امروز روز دیگری است ...
روزی که باران بارید .... روزی مانند همه روز های دیگر ... اما برای من ، روز دیگری است .... آغاز سال نوست ... آغاز یک زندگی جدید ...
امروز روزی است که کوه مرا فراخوانده بود ... و من اینک او را از پس پنجره ها فرا می خوانم .... امروز روزی است که فاصله است میان من و کوه ... ومن به جای آنکه بر بلندای صخره ای ... در بی انتهای آسمان غرق گردم ... در پس پنجره اتاقم ... در ساعت مقررر ... بارش باران را ... و زمین های خیس را ... و غرق شدن مورچگان را به نظاره نشسته ام .... من اینجا نشسته ام و از باران لذت می برم ... و برای زدن به کوه ... آفتاب را منتظرم ... و چرایی در ذهن دارم ... که اگر نبود ... سبکبال حتی در یک هوای بارانی ... به پرواز در می آمدم . ... چرا؟ ...
صدایی از کانال کولر می شنوم که از میان قطرات باران بازگشتی را نوید می دهد ... و باز صدایی دیگر....
صدا ها بسیارند ... و نوا ها متفاوت ... و من در این میانه گوش بر همه آنها می بندم ... چشم بر زندگی می بندم ... و به خواب می روم ... تا وقتی که بر خیزم ... و آفتاب پیغام کوه را برایم آورده باشد ... برای رفتن به کوه آفتاب مب خواهم ... اما برای ماندن در کوه ... چه آفتاب باشد ... چه باران ... دلی خوش می خواهم ...
Monday, March 31, 2003
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست / قومی دگر حواله به تقدیر می کنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر / این کارخانه ایست که تغییر می کنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب / چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
...
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر / آری شود و لیک به خون جگر شود
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان / باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب / یارب مباد آنگه گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی / مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
حضرت حافظ
Saturday, March 29, 2003
Wednesday, March 26, 2003
فکر می کنم همه اتفاقات در این جهت پیش رفته ... و داره می ره که من خودم رو بهتر بشناسم ... آره دارم می فهمم که چه توانایی هایی دارم ... هر لحظه که می گذره می بینم که چه راحت می تونم دور بشم از اون چیز هایی که به نظرم غیر ممکن ... بود ...
می بینم که اگه کاری رو بخوام بکنم ... می تونم ...
... دارم اختیار رو تو زندگیم حس می کنم ...
دارم از وابستگی هام رها می شم ... الان دیگه می تونم بگذارم برم ...
صبح زود راهی شمالم ...
خدانگهدارتون.
می بینم که اگه کاری رو بخوام بکنم ... می تونم ...
... دارم اختیار رو تو زندگیم حس می کنم ...
دارم از وابستگی هام رها می شم ... الان دیگه می تونم بگذارم برم ...
صبح زود راهی شمالم ...
خدانگهدارتون.
Tuesday, March 25, 2003
احساس عجیبی دارم انگار همه چی داره عوض می شه ... طرز زندگی ... رفت و آمد ها ... درگیری های فکری ... همه چی ... چه سالی پیش رو خواهم داشت .... سالی که با پارسال خیلی فرق داره ...
جلوی خودم یک راهی می بینم که اگر چه نمی دونم تهش کجاست و بین راهش چجوریه ... ولی حداقل احساس می کنم که خودم می تونم بسازمش ... و باید بسازمش ... از اون یار بی مانند کمک می خوام که یاریم کنه ... که تنهام نگذاره ...
جلوی خودم یک راهی می بینم که اگر چه نمی دونم تهش کجاست و بین راهش چجوریه ... ولی حداقل احساس می کنم که خودم می تونم بسازمش ... و باید بسازمش ... از اون یار بی مانند کمک می خوام که یاریم کنه ... که تنهام نگذاره ...
Monday, March 17, 2003
امسال تولدم ... از همزادم و همسادم ... یک کادوی توپی گرفتم ... یک کادوی عجیب که هیچ وقت فکرشم نمی کردم انقدر بهش مشغول بشم ...
نقاشی Evening Landscape with Rising Moon اثر ونسان ونگوک که توسط unicef بصورت پازل دراومده ... یک پازل 1000 قطعه ای در ابعاد 67 * 47
تصورش رو بکنید ... کار های پر از رنگ و پر از خط ونسان ... که نمی شه از نقش هر قطعه پازل حدس زد چیه و مال کجاست ... همیشه کار های نقاش های دیگه رو به کار های ونسان ترجیح می دادم ... زندگی نامش رو هم خونده بودم ... برام عجیب بود و ناخوش آیند ... اما بعد از این پازل ارزش کاراش برام بیشتر شده ;)
پازلم تموم شد ... خوشحال باشم یا ناراحت ؟؟ خوشحال از اینکه یک تابلو دارم ... یا ناراحت از اینکه سرگرمی ندارم ... خوشحال از اینکه اعتیادم ترک می شه و شبا زود تر می خوابم ... یا ناراحت از اینکه دیگه همچین وقتی برا فکر کردن از کجا بیارم ؟؟ p:
موقع گشتن دنبال دونه دونه قطعات حس عجیبی داشتم .... بدون هیچ پیش ذهنیت ... یک دونه پازل رو دست می گرفتم ...و دنبال یک نشونه توی کل نقاشی می چرخیدم ... گاهی پیدا نمی کردم و مجبور می شدم 90 درجه و بعد 90 درجه دیگه اون قطعه رو بچرخونم ... خیلی سخت بود و در عین حال جالب ... وقتی پیداش می کردم اعتماد به نفسم زیاد می شد ...
با خودم فکر می کردم زندگی هم باید خیلی شبیه به این باشه ... اگه ازش لذت ببرم و براش وقت بگذارم ... راحت همه چی حل می شه و از مشکلات و سختی ها می تونم یک تابلوی قشنگ و موندنی داشته باشم ...
خلاصه پازل 1000 قطعه ای که فکر می کردم اقلا یک سال تول بکشه در کمتر از یک ماه تموم شد ... اونم در شلوغ ترین ماه این چند وقت ... با کلی کار و فکر و درگیری ... تفریح خوبی بود ... آخر شبا ... قبل از خواب ....
نقاشی Evening Landscape with Rising Moon اثر ونسان ونگوک که توسط unicef بصورت پازل دراومده ... یک پازل 1000 قطعه ای در ابعاد 67 * 47
تصورش رو بکنید ... کار های پر از رنگ و پر از خط ونسان ... که نمی شه از نقش هر قطعه پازل حدس زد چیه و مال کجاست ... همیشه کار های نقاش های دیگه رو به کار های ونسان ترجیح می دادم ... زندگی نامش رو هم خونده بودم ... برام عجیب بود و ناخوش آیند ... اما بعد از این پازل ارزش کاراش برام بیشتر شده ;)
پازلم تموم شد ... خوشحال باشم یا ناراحت ؟؟ خوشحال از اینکه یک تابلو دارم ... یا ناراحت از اینکه سرگرمی ندارم ... خوشحال از اینکه اعتیادم ترک می شه و شبا زود تر می خوابم ... یا ناراحت از اینکه دیگه همچین وقتی برا فکر کردن از کجا بیارم ؟؟ p:
موقع گشتن دنبال دونه دونه قطعات حس عجیبی داشتم .... بدون هیچ پیش ذهنیت ... یک دونه پازل رو دست می گرفتم ...و دنبال یک نشونه توی کل نقاشی می چرخیدم ... گاهی پیدا نمی کردم و مجبور می شدم 90 درجه و بعد 90 درجه دیگه اون قطعه رو بچرخونم ... خیلی سخت بود و در عین حال جالب ... وقتی پیداش می کردم اعتماد به نفسم زیاد می شد ...
با خودم فکر می کردم زندگی هم باید خیلی شبیه به این باشه ... اگه ازش لذت ببرم و براش وقت بگذارم ... راحت همه چی حل می شه و از مشکلات و سختی ها می تونم یک تابلوی قشنگ و موندنی داشته باشم ...
خلاصه پازل 1000 قطعه ای که فکر می کردم اقلا یک سال تول بکشه در کمتر از یک ماه تموم شد ... اونم در شلوغ ترین ماه این چند وقت ... با کلی کار و فکر و درگیری ... تفریح خوبی بود ... آخر شبا ... قبل از خواب ....
Wednesday, March 12, 2003
فقط این عکس webshotرو نگاه کنید ... قشنگه ... احساس می کنم فضاش یک کم غمگینه ... اما نوری که تابیده جبران ناراحتی ها نگرانی ها رو می کنه .
Monday, March 10, 2003
من اینجام ... با کلی حرف ... با کلی فکر ... با کلی درددل ... با کلی خوشی .... با کلی آرزو .... با کلی کار ... با کلی بی کاری ... با کلی مسئله که می دونمشون ... و کلی دیگه که نمی دونموشون ....
من اینجام ... با یک فکر شلوغ ... با یک مغز درگیر ... با یک احساس شلوغ ... با ... با ... با خیلی چیز های دیگه که اصلا به درد شما هم نمی خوره ... پس فعلا خدافظ ;):)
من اینجام ... با یک فکر شلوغ ... با یک مغز درگیر ... با یک احساس شلوغ ... با ... با ... با خیلی چیز های دیگه که اصلا به درد شما هم نمی خوره ... پس فعلا خدافظ ;):)
Friday, March 07, 2003
متاسفانه همین الان از مراسم 8 مارس سایت زنان ایران با خبر شدم و از دستش دادم ... :|
موضوع تریبون آزاد جالبی داشته ... مسئله کليشه های جنسيتی برام همیشه جالب بوده ... دوست داشتم می رفتم ... از بس حواس ندارم ... این دو روزه hotmail ام رو که دعوت نامه برام اومده بود چک نکرده بودم هیچ گشتی هم تو وبلاگ ها نزده بودم که با خبرشم ... یا درگیر کار بودم یا تو فکر !!
موضوع تریبون آزاد جالبی داشته ... مسئله کليشه های جنسيتی برام همیشه جالب بوده ... دوست داشتم می رفتم ... از بس حواس ندارم ... این دو روزه hotmail ام رو که دعوت نامه برام اومده بود چک نکرده بودم هیچ گشتی هم تو وبلاگ ها نزده بودم که با خبرشم ... یا درگیر کار بودم یا تو فکر !!
این روز ها حسابی تو فکرم آیندم ... تو فکر برنامه ها و کار هایی که می خوام بکنم ...
کارهایی که دوست دارم و کارهایی که امکاناتم بهم اجازه می ده ... نتیجه نهایی می شه اشتراک این دو .
کارهایی که دوست دارم و کارهایی که امکاناتم بهم اجازه می ده ... نتیجه نهایی می شه اشتراک این دو .
Monday, March 03, 2003
Saturday, March 01, 2003
نتایج انتخابات شورای تهران.
راستی بگم که من شرکت کردم ... و الان بد جوری حالم گرفته شده ...
اینکه چی شد که شرکت کردم ... جریانش خیلی طولانیه من هم مثل همه تا آخرین لحظه با خودم در گیر بودم و با دور و بری هام بحث می کردم ... تا یک تصمیم خوب بگیرم ...
تا اینکه در آخرین لحظه یک تصمیم شاید کمی احساسی بهم گفت من جوونم و تا حالا توی هر انتخاباتی می تونستم شرکت کردم ... نسل من باید انتخابات و دموکراسی تو خونش باشه ...
بعد با خودم یک توجیه منطقی هم براش پیدا کردم .. که وقتی من رای نمی دم که یک اعتراض سازمان داده شده پشتش باشه ... کسی کاندید نشده باشه و هیچ کس دیگم رای نده ... تا یک نتیجه ای داشته باشه ... الان رای ندادن من فقط باعث می شه اونهایی که بهشون اعتماد بیشتری دارم ضایع بشن و رای نیارن.
الانم که نتیجه اومده از رای دادنم پشیمون نیستم ... هیچ کدوم از نماینده های من تو نرفتن و این دلیلش فقط یک بازی سیاسی بود که مردم ما نفهمیدن ... مثل اینکه فن بکار بردن تو بازی سیاسی داره باب می شه ... باید سعی کنیم شم ساسیمون قوی بشه تا بفمیم جریان چیه .
راستی بگم که من شرکت کردم ... و الان بد جوری حالم گرفته شده ...
اینکه چی شد که شرکت کردم ... جریانش خیلی طولانیه من هم مثل همه تا آخرین لحظه با خودم در گیر بودم و با دور و بری هام بحث می کردم ... تا یک تصمیم خوب بگیرم ...
تا اینکه در آخرین لحظه یک تصمیم شاید کمی احساسی بهم گفت من جوونم و تا حالا توی هر انتخاباتی می تونستم شرکت کردم ... نسل من باید انتخابات و دموکراسی تو خونش باشه ...
بعد با خودم یک توجیه منطقی هم براش پیدا کردم .. که وقتی من رای نمی دم که یک اعتراض سازمان داده شده پشتش باشه ... کسی کاندید نشده باشه و هیچ کس دیگم رای نده ... تا یک نتیجه ای داشته باشه ... الان رای ندادن من فقط باعث می شه اونهایی که بهشون اعتماد بیشتری دارم ضایع بشن و رای نیارن.
الانم که نتیجه اومده از رای دادنم پشیمون نیستم ... هیچ کدوم از نماینده های من تو نرفتن و این دلیلش فقط یک بازی سیاسی بود که مردم ما نفهمیدن ... مثل اینکه فن بکار بردن تو بازی سیاسی داره باب می شه ... باید سعی کنیم شم ساسیمون قوی بشه تا بفمیم جریان چیه .