Monday, March 31, 2003

امروز روز دیگری است ...
روزی که باران بارید .... روزی مانند همه روز های دیگر ... اما برای من ، روز دیگری است .... آغاز سال نوست ... آغاز یک زندگی جدید ...
امروز روزی است که کوه مرا فراخوانده بود ... و من اینک او را از پس پنجره ها فرا می خوانم .... امروز روزی است که فاصله است میان من و کوه ... ومن به جای آنکه بر بلندای صخره ای ... در بی انتهای آسمان غرق گردم ... در پس پنجره اتاقم ... در ساعت مقررر ... بارش باران را ... و زمین های خیس را ... و غرق شدن مورچگان را به نظاره نشسته ام .... من اینجا نشسته ام و از باران لذت می برم ... و برای زدن به کوه ... آفتاب را منتظرم ... و چرایی در ذهن دارم ... که اگر نبود ... سبکبال حتی در یک هوای بارانی ... به پرواز در می آمدم . ... چرا؟ ...
صدایی از کانال کولر می شنوم که از میان قطرات باران بازگشتی را نوید می دهد ... و باز صدایی دیگر....

صدا ها بسیارند ... و نوا ها متفاوت ... و من در این میانه گوش بر همه آنها می بندم ... چشم بر زندگی می بندم ... و به خواب می روم ... تا وقتی که بر خیزم ... و آفتاب پیغام کوه را برایم آورده باشد ... برای رفتن به کوه آفتاب مب خواهم ... اما برای ماندن در کوه ... چه آفتاب باشد ... چه باران ... دلی خوش می خواهم ...