابقه ندادم ... تو خواب برنده شدم .. تو واقعیت این غیر ممکنه ... چون اصولا من سرعتی نیستم ...
دیشب خیلی خوابهای دیگه هم دیدم ... همش نگران بودم ... کاش یادم بود چی دیدم ...
خواب رو بی خیال الان با واقعیت و سفری که همین الان الان توش هستم چه کنم؟
آیا می تونم ؟ نمی دونم ... کمک می خوام ...
باک بنزینم باید وصل باشه به یک پمپ بنزین بزرگ ... برای راه به این درازی ...
سرعت سنجم باید نا محدود باشه و قدرت موتورم کلی اسب بخار باشه ... تا بشه راه به این درازی رو تو زمان به این کمی رفت ...
لیدرم باید مسیر حرکتم رواز بالا ببینه و بهم بگه کجا ها مانع هست ... تا با این سرعتی که می رم یکوقت چپ نکنم ...
این راه، اساس زندگی منه ... می دونم ... ولی آخه من می ترسم ...
اگه نتونم تا آخر راه برم چی؟
اگه مسیر رو گم کنم چی؟ اگه وسط یک بیابون تنها و بی جون گم بشم چی؟ ... اونوقت وضعم از الان هم بدتر می شه ...
اگه وسط راه یادم بره و به یه دلیل بی خود پیاده بشم و برای همیشه جا بمونم چی؟ ...
اگه همه مسیر رو برم در حالی که تو راه خوابم و یا فکرم یک جای دیگست چی؟ اونوقت چیزهایی که باید ببینم و یاد بگیرم رو از دست می دم ... و دوباره باید برگردم اول خط و اینبار با انرژی کمتر ...
من ضعیف تر از اونم که شروع کنم ... باید کلی تمرین کنم قبلش ...
آره می دونم .... زمان ... وقتی برای تمرین نیست ... چقدر بد ...!
بهتر که فکر نکنم به ترس هام ... وبه اونچیزهایی که دوست ندارم اتفاق بیفته و اون چیزهایی که دوست داشتم قبلا اتفاق می افتاد ... من الان دیگه راه افتادم ...به خودم می گم که" من می تونم" ... یعنی باید بتونم ... الان دیگه باید فقط به جلو نگاه کنم ... :)
دیشب خیلی خوابهای دیگه هم دیدم ... همش نگران بودم ... کاش یادم بود چی دیدم ...
خواب رو بی خیال الان با واقعیت و سفری که همین الان الان توش هستم چه کنم؟
آیا می تونم ؟ نمی دونم ... کمک می خوام ...
باک بنزینم باید وصل باشه به یک پمپ بنزین بزرگ ... برای راه به این درازی ...
سرعت سنجم باید نا محدود باشه و قدرت موتورم کلی اسب بخار باشه ... تا بشه راه به این درازی رو تو زمان به این کمی رفت ...
لیدرم باید مسیر حرکتم رواز بالا ببینه و بهم بگه کجا ها مانع هست ... تا با این سرعتی که می رم یکوقت چپ نکنم ...
این راه، اساس زندگی منه ... می دونم ... ولی آخه من می ترسم ...
اگه نتونم تا آخر راه برم چی؟
اگه مسیر رو گم کنم چی؟ اگه وسط یک بیابون تنها و بی جون گم بشم چی؟ ... اونوقت وضعم از الان هم بدتر می شه ...
اگه وسط راه یادم بره و به یه دلیل بی خود پیاده بشم و برای همیشه جا بمونم چی؟ ...
اگه همه مسیر رو برم در حالی که تو راه خوابم و یا فکرم یک جای دیگست چی؟ اونوقت چیزهایی که باید ببینم و یاد بگیرم رو از دست می دم ... و دوباره باید برگردم اول خط و اینبار با انرژی کمتر ...
من ضعیف تر از اونم که شروع کنم ... باید کلی تمرین کنم قبلش ...
آره می دونم .... زمان ... وقتی برای تمرین نیست ... چقدر بد ...!
بهتر که فکر نکنم به ترس هام ... وبه اونچیزهایی که دوست ندارم اتفاق بیفته و اون چیزهایی که دوست داشتم قبلا اتفاق می افتاد ... من الان دیگه راه افتادم ...به خودم می گم که" من می تونم" ... یعنی باید بتونم ... الان دیگه باید فقط به جلو نگاه کنم ... :)
Monday, March 01, 2004
گریه کردن یک گدا برای شاه مملکت خود ... کمی خنده دار است ... وقتی که خود را جای دیگری می گذارد و برای بدی های پیش آمده برایش می گرید ... و نمی داند که اینها برای چون اویی اینقدر سخت است ... و این سختی ها برای آنکه دل از خاک بربسته هیچ است ... درد پادشاه قصه ما چیز دیگری است ... درد عشق است که من فارغ ، نمی فهمم ...
