داشتم به وبلاگ خودم نگاه می کردم ...
یک عالمه آب دیدم ... با یک ماهی سیاه کوچولو که داره شنا می کنه ... همیشه شکل و شمایل وبلاگم رو دوست داشتم ... با اینکه یک سال کذشته اصلا برام کهنه نشده ...
ولی امشب یکهو یه حس عجیبی بهم دست داد ... یک احساس خستگی ... آخه پس چرا این ماهی سیاه کوچولوی بالای صفه به هیچ جایی نمی رسه ... اینهمه را رفته و شنا کرده ... اما به اونجا که می خواست نرسیده ...
نکنه گم شده باشه ... شایدم طرز شنا کردنش اشتباهه ... :|
به نظرتون عاقبتش چی می شه؟؟
Tuesday, December 31, 2002
Monday, December 30, 2002
اولین اسکی امسال خیلی چسبید ...
در ضمن ایستگاه 7 تا 5 هم باز شده ... البته من نرفتم ... بعضی ها که رفته بودن می گفتن نکوبیده بوده .. بعضی ها هم می گفتن یخ زده بوده ... یک روایت می گه نیم ساعت طول می کشه ... حالا هروقت خودم رفتم براتون می گم ;)
اینم سایتشون تله کابین - اسکی - هتل ، توچال ... که فکر کنم تازه راه افتاده چون پارسال سایت نداشتن .
در ضمن ایستگاه 7 تا 5 هم باز شده ... البته من نرفتم ... بعضی ها که رفته بودن می گفتن نکوبیده بوده .. بعضی ها هم می گفتن یخ زده بوده ... یک روایت می گه نیم ساعت طول می کشه ... حالا هروقت خودم رفتم براتون می گم ;)
اینم سایتشون تله کابین - اسکی - هتل ، توچال ... که فکر کنم تازه راه افتاده چون پارسال سایت نداشتن .
Saturday, December 28, 2002
دیشب می خواستم از مراسم بنویسم ... کلی حرف بزنم ... اما یکهو نمی دونم یک حسی بهم گفت بی خیال ننویس ... امروز دوباره ... دلم خواست بنویسم ... قبلش رفتم یک چرخی زدم و گزارشاتی که دیگر وبلاگیست ها نوشته بودن خوندم ... باز حس نوشتنم پرید ... آخه همه همه چی رو کامل و خوب گزارش کرده بودن ... (وبگرد - عکسای حامد بنایی - گاو- itiran)
فقط من می تونم احساس خودم رو به عنوان یک تماشاچی نا شناس بگم ... اینکه انتظار من از همچین گردهمایی ای این بود که دو حالت داره ... یا زیاده رسمی و حوصله سر برو ... یا یک جمع جوونونه و بی هیچ تکلفیه ... جمعی که از یک اکیپ جوون پر شر و شور می شه انتظار داشت ...
اما نتیجه یک چیز بینابین بود ... جونایی که خودشون رو با یک محیط رسمی وفق داده بودن و آروم گرفته بودن ... و کله گنده هایی که در مقابل کمترین مقدار شیطنت کم آورده بودن ... و یک کم - تاکید می کنم خیلی کم- از قالب رسمی خودشون اومده بودن بیرون ... کم پیش میاد که تو مجامع عمومی بینیم که اونهایی که پست و مقامی دارن .. بی تکلف لبخند بزنن ... معمولا برای خدشه دار نشدن چهره اجتماعیشون !! چهره ظاهریشون رو با اخم زینت می دن ... البته آقای گرگین نقش اصلی رو در غیر رسمی کردن فضا بازی می کرد ...
روز بدی نبود ... ولی می تونست بهتر باشه ... به منم یک ساعت رسید ... ولی کاش کامپیوتر می رسید ... فکر کنم تو قرعه کشی کامپیوتر یک کمی تقلب شد برای اینکه دو نفر آخر خانوم باشن و کسی شاکی نشه ;)
فقط من می تونم احساس خودم رو به عنوان یک تماشاچی نا شناس بگم ... اینکه انتظار من از همچین گردهمایی ای این بود که دو حالت داره ... یا زیاده رسمی و حوصله سر برو ... یا یک جمع جوونونه و بی هیچ تکلفیه ... جمعی که از یک اکیپ جوون پر شر و شور می شه انتظار داشت ...
اما نتیجه یک چیز بینابین بود ... جونایی که خودشون رو با یک محیط رسمی وفق داده بودن و آروم گرفته بودن ... و کله گنده هایی که در مقابل کمترین مقدار شیطنت کم آورده بودن ... و یک کم - تاکید می کنم خیلی کم- از قالب رسمی خودشون اومده بودن بیرون ... کم پیش میاد که تو مجامع عمومی بینیم که اونهایی که پست و مقامی دارن .. بی تکلف لبخند بزنن ... معمولا برای خدشه دار نشدن چهره اجتماعیشون !! چهره ظاهریشون رو با اخم زینت می دن ... البته آقای گرگین نقش اصلی رو در غیر رسمی کردن فضا بازی می کرد ...
روز بدی نبود ... ولی می تونست بهتر باشه ... به منم یک ساعت رسید ... ولی کاش کامپیوتر می رسید ... فکر کنم تو قرعه کشی کامپیوتر یک کمی تقلب شد برای اینکه دو نفر آخر خانوم باشن و کسی شاکی نشه ;)
Thursday, December 26, 2002
امروز که جمعه باشه ... بعد از ظهر یک قرار وبلاگی گندست .... که قراره از وبلاگ نویس های برگزیده تجلیل کنن و تشویقشون کنن و این صحبت ها ... منم شاید رفتم ... البته کسی با من کاری نداره .. برا این میرم که خستگی کلاس قبلیم در بره ;)
Monday, December 23, 2002
یک نگاهی به این لینک بندازید ... ادعا می کنه که فکر شما رو می خونه !!
;)
;)
Sunday, December 22, 2002
دیشب خیلی خسته بودم و یک کم قاطی کرده بودم ... فکر کنم زیاد حرف زدم ... الانم هیچ توضیحی براشون ندارم ... حتی خودمم حوصله ندارم یک بار دیگه بخونمشون ... واقعا دلم برای شماها می سوزه .. بهتره شما هم نخونید ...
عوض اون بیاین و شعر زیر رو بخونید از ه.ا.سایه
خداوندا دلی دریا به من ده / دراو عشقی نهنگ آسا به من ده
حریفان را بس آمد قطره ای چند / بگردان جام و آن دریا به من ده
نگارا نقش دیگر باید آراست / یکی آن کلک نقش آرا به من ده
ز مجنونان دشت آشنایی / منم امروز، آن لیلا به من ده
به چشم آهوان دشت غربت / که سوز سینه نی ها به من ده
تن آسایان بلایش بر نتابند / بلی من گفتم، آن بالا به من ده
چو با دریا دلان افتی قدح چیست؟ / به جام آسمان دریا به من ده
گدایان همت شاهانه دارند / تو آن بی زیور زیبا به من ده
غم دنیا چه سنجد با دل من / از آن غم های بی دنیا به من ده
چه دلتنگند این آیینه رویان / دلی در سینه بی سیما به من ده
به جان سایه و دیدار خورشید / که صبری در شب یلدا به من ده.
عوض اون بیاین و شعر زیر رو بخونید از ه.ا.سایه
خداوندا دلی دریا به من ده / دراو عشقی نهنگ آسا به من ده
حریفان را بس آمد قطره ای چند / بگردان جام و آن دریا به من ده
نگارا نقش دیگر باید آراست / یکی آن کلک نقش آرا به من ده
ز مجنونان دشت آشنایی / منم امروز، آن لیلا به من ده
به چشم آهوان دشت غربت / که سوز سینه نی ها به من ده
تن آسایان بلایش بر نتابند / بلی من گفتم، آن بالا به من ده
چو با دریا دلان افتی قدح چیست؟ / به جام آسمان دریا به من ده
گدایان همت شاهانه دارند / تو آن بی زیور زیبا به من ده
غم دنیا چه سنجد با دل من / از آن غم های بی دنیا به من ده
چه دلتنگند این آیینه رویان / دلی در سینه بی سیما به من ده
به جان سایه و دیدار خورشید / که صبری در شب یلدا به من ده.
Saturday, December 21, 2002
من خیلی خوابم میاد ... الان دیگه از مرز بلند ترین شب سال هم گذشتیم ... خیلی خستم ... نمی دونم چرا ... نباید اینهمه خسته باشم ... نمی دونم که خستگیم رو می تونم بندازم گردن زمین خوردگی دیروز و سردردی که گهگاه میاد سراغم یا نه ... فکر کنم نمی شه ... من خستم ... از دست خودم خستم ... اومدم اینجا که فقط به خودم غر بزنم ... امشب اصلا نمی خواستم وبلاگ بنویسم ... راستش یک جورایی دیگه با نوشتن اینجا حال نمی کنم ... قدیم ها که برا خودم تو دفتر می نوشتم ... هر وقت بر می گشتم سراغ نوشته های قدیمی کلی باهاشون حال می کردم ... نمی تونم بگم که سبک دیگه ای می نوشتم ... فکر می کنم هدف آدم و حال و هوای آدم موقع نوشتن خیلی مهمه ... اون اوایل برای وبلاگ نوشتنم برای خودم یک حال و هوایی ایجاد می کردم ... ولی الان دیگه نه .. احساس می کنم این کلماتی که پشت هم دارم ردیف می کنم ... هیچ ارزشی ندارن ... احساس می کنم که با این همه حرف زدن به جایی نمی رسم ... با اینکه همیشه نوشتن رو دوست داشتم ... ولی الان دیگه نه ... به نظرم - بعد از یک سال وبلاگ نویسی !! - وبلاگ اون چیزی نیست که من فکر می کردم ... اصلا نمی دونم چرا .. شاید بخاطر تفاوت دید اولیه من نسبت به وبلاگ با اون دید و نظریه که الان بر فضای وبلاگ ها حاکم شده ... دوست داشتم هرچی رو می خوام اینجا بنویسم ... نه لزوما هرچی که هست -البته اکثر اوقات همه حرفام رو اینجا زدم ...
یک موقعی بود که بین مطالب تو ذهنم برای حک شدن تو وبلاگ دعوا بود ... ولی الان انگار با وجود فکرای زیادی که میان و می رن ... هیچکدوم انسجام کافی رو برای اینجا اومدن ندارن ... فکر شلوغی دارم ... فکری که می خواد مسئله قدیمی عقل و احساس رو حل کنه ... یک کم عجیبی ... و لی سعی می کنه پارتی بازی نکنه و زیاد طرف عقل رو نگیره ... ولی فایده نداره ... آخه مسئله به این آسونی ها نیست ... اگه یک صورت مسئله داشتیم فقط این دو تا مجهول رو داشت ... پیدا کردن نسبتشون کار خیلی سختی نبود ... ولی یک مسئله ریاضی فرق داره با همچین مسئله ای که علاوه بر سخت بودن خودش .. کلی عوامل دیگم روش تاثیر می گذاره ... محیط .. جامعه ... اتفاقات .. آب و هوا ... و امواج روحی خود شخص تفکر کننده ...... راز بقا ... قوانین گفته و نا گفته حاکم بین آدم ها ... رابطه آدم ها با هم ... اینکه نمی تونی بفهمی کی دوست و کی دشمن .. اینکه کی .. چرا ...و به چه نیتی به سمتت میاد ... اینکه خیلی از دلایل عقلی و احساسی رو تو رابطه آدم ها خودت هم درک می کنی اما تو عمل در مورد آدم های دور و برت شک می کنی ... شک به اینکه آیا همه زندگی محدود به این چیزهاست که می بینی ... و خلاصه اینکه دنیا شلوغه .. از اون شلوغ تر فکر من ... شلوغی ای که همونطور که گفتم ... انقدر پراکنده است که نمی شه با هیچکس در میون گذاشت ... و مثل یک بحث درست حسابی باهاش برخورد کرد و ازش دفاع کرد ... وقتی عقلانی فکر می کنم و می رم جلو .. به نظرم همه چی طبیعی میاد .. انگار که قانون طبیعت رو خودم نوشته باشم ... برام واضح و روشنه ... وقتی با احساسم هم جلو می رم ..- همونطور که خصوصیت احساس آدم اینه - اگه تو موود خوبی باشم برای هرچیزی یک دلیل قشنگ پیدا می کنم و همه چی درست می شه ... ولی اگه خسته باشم ... و تو همچین شرایطی بخوام بین عقل و احساس تعادل بر قرار کنم ... کارها یک کم سخت می شه ... نه تنها قوانین عقلانی جذابیتشون رو از دست می دن .. بلکه زیبایی هایی که کانال دریافتشون احساسات آدمه هم ... تغییر چهره می دن ... فکر کنم از نوشته های الانم معلوم باشه ... فکر کنم جمله هام سر و ته نداشته باشن ...
آخر کلام اینکه ... دنیا ... مردمش ... قوانینش ... همه چیزش .... همیشه در طول تاریخ یک جور بوده ... آدم های خوبش همه عین هم ... آدم های بدش همه از یک کرباس ... این وسطی هاهم که تکرارین ... آسمونش ... زمینش ... اجتماعش ... دغدغه های فکری آدماش ... همیشه ... همین بوده ... این می شه جبر تاریخ .... و اما اختیار ... در این حده که من مختارم چطور به اطرافم نگاه کنم و نشستن و انتخاب کنم یا راه رفتن رو...این یکی از انتخاب هاست که من فکر کنم بهترینه .. که ... با دو تا چشم عقلم و احساسم جلو برم ... بی هیچ سپری ... با چشم عقلم راهم و پیدا کنم و با چشم قلبم یارم رو ... و به هیچ چیز دیگه هم کار نداشته باشم ... فکر کنم اون وقت زشتی ها در نظرم زیبا می شن ... و زیبایی ها زیبا تر ...
آره همینه ... خودشه ... چشمام رو می بندم ... یک لرزشی پشتم حس می کنم ... کرزشی که چند تا کانال ارتباطی بسته شده رو باز می کنه ... آره خوشه ... روحم احساس آزادی می کنه ... من الان تو قلبم دریا دارم ... آسمون دارم ... همه چی دارم .... چشمم رو هم که باز کنم چیزی تغییر نمی کنه ....
میشه همینطوری زندگی کرد ... محیط تغییر نکرده ... این منم که باید خودم رو وصل کنم به محیط و ... باید باهاش صلح کنم ... دوستش بدارم ... تا دوستم بداره ... عاشقش بشم ... عاشقی که کار نداره معشوقش چه شکلیه ... عاشقی که عاشقه همه چیه فقط بخاطر یکی ... عاشقی که کثیفی و بدی و سختی راه رو همه زیبایی و سرور و شادمانی می بینه .... فقط چول راه راه یارشه و دنیا مال دلدارش ...
وای یعنی ممکنه ...
یارا یارا گاهی ... دل مارا ... به چراغ نگاهی روشن کن .... چشم تار دل را ... چو مسیحا به دمیدن آهی روشن کن ...
یک موقعی بود که بین مطالب تو ذهنم برای حک شدن تو وبلاگ دعوا بود ... ولی الان انگار با وجود فکرای زیادی که میان و می رن ... هیچکدوم انسجام کافی رو برای اینجا اومدن ندارن ... فکر شلوغی دارم ... فکری که می خواد مسئله قدیمی عقل و احساس رو حل کنه ... یک کم عجیبی ... و لی سعی می کنه پارتی بازی نکنه و زیاد طرف عقل رو نگیره ... ولی فایده نداره ... آخه مسئله به این آسونی ها نیست ... اگه یک صورت مسئله داشتیم فقط این دو تا مجهول رو داشت ... پیدا کردن نسبتشون کار خیلی سختی نبود ... ولی یک مسئله ریاضی فرق داره با همچین مسئله ای که علاوه بر سخت بودن خودش .. کلی عوامل دیگم روش تاثیر می گذاره ... محیط .. جامعه ... اتفاقات .. آب و هوا ... و امواج روحی خود شخص تفکر کننده ...... راز بقا ... قوانین گفته و نا گفته حاکم بین آدم ها ... رابطه آدم ها با هم ... اینکه نمی تونی بفهمی کی دوست و کی دشمن .. اینکه کی .. چرا ...و به چه نیتی به سمتت میاد ... اینکه خیلی از دلایل عقلی و احساسی رو تو رابطه آدم ها خودت هم درک می کنی اما تو عمل در مورد آدم های دور و برت شک می کنی ... شک به اینکه آیا همه زندگی محدود به این چیزهاست که می بینی ... و خلاصه اینکه دنیا شلوغه .. از اون شلوغ تر فکر من ... شلوغی ای که همونطور که گفتم ... انقدر پراکنده است که نمی شه با هیچکس در میون گذاشت ... و مثل یک بحث درست حسابی باهاش برخورد کرد و ازش دفاع کرد ... وقتی عقلانی فکر می کنم و می رم جلو .. به نظرم همه چی طبیعی میاد .. انگار که قانون طبیعت رو خودم نوشته باشم ... برام واضح و روشنه ... وقتی با احساسم هم جلو می رم ..- همونطور که خصوصیت احساس آدم اینه - اگه تو موود خوبی باشم برای هرچیزی یک دلیل قشنگ پیدا می کنم و همه چی درست می شه ... ولی اگه خسته باشم ... و تو همچین شرایطی بخوام بین عقل و احساس تعادل بر قرار کنم ... کارها یک کم سخت می شه ... نه تنها قوانین عقلانی جذابیتشون رو از دست می دن .. بلکه زیبایی هایی که کانال دریافتشون احساسات آدمه هم ... تغییر چهره می دن ... فکر کنم از نوشته های الانم معلوم باشه ... فکر کنم جمله هام سر و ته نداشته باشن ...
آخر کلام اینکه ... دنیا ... مردمش ... قوانینش ... همه چیزش .... همیشه در طول تاریخ یک جور بوده ... آدم های خوبش همه عین هم ... آدم های بدش همه از یک کرباس ... این وسطی هاهم که تکرارین ... آسمونش ... زمینش ... اجتماعش ... دغدغه های فکری آدماش ... همیشه ... همین بوده ... این می شه جبر تاریخ .... و اما اختیار ... در این حده که من مختارم چطور به اطرافم نگاه کنم و نشستن و انتخاب کنم یا راه رفتن رو...این یکی از انتخاب هاست که من فکر کنم بهترینه .. که ... با دو تا چشم عقلم و احساسم جلو برم ... بی هیچ سپری ... با چشم عقلم راهم و پیدا کنم و با چشم قلبم یارم رو ... و به هیچ چیز دیگه هم کار نداشته باشم ... فکر کنم اون وقت زشتی ها در نظرم زیبا می شن ... و زیبایی ها زیبا تر ...
آره همینه ... خودشه ... چشمام رو می بندم ... یک لرزشی پشتم حس می کنم ... کرزشی که چند تا کانال ارتباطی بسته شده رو باز می کنه ... آره خوشه ... روحم احساس آزادی می کنه ... من الان تو قلبم دریا دارم ... آسمون دارم ... همه چی دارم .... چشمم رو هم که باز کنم چیزی تغییر نمی کنه ....
میشه همینطوری زندگی کرد ... محیط تغییر نکرده ... این منم که باید خودم رو وصل کنم به محیط و ... باید باهاش صلح کنم ... دوستش بدارم ... تا دوستم بداره ... عاشقش بشم ... عاشقی که کار نداره معشوقش چه شکلیه ... عاشقی که عاشقه همه چیه فقط بخاطر یکی ... عاشقی که کثیفی و بدی و سختی راه رو همه زیبایی و سرور و شادمانی می بینه .... فقط چول راه راه یارشه و دنیا مال دلدارش ...
وای یعنی ممکنه ...
یارا یارا گاهی ... دل مارا ... به چراغ نگاهی روشن کن .... چشم تار دل را ... چو مسیحا به دمیدن آهی روشن کن ...
Friday, December 20, 2002
دیروز بجای ریزان رفتیم دارآباد ... تا شهربانوکشک ... جاتون خالی .. خیلی عالی بود ... با وجود اینکه من شدیدترین زمین خوردگیم رو با صورت تجربه کردم ... ولی روز فوق العاده و به یاد موندنی ای بود :)
Thursday, December 19, 2002
Tuesday, December 17, 2002
بعد از مدتها سری زدم به درسام ...
این ترم فلسفه دارم ... درس عجیبیه ... کلا از فلسفه ... و فلسفیدن و خوندن فلسفه بافی های فیلسوف های کله گنده خوشم میاد ... همیشه دوست داشتم ... یک اکیپی پیدا کنم مثل دوستای قدیمی پدرم که با هم فلسفه می خوندن ... و از اون مهمتر یک وقتی پیدا کنم ... و یک سری بزنم به این دنیای عجیب فلسفه ... دنیا بحث و فکر ...
اما حیف که فکر نکنم هیچ وقت برای همچین برنامه ای وقت پیدا کنم ... الان با محاسباتم با این 20 واحدی که دارم ، برای این کتاب 300 صفحه ای "فلسفه تربیت " انقدر که برا امتحان بخونم ... ام ... برا هر صفحه فقط 4 دقیقه وقت دارم !!
حالا فکر نکنین ... من از اون آدم هام که لحظه لحظه شون حساب کتاب داره ... نه بابا ... از رو مجبوری ... اومدم یک حساب کتاب کشککی کردم که دلم خوش باشه ... و امیدوار شم که می رسم همه این 9 تا درس رو بخونم ...
نمی دونم کارم به حذف اضطراری دوشنبه دیگه می کشه یا نه ... از یک طرف دوست ندارم جا بزنم ... از طرف دیگه اگه عاقل باشم باید دو تا درس عمومی رو که امتحانشون با دو درس اختصاصی تداخل داره حذف کنم ...
ببینم چی می شه ...
;)
این ترم فلسفه دارم ... درس عجیبیه ... کلا از فلسفه ... و فلسفیدن و خوندن فلسفه بافی های فیلسوف های کله گنده خوشم میاد ... همیشه دوست داشتم ... یک اکیپی پیدا کنم مثل دوستای قدیمی پدرم که با هم فلسفه می خوندن ... و از اون مهمتر یک وقتی پیدا کنم ... و یک سری بزنم به این دنیای عجیب فلسفه ... دنیا بحث و فکر ...
اما حیف که فکر نکنم هیچ وقت برای همچین برنامه ای وقت پیدا کنم ... الان با محاسباتم با این 20 واحدی که دارم ، برای این کتاب 300 صفحه ای "فلسفه تربیت " انقدر که برا امتحان بخونم ... ام ... برا هر صفحه فقط 4 دقیقه وقت دارم !!
حالا فکر نکنین ... من از اون آدم هام که لحظه لحظه شون حساب کتاب داره ... نه بابا ... از رو مجبوری ... اومدم یک حساب کتاب کشککی کردم که دلم خوش باشه ... و امیدوار شم که می رسم همه این 9 تا درس رو بخونم ...
نمی دونم کارم به حذف اضطراری دوشنبه دیگه می کشه یا نه ... از یک طرف دوست ندارم جا بزنم ... از طرف دیگه اگه عاقل باشم باید دو تا درس عمومی رو که امتحانشون با دو درس اختصاصی تداخل داره حذف کنم ...
ببینم چی می شه ...
;)
Sunday, December 15, 2002
سلام ...
من اینجام ولی نمیدونم چی بگم ... فقط میدونم که خیلی خستم ... و کلی درس دارم ... البته از کوه جمعه انقده انرژی کسب کردم که نگو ... ;)
الان حس عجیبی دارم ... نمی دونم از وقتی online شدم چی دیدم .. که یک کم دلم گرفته ... و در عین حال ... حالم خوبه ... امروز روز خوبی داشتم ... دیروزم خوب بود ... پریروز هم همینطور ... همشون با هم یک هدای روبه راه رو ساختن ... که الان نمی دونه چشه ...
...
من اینجام ولی نمیدونم چی بگم ... فقط میدونم که خیلی خستم ... و کلی درس دارم ... البته از کوه جمعه انقده انرژی کسب کردم که نگو ... ;)
الان حس عجیبی دارم ... نمی دونم از وقتی online شدم چی دیدم .. که یک کم دلم گرفته ... و در عین حال ... حالم خوبه ... امروز روز خوبی داشتم ... دیروزم خوب بود ... پریروز هم همینطور ... همشون با هم یک هدای روبه راه رو ساختن ... که الان نمی دونه چشه ...
...
Thursday, December 12, 2002
فردا برا کوهنوردی دارم می رم دیزین ... ایشا الله هوا خوب باشه ... به اسکی هم برسیم ...
دلم خواست امشب یک سری به حضرت حافظ بزنم ...
خداحافظ :)
دلم خواست امشب یک سری به حضرت حافظ بزنم ...
خداحافظ :)
Tuesday, December 10, 2002
عجب مهی شده بود امشب ... فوق العاده بود ... چرا تا حالا کسی از مه عکس نگرفته؟؟ چرا؟
هرچی به امتحانات نزدیک تر میشم ... بازم هیچ اتفاقی نمی افته ... انگار نه انگار 20 واحد نخونده دارم ... فقط بلد بودم کلاس زبانم رو کنسل کنم ... مثلا جزو مشتاقین امتحان تافل دادن هستم و گذاشتمش جزو برنامه های آینده ... اما عین خیالم نیست ...
یک نفر بهم توصیه کرده تو این مدت news انگلیسی زیاد بخونم ... ببینم حالا وقتم چجوری ها می شه ... به بهانه زبان خوندن یک سری زدم به سایت parlo که اون قدیم ندیم ها که جوون بودم عضوش بودم ... ولی دیگه احساس می کردم نیازی بهش ندارم ... فکر می کردم اوضاع انگلیسیم خوبه ... اما حالا چی .... وای وای وای ...
یک نفر بهم توصیه کرده تو این مدت news انگلیسی زیاد بخونم ... ببینم حالا وقتم چجوری ها می شه ... به بهانه زبان خوندن یک سری زدم به سایت parlo که اون قدیم ندیم ها که جوون بودم عضوش بودم ... ولی دیگه احساس می کردم نیازی بهش ندارم ... فکر می کردم اوضاع انگلیسیم خوبه ... اما حالا چی .... وای وای وای ...
Sunday, December 08, 2002
خانواده یک از جاهای امنیه که آدم ها بهش پناه می برن ... جایی که می تونه همه جوره ... آرامش بده بهشون ... اما بدست آوردن همچین آرامشی ... در درجه اول احتیاج به صرف انرژی خیلی زیادی داره ... که بتونه عشق و دوستی رو تو یک فضا بین چند نفر آدم در سنین مختلف حکم فرما کنه ... این محبت هم باید بین اعضای یک خونه جاری بشه ... هم بین وابستگان خارجی و دور و اطرافیان ... خیلی سخته ... اون هایی که به همچین مقصودی می رسن واقعا هنرمندن ...
خانواده هایی رو دیدم که یک نفر این وسط نقش اصلی رو بازی می کنه و روابط رو تلطیف می کنه ... من که فکر نمی کنم همچین هنری داشته باشم ... همیشه فکر می کنم خوبه که هرکی یک گوشه این کار رو بدست بگیره و تلاش خودشو رو بکنه ... ولی شاید خیلی ایده آلیستی باشه ...
بازم فکر می کنم ... و بازم به این نتیجه می رسم که چقدر سخته ... چقدر آدم ها سختن ... چقدر روابطشون سخته ... حتی دوست داشتنشون هم سخته ... خیلی سخت تر ... یک هوشیاری لحظه به لحظه می خواد ...
یک راه دیگم هست .. که عطایش را به لقایش ببخشی ... سر به بیابون بگذاری ... و با خودت و خواسته هات تنها باشی ... و امیالت با امیال هیچکس دیگه تقابل پیدا نکنه ... اونجایی که برای بقا مجبور نباشی با همجنس خودت درگیرشی ... به نظرم جنگ برای بقا برای موجودی که ادعای اشرف مخلوقات بودن رو داره .. خجالت آوره ... اونم با هم جنس خودش ... اونم با نزدیک ترین کسان خودش ... با کسایی که دوستشون داره ... و وجوه مشترک زیادی باهاشون داره ...
سر به بیابون گذاشتن راه جالبیه ... مثل دراویش و عرفا ... خیلی دوست دارم تنها بودن تو بیبون رو تجربه کنم... اونجایی که فقط خودت هستی و خدای خودت ... ...
اما ... دوست ندارم انگیزه سر به بیابون گذاشتنم فرار باشه ... فرار از سختی های زندگی ...اون لحظات تنهایی و زیبایی اصلا فایده ای ندارن اگه انگیزه یک خودخواهی ریشه دار باشه ... که وجود تک تک آدم ها هست ... ...
امید که بتونیم بشکنیم اون من گنده ای رو که عامل همه ناراحتی ها و سختی هاست ... بشکنشیم و در ورای در اقیانوش بی انتهای عشق غرق بشیم.
این حرفا همه به نظر شعار میان ... آره درسته از زبون منی که تجربش نکردم شعاره و قابل گوش کردن نیست ... ولی من به شخصه احساس می کنم که حقیقته و سعی می کنم بتونم تصورش کنم ... تا مگه زیباییش هوش از سرم بدر کنه ... بعد چشم باز کنم و ببینم که از بند خودم رها شدم ...
چه پرواز قشنگی خواهد بود ... ...
خانواده هایی رو دیدم که یک نفر این وسط نقش اصلی رو بازی می کنه و روابط رو تلطیف می کنه ... من که فکر نمی کنم همچین هنری داشته باشم ... همیشه فکر می کنم خوبه که هرکی یک گوشه این کار رو بدست بگیره و تلاش خودشو رو بکنه ... ولی شاید خیلی ایده آلیستی باشه ...
بازم فکر می کنم ... و بازم به این نتیجه می رسم که چقدر سخته ... چقدر آدم ها سختن ... چقدر روابطشون سخته ... حتی دوست داشتنشون هم سخته ... خیلی سخت تر ... یک هوشیاری لحظه به لحظه می خواد ...
یک راه دیگم هست .. که عطایش را به لقایش ببخشی ... سر به بیابون بگذاری ... و با خودت و خواسته هات تنها باشی ... و امیالت با امیال هیچکس دیگه تقابل پیدا نکنه ... اونجایی که برای بقا مجبور نباشی با همجنس خودت درگیرشی ... به نظرم جنگ برای بقا برای موجودی که ادعای اشرف مخلوقات بودن رو داره .. خجالت آوره ... اونم با هم جنس خودش ... اونم با نزدیک ترین کسان خودش ... با کسایی که دوستشون داره ... و وجوه مشترک زیادی باهاشون داره ...
سر به بیابون گذاشتن راه جالبیه ... مثل دراویش و عرفا ... خیلی دوست دارم تنها بودن تو بیبون رو تجربه کنم... اونجایی که فقط خودت هستی و خدای خودت ... ...
اما ... دوست ندارم انگیزه سر به بیابون گذاشتنم فرار باشه ... فرار از سختی های زندگی ...اون لحظات تنهایی و زیبایی اصلا فایده ای ندارن اگه انگیزه یک خودخواهی ریشه دار باشه ... که وجود تک تک آدم ها هست ... ...
امید که بتونیم بشکنیم اون من گنده ای رو که عامل همه ناراحتی ها و سختی هاست ... بشکنشیم و در ورای در اقیانوش بی انتهای عشق غرق بشیم.
این حرفا همه به نظر شعار میان ... آره درسته از زبون منی که تجربش نکردم شعاره و قابل گوش کردن نیست ... ولی من به شخصه احساس می کنم که حقیقته و سعی می کنم بتونم تصورش کنم ... تا مگه زیباییش هوش از سرم بدر کنه ... بعد چشم باز کنم و ببینم که از بند خودم رها شدم ...
چه پرواز قشنگی خواهد بود ... ...
Saturday, December 07, 2002
یک کم خجالت رسمی بکشم اینجا برا اینکه امرو 16 آذر بود (آخرین اخبار) و من عین غیر دانشجو ها یا به عبارتی دانشجویان غیر متعهد عمل کردم ... و نرفتم تا سهمیه کتکم رو تحویل بگیرم ... ... ... ... ...
خیط شدن خیلی بده .... آدم با هزار امید و آرزو پاشه بره سینما فرهنگ برای نمایش آخر شبش ( فیلم The son's room کار نانی مورتی )... بعد بفهمه که فیلم بر خلاف سنت دیرینش .. بجا 10 ، 9 شروع شده ... :|
عوضش خیلