دوست دارم امشب با تو تنها باشم ...
تا صبح ...
تا آنجا که بتوانم در برابر خواب مقاومت کنم ...
امشب برای اولین بار می خواهم بخوانمت ...
می خواهم امشب آغازی باشد برای یک بی نهایت ...
زفافی برای یک عمر زندگی ...
و فردا روز دیگری برایم شود ... یک آغاز ... در مسیر یافتن دریای بی کران عشق و ابدیت و احدیت ...
مدتی است که می خواهم با تو بگویم از عشق ... می دانی چرا .... چون می خواهم بشنوم کلمات سحرآمیز تو را و نگاه پر عشق و قلب مهربانت را حس کنم ... از نزدیک ... که آتش می زند به دل ...
می دانی خسته شدم از تصور کردن عشق و انرژی ای که دوست دارم از قلبت به سوی قلبم گسیل داری ... و می خواهم از این پس همه چی واقعی باشد ...
اعتراف می کند که هنوز سوزان عشقت نگشته ام ... اما می دانم اگر امشب دعوتم را لبیک گویی ... زندگیم خواهد سوخت ... در شعله های رنگارنگ و زیبای عشق آسمانی تو ...
و از آن پس درک خواهم کرد تو را و راهت را و عشقت را ....
...
دعوتم را قبول کن و با من بیا ... به دیدارم بیا ... که سخت مشتاق و بی تاب دیدارت هستم ... قلبم مدت هاست جویای چنین عشقی است ...
عشق پاک و زیبای تو ...
عشقی که صاف و روشن است ... سند و مدرک نمی خواهد ...
می دانی دلم می خواهد از این پس تو را با پسوند مالکیت بخوانم .... می خواهم مال تو باشم و تو مال من ...
آنگاه آزاد شود از دیگر مالکیت ها ... مالکیت من بر اموالم و مالکیت آنها بر من ... مالکیت دیدنی و نا دیدنی انسان ها بر هم ... آزاد شوم از انتظارات و توقعات ...
می خواهم دیگر تنها تو مخاطب نامه ها و نوشته ها و درد دل هایم باشی ... و تو پاسخگویم باشم ... پاسخ این قلب بیمار من ...
می خواهم مریدت باشم و تو مرشدم ...
Tuesday, September 30, 2003
Monday, September 29, 2003
می دونید علت همه غرها و بی حالی های دیروز کشف شد ...
سرماخوردگی مخفی !
:">
سرماخوردگی مخفی !
:">
Sunday, September 28, 2003
نمی دونم یوهو چم شد؟
انگار خاموش شدم ...
در فکر حرکت بودم ... ولی ساکن شدم ...
بر خلاف میل خودم دارم عمل می کنم ... نه ... میل که نه ... نمی دونم الان میلم چیه ...
من الان شرکتم ... خسته از کار ... الان وقتیه که باس باشگاه باشم ... ولی هنوز اینجام ... نه کارم رو ادامه می دم... نه به کارای شخصیم می رسم ... نه پا می شم برم خونه ... تازه امشب عروسی هم دعوتم ... وتصمیم گرفتم نرم ...
...
نمی دونم چم شد یوهو ...
می دونم که می تونم چاره براش پیدا کنم ...
ولی نمی دونم که اصلا آیا درسته از این حالت فرار کنم؟
...
می خوام ساعت ها یک جا بشینم ... همه فکر می کنن این کار ازم بعیده ... ولی دلم می خواد مثل یک آدم علاف و بیکار بشینم یک گوشه ...
شاید احتیاج دارم به همچین سکونی ... برای راه افتادن ... شاید موتورم داغ کرده ... و جوش آورده ... باید خاموشش کنم ... و آب سرد روش بریزم ...
...
راستش همه این احساسات با خواب خوب دیشبم جور در نمی آد...
...
شاید اینا تصورات منه ... و مشکل از جای دیگست ... شایدم نباید اسمش رو مشکل بگذارم ... بالا و پایین ... قبض و بسط ...
فکر کنم همه زندگی صداش می کنن ...
:)
انگار خاموش شدم ...
در فکر حرکت بودم ... ولی ساکن شدم ...
بر خلاف میل خودم دارم عمل می کنم ... نه ... میل که نه ... نمی دونم الان میلم چیه ...
من الان شرکتم ... خسته از کار ... الان وقتیه که باس باشگاه باشم ... ولی هنوز اینجام ... نه کارم رو ادامه می دم... نه به کارای شخصیم می رسم ... نه پا می شم برم خونه ... تازه امشب عروسی هم دعوتم ... وتصمیم گرفتم نرم ...
...
نمی دونم چم شد یوهو ...
می دونم که می تونم چاره براش پیدا کنم ...
ولی نمی دونم که اصلا آیا درسته از این حالت فرار کنم؟
...
می خوام ساعت ها یک جا بشینم ... همه فکر می کنن این کار ازم بعیده ... ولی دلم می خواد مثل یک آدم علاف و بیکار بشینم یک گوشه ...
شاید احتیاج دارم به همچین سکونی ... برای راه افتادن ... شاید موتورم داغ کرده ... و جوش آورده ... باید خاموشش کنم ... و آب سرد روش بریزم ...
...
راستش همه این احساسات با خواب خوب دیشبم جور در نمی آد...
...
شاید اینا تصورات منه ... و مشکل از جای دیگست ... شایدم نباید اسمش رو مشکل بگذارم ... بالا و پایین ... قبض و بسط ...
فکر کنم همه زندگی صداش می کنن ...
:)
Saturday, September 27, 2003
از اخبار اینکه طلسم نمک آبرود رفتن من نشکست ... همه چی به دریا و جنگل خلاصه شد ... مجموعا سفر خوبی بود ... هوای بارونی بهم چسبید ...
از حال و احوال خودم باید بگم همه چی خوبه فقط همین الان یک دلشوره ناشناخته قلقلکم می ده ... فکر کنم مال کار هام باشه ... و مال برنامه زندگیم که هنوز تنظیم نکردم ... این وسط هوس قایق رانی رفتن هم رفقای ناباب انداختن به جونم ... فکر برنامه پر من و دل نازکم رو هم نمی کنن .. p:
دیگه .. همین دیگه ... خبر خاصی نیست و شهر در امن و امان ...
در اسرع وقت به نظرات وبلاگم هم یک حالی می دم ... الان نمی دونم مشکل چیه !!
...
از حال و احوال خودم باید بگم همه چی خوبه فقط همین الان یک دلشوره ناشناخته قلقلکم می ده ... فکر کنم مال کار هام باشه ... و مال برنامه زندگیم که هنوز تنظیم نکردم ... این وسط هوس قایق رانی رفتن هم رفقای ناباب انداختن به جونم ... فکر برنامه پر من و دل نازکم رو هم نمی کنن .. p:
دیگه .. همین دیگه ... خبر خاصی نیست و شهر در امن و امان ...
در اسرع وقت به نظرات وبلاگم هم یک حالی می دم ... الان نمی دونم مشکل چیه !!
...
Thursday, September 25, 2003
دانشگاه باز شروع شد ... با همه صبح زود پاشدن هاش و ضد حال زدنهاش ... با برنامه به هم ریختن هاش ...
امروز به عنوان اولین روز ... اتفاقا ... ;) ... روز خوبی بود و خوش گذشت ... بهتر از امروز فرداست که میشه اولین روزه دودر کردن ... کلاس رو در بدو شروع دودر می کنم تا برم نمک آبرود .... و ته دلم غصه جمعه های دیگه رو می خورم که با جدی شدن کلاس ها نتونم دودرشون کنم و همه رویاهای کوه رفتن با این اکیپ جدید کوهنوردی که دارم بهشون می پیوندم به باد می ره ...
...
ته ذلم می گم اشکال نداره ... دل به ده به هرچی که پیش میاد ... و سعی کن از بدترین جریانات بهترین انرژی رو بگیری ... با خودم می گم اینا و هر چی که برخلاف میلم پیش بیاد ... تهش یک نکته مهم برای گوش زد کردن داره که باید پیداش کنم ...
و در این مورد خاص می گم ... با اینکه عاشق کوهم ... و شاید چون عاشق کوهم ... یار بی مثال من دوست نداره من تو بند چیزی بیفتم که ارزش وجودیم بیشتره ... یارم انتظار داره دلبسته به چیزی بشم که لیاقت من رو داشته باشه ... البته لیاقت من رو که نه ... اونم من نادون و بی وفا و ناپاک ... بلکه لیاقت اون یکذره نوری که تو دلم دارن .. و همه آدم ها دارن .. و اکثر مثل من قدرش رو نمی دونن ... یار من نگران اون نوره ...
می دونم که نکته اینه : .... عشق خوبه .. دوستی و محبت .. و مانوس شدن خوبه .... ولی تا اون جایی که از این دوستی و محبت دور قلبم دیوار نسازم ... و راه یار واقعی رو نبندم .. راهش باز باشه تا به قلبم رفت و آمد کنه ... تا قلبم رو صفا بده ... و شفافم کنه ... تا حجاب نباشم ... تا از قالب وجودم رها بشم .... تا عشق بشم ... مثل همه دنیا ... یک رنگ بشم با روح هستی ...
امروز به عنوان اولین روز ... اتفاقا ... ;) ... روز خوبی بود و خوش گذشت ... بهتر از امروز فرداست که میشه اولین روزه دودر کردن ... کلاس رو در بدو شروع دودر می کنم تا برم نمک آبرود .... و ته دلم غصه جمعه های دیگه رو می خورم که با جدی شدن کلاس ها نتونم دودرشون کنم و همه رویاهای کوه رفتن با این اکیپ جدید کوهنوردی که دارم بهشون می پیوندم به باد می ره ...
...
ته ذلم می گم اشکال نداره ... دل به ده به هرچی که پیش میاد ... و سعی کن از بدترین جریانات بهترین انرژی رو بگیری ... با خودم می گم اینا و هر چی که برخلاف میلم پیش بیاد ... تهش یک نکته مهم برای گوش زد کردن داره که باید پیداش کنم ...
و در این مورد خاص می گم ... با اینکه عاشق کوهم ... و شاید چون عاشق کوهم ... یار بی مثال من دوست نداره من تو بند چیزی بیفتم که ارزش وجودیم بیشتره ... یارم انتظار داره دلبسته به چیزی بشم که لیاقت من رو داشته باشه ... البته لیاقت من رو که نه ... اونم من نادون و بی وفا و ناپاک ... بلکه لیاقت اون یکذره نوری که تو دلم دارن .. و همه آدم ها دارن .. و اکثر مثل من قدرش رو نمی دونن ... یار من نگران اون نوره ...
می دونم که نکته اینه : .... عشق خوبه .. دوستی و محبت .. و مانوس شدن خوبه .... ولی تا اون جایی که از این دوستی و محبت دور قلبم دیوار نسازم ... و راه یار واقعی رو نبندم .. راهش باز باشه تا به قلبم رفت و آمد کنه ... تا قلبم رو صفا بده ... و شفافم کنه ... تا حجاب نباشم ... تا از قالب وجودم رها بشم .... تا عشق بشم ... مثل همه دنیا ... یک رنگ بشم با روح هستی ...
Tuesday, September 23, 2003
Saturday, September 20, 2003
حرف هایم روی هم تلمبار شده اند ..
احساساتم گاه به گاه زیر و رو می شوند ...
نگران آرامش و عشقی هستم که یافته ام ...
عذرخواه تنهایی ام هستم که هرزگاهی وسوسه برهم زدنش به مغزم می آید ... اما کابوسی می شود و زود می رود...
لحظاتی پر از عشق وآرامشم ... و زمانی بی تاب و در جوش و خروش ...
چونان غریقی هستم که گاه به تخته ای می آویزد و لحظه ای بعد با خروش امواج ... ناخواسته رها می شود ... و تنها عشق به یاری که تخته چوب را برای نجاتش فرستاده و خود ناظراوست، نیرویش می دهد برای تلاشی دوباره ...
احساساتم گاه به گاه زیر و رو می شوند ...
نگران آرامش و عشقی هستم که یافته ام ...
عذرخواه تنهایی ام هستم که هرزگاهی وسوسه برهم زدنش به مغزم می آید ... اما کابوسی می شود و زود می رود...
لحظاتی پر از عشق وآرامشم ... و زمانی بی تاب و در جوش و خروش ...
چونان غریقی هستم که گاه به تخته ای می آویزد و لحظه ای بعد با خروش امواج ... ناخواسته رها می شود ... و تنها عشق به یاری که تخته چوب را برای نجاتش فرستاده و خود ناظراوست، نیرویش می دهد برای تلاشی دوباره ...
Tuesday, September 16, 2003
نمی دونم چرا ؟؟
نمی دونم چرا ... نمی تونم حرف بزنم ...
فکر کنم کم آوردم
;)
نمی دونم چرا ... نمی تونم حرف بزنم ...
فکر کنم کم آوردم
;)
Saturday, September 13, 2003
ای
ای لحظات نورانی
ای زیبایی وصف نشدنی
ای قدرت بی تکبر
ای آزادی مطلق
ای دم عشق و ای بازدم نفرت
دوستت دارم و برای ابد خواستارت هستم
ای عشق کامل
ای ... ای ..
دوستت دارم
با من بمان تا ابد
نمیتوانم فراغت را تجربه کنم.. نمی توانم با بودنت دل به دیگری سپارم ... نمی خواهم بی خیالت زنده مانم ... بی نامت ، یادت و حضورت لحظه ای باشم ...
با من باش و با بودنت و با عشق پاک و بی خزانت معنی بخش زندگیم باش.
ای لحظات نورانی
ای زیبایی وصف نشدنی
ای قدرت بی تکبر
ای آزادی مطلق
ای دم عشق و ای بازدم نفرت
دوستت دارم و برای ابد خواستارت هستم
ای عشق کامل
ای ... ای ..
دوستت دارم
با من بمان تا ابد
نمیتوانم فراغت را تجربه کنم.. نمی توانم با بودنت دل به دیگری سپارم ... نمی خواهم بی خیالت زنده مانم ... بی نامت ، یادت و حضورت لحظه ای باشم ...
با من باش و با بودنت و با عشق پاک و بی خزانت معنی بخش زندگیم باش.
Friday, September 12, 2003
سلام به همه ....
من برگشتم ... سفر خوبی بود هم با دست پر برگشتم ... (مقام اول تو پرش ارتفاع و مقام 4 تو دو با مانع )... هم خوش گذشت ... هم خیلی چیز ها دیدم و یاد گرفتم ... احساس های زیادی هم تجربه کردم ....
حالا بعدا اگه شد صحبت می کنم راجع بهش .... الان که شدیدا خستم ...
من برگشتم ... سفر خوبی بود هم با دست پر برگشتم ... (مقام اول تو پرش ارتفاع و مقام 4 تو دو با مانع )... هم خوش گذشت ... هم خیلی چیز ها دیدم و یاد گرفتم ... احساس های زیادی هم تجربه کردم ....
حالا بعدا اگه شد صحبت می کنم راجع بهش .... الان که شدیدا خستم ...
Thursday, September 04, 2003
سلام اهالی ...
من فردا دارم می رم بیرجند ... اگه دیگه ندیدمتون ;) ... ببخشینم ... با همه شما هایی هستم که اینجا سر می زننین ... اون هایی که منو دیدن ... و اونهایی که ندیدن ... دوستای قدیمی و دوستای جدید ... فامیل ها و غریبه ها ... همسایه ها .. چه همسایه دیوار به دیوار باشن ... چه همسایه وبلاگی ... همه و همه ... به گوش اونهایی هم که وبلاگ خون نیستن ... یا اصلا نمی دونن من وبلاگ دارم هم برسونین ...
از قول من برای بدی هام عذر بخواهید ...
می دونین این بار اولین باریه که با فکر کردن به اینکه آیا سلامت بر می گردم یا نه ... یک احساس عجیبی بهم دست می ده ... هیچ وقت از اینکه اتفاقی بیفته ... که زندگیم تموم بشه ... نمی ترسیدم ... هیچوقت برام مهم نبود ... یک موقع ها بدمم نمی اومد ... ولی این بار احساس می کنم خیلی زوده .. تازگی ها فهمیدم چقدر کار دارم که باید انجام بدم قبل از مردنم ... انقدر زیاد که احتمالا با یک عمر معمولی هم وقت کم میارم ....
و این بار برای اولین بار سلامتی رو از خدا می خواهم ... منتها با یک شرط ... به شرط اینکه مطمئن باشم باقی زندگیم ... لحظه به لحظه اش پر از عشق باشه ... و زنده بودنم فایده ای داشته باشه ... و پیشرفتی دارشه باشم ...
* دارم می رم برای مسابقه ... ولی روز آخر تمرینم ... اصلا روز خوب و امیدوار کننده ای نبود ... تازه آسیب هم دیدم ... دو تا درد رو دارم با خودم می برم مسابقه ... دو تا درد تو دو جای کلیدی که برای پرش ارتفاع خیلی مهمه ... یکی کمرم ...که باید از رو مانع قوس بزنه و دیگری پاشته پام که همه نیروی بالا پریدنم از اونه ... تازه بخاطر آسیب امروز یک ترس از مانع رو هم اضافه کنید ... ترسی که بخاطرش شرمندم ... و خیلی خواستم این مهمون نا خونده و تازه رو همین امروز نیامده بیرون کنم .... ولی انگار تک تک اعضای بدنم حرفم رو گوش نمی کردن ... انگار می گفتن ... "سه ماه تو فرمانده بودی و جونمون رو درآوردی ... حالا بگیر ... تلافی می کنیم سرت ... به ما استراحت نمی دی ... وقتی توصیه های دکتر رو گوش نمی دی نتیجش اینه که زحماتت به باد بره ..." ...
می دونین ... آخر چی جوابشون دادم ... گفتم مختارین ... اگه دلتون میاد زحماتم رو به باد بدین ... من هیچی نمی گم ... راستش امیدوارم سر عقل بیان ...p:
* در مورد نظرخواهی وبلاگم باید بگم ... که تقصیر من نیست ... سایتی که ازش سرویس می گرفتم ... سوت شده .... تا رو به راه شدنش بهم ایمیل بزنین ... اگر تو سفر نتونستم چک کنم mailbox ام پر شد به اینجا ایمیل بزنین :
hoda@dotpars.com
(منو باش فکر کردم ... چقده قراره ایمیل بگیرم ... :">... p: ... )
* راستی تو هفته دیگه دومین سال تولد وبلاگ سلمان (اولین وبلاگ فارسی) به خودش و به همه وبلاگ نویس ها تبریک می گم :)
* به عنوان اختتامیه این کلیپ رو نگاه کنید (ممنون از بهزاد)
* امیدوارم این سفر من اگه به سلامتی منجر شد ... غیر از موفقیت تو مسابقات ... اثرات مهمتری برای من داشته باشه ... و باعث متوقف شدن حرکتم نشه ... امیدوارم در طول این سفر لحظه به لحظه قلبم بتپه ... با عشق بتپه ... گرم و پر نور بتپه ...
با بهترین آرزوها ... امید که یار همیشه در یادتون باشه و عشقش تو دلتون .. .
من فردا دارم می رم بیرجند ... اگه دیگه ندیدمتون ;) ... ببخشینم ... با همه شما هایی هستم که اینجا سر می زننین ... اون هایی که منو دیدن ... و اونهایی که ندیدن ... دوستای قدیمی و دوستای جدید ... فامیل ها و غریبه ها ... همسایه ها .. چه همسایه دیوار به دیوار باشن ... چه همسایه وبلاگی ... همه و همه ... به گوش اونهایی هم که وبلاگ خون نیستن ... یا اصلا نمی دونن من وبلاگ دارم هم برسونین ...
از قول من برای بدی هام عذر بخواهید ...
می دونین این بار اولین باریه که با فکر کردن به اینکه آیا سلامت بر می گردم یا نه ... یک احساس عجیبی بهم دست می ده ... هیچ وقت از اینکه اتفاقی بیفته ... که زندگیم تموم بشه ... نمی ترسیدم ... هیچوقت برام مهم نبود ... یک موقع ها بدمم نمی اومد ... ولی این بار احساس می کنم خیلی زوده .. تازگی ها فهمیدم چقدر کار دارم که باید انجام بدم قبل از مردنم ... انقدر زیاد که احتمالا با یک عمر معمولی هم وقت کم میارم ....
و این بار برای اولین بار سلامتی رو از خدا می خواهم ... منتها با یک شرط ... به شرط اینکه مطمئن باشم باقی زندگیم ... لحظه به لحظه اش پر از عشق باشه ... و زنده بودنم فایده ای داشته باشه ... و پیشرفتی دارشه باشم ...
* دارم می رم برای مسابقه ... ولی روز آخر تمرینم ... اصلا روز خوب و امیدوار کننده ای نبود ... تازه آسیب هم دیدم ... دو تا درد رو دارم با خودم می برم مسابقه ... دو تا درد تو دو جای کلیدی که برای پرش ارتفاع خیلی مهمه ... یکی کمرم ...که باید از رو مانع قوس بزنه و دیگری پاشته پام که همه نیروی بالا پریدنم از اونه ... تازه بخاطر آسیب امروز یک ترس از مانع رو هم اضافه کنید ... ترسی که بخاطرش شرمندم ... و خیلی خواستم این مهمون نا خونده و تازه رو همین امروز نیامده بیرون کنم .... ولی انگار تک تک اعضای بدنم حرفم رو گوش نمی کردن ... انگار می گفتن ... "سه ماه تو فرمانده بودی و جونمون رو درآوردی ... حالا بگیر ... تلافی می کنیم سرت ... به ما استراحت نمی دی ... وقتی توصیه های دکتر رو گوش نمی دی نتیجش اینه که زحماتت به باد بره ..." ...
می دونین ... آخر چی جوابشون دادم ... گفتم مختارین ... اگه دلتون میاد زحماتم رو به باد بدین ... من هیچی نمی گم ... راستش امیدوارم سر عقل بیان ...p:
* در مورد نظرخواهی وبلاگم باید بگم ... که تقصیر من نیست ... سایتی که ازش سرویس می گرفتم ... سوت شده .... تا رو به راه شدنش بهم ایمیل بزنین ... اگر تو سفر نتونستم چک کنم mailbox ام پر شد به اینجا ایمیل بزنین :
hoda@dotpars.com
(منو باش فکر کردم ... چقده قراره ایمیل بگیرم ... :">... p: ... )
* راستی تو هفته دیگه دومین سال تولد وبلاگ سلمان (اولین وبلاگ فارسی) به خودش و به همه وبلاگ نویس ها تبریک می گم :)
* به عنوان اختتامیه این کلیپ رو نگاه کنید (ممنون از بهزاد)
* امیدوارم این سفر من اگه به سلامتی منجر شد ... غیر از موفقیت تو مسابقات ... اثرات مهمتری برای من داشته باشه ... و باعث متوقف شدن حرکتم نشه ... امیدوارم در طول این سفر لحظه به لحظه قلبم بتپه ... با عشق بتپه ... گرم و پر نور بتپه ...
با بهترین آرزوها ... امید که یار همیشه در یادتون باشه و عشقش تو دلتون .. .
Monday, September 01, 2003
دارم فکر می کنم ... به این که چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی ؟
دارم فکر می کنم که چرا عاقل پشیمون می شه ... ولی عاشق نه...
....
دارم به محیط فکر می کنم ...
به اثرات نادیدنی محیط ... و انرژی که می تونه این محیط رو پاک و قابل استفاده کنه ...
انرژی عشق ...
دارم فکر می کنم که چرا عاقل پشیمون می شه ... ولی عاشق نه...
....
دارم به محیط فکر می کنم ...
به اثرات نادیدنی محیط ... و انرژی که می تونه این محیط رو پاک و قابل استفاده کنه ...
انرژی عشق ...