گریستن اینجا تنها شاید برای پاک کردن قلب گرینده خوب باشد ... تا قلبش آمده شود برای یک اتصال ... برای یک عشق ... و برای یک پرواز ...
و این میان متضرر کسی است که اشک ندارد ... و دل و دینش جای دیگر گرفتار است ... و تپش های قلبش را برای آنچه نباید به هدر می دهد .. تپشی که باید با عشق صفا یابد ...
یک شعری محمد نوری خونده با همچین مضمونی :
افسوس بر من ، افسوس بر من گوهر خود را فشاندم بر پای بتانی که باید می شکستم
و من دست بر کوه و آسمان می زنم ... دست به دامان باد می شوم ... و هر انساس رها شده ای تا دستم گیرد و رهنمایم گردد .... و از خود خجل می گردم اگر بخواهم با دستان آلوده ام دست بر دامان پادشاهی پاک و بلندپرواز شوم ! ... تنها از دور صدایش می کنم تا با نگاهش آتشی زند بر دلم ... و نیرویی دهد ... تا جان گیرم و برخیزم برای پاک شدن ... برای حرکت ...
گریستن اینجا تنها شاید برای پاک کردن قلب گرینده خوب باشد ... تا قلبش آمده شود برای یک اتصال ... برای یک عشق ... و برای یک پرواز ...
و این میان متضرر کسی است که اشک ندارد ... و دل و دینش جای دیگر گرفتار است ... و تپش های قلبش را برای آنچه نباید به هدر می دهد .. تپشی که باید با عشق صفا یابد ...
یک شعری محمد نوری خونده با همچین مضمونی :
افسوس بر من ، افسوس بر من گوهر خود را فشاندم بر پای بتانی که باید می شکستم
و من دست بر کوه و آسمان می زنم ... دست به دامان باد می شوم ... و هر انساس رها شده ای تا دستم گیرد و رهنمایم گردد .... و از خود خجل می گردم اگر بخواهم با دستان آلوده ام دست بر دامان پادشاهی پاک و بلندپرواز شوم ! ... تنها از دور صدایش می کنم تا با نگاهش آتشی زند بر دلم ... و نیرویی دهد ... تا جان گیرم و برخیزم برای پاک شدن ... برای حرکت ...
چری جی می گوید :
" می دانید ما به هرچیزی که فکر می کنیم به اصطلاح انگلیسی ها همان می شویم ... پس وقتی که همیشه می ترسید، آن چیزی که از آن می ترسید به شما نزدیک و نزدیک تر می شود. آدمی که از سگ می ترسد، هنگام راه رفتن در خیابان همه سگ ها ی آن محله به او پارس می کنند، این کاملا واقعیت دارد. هر کسی می تواند آن را مشاهده کند. اگر نترسید، سگ ها کاری به شما ندارند. این امر برای آن است که شما از خود ترس ساطع می کنید. و وقتی ترس را ساطع کردید چیزی هست که آنرا می گیرد و پاسخ می دهد. پس می بینید بسیار مهم و ضروری است که افکار منفی را پخش نکنیم ، زیرا با این کار عوامل منفی را به زندگی خود دعوت می کنیم."
" می دانید ما به هرچیزی که فکر می کنیم به اصطلاح انگلیسی ها همان می شویم ... پس وقتی که همیشه می ترسید، آن چیزی که از آن می ترسید به شما نزدیک و نزدیک تر می شود. آدمی که از سگ می ترسد، هنگام راه رفتن در خیابان همه سگ ها ی آن محله به او پارس می کنند، این کاملا واقعیت دارد. هر کسی می تواند آن را مشاهده کند. اگر نترسید، سگ ها کاری به شما ندارند. این امر برای آن است که شما از خود ترس ساطع می کنید. و وقتی ترس را ساطع کردید چیزی هست که آنرا می گیرد و پاسخ می دهد. پس می بینید بسیار مهم و ضروری است که افکار منفی را پخش نکنیم ، زیرا با این کار عوامل منفی را به زندگی خود دعوت می کنیم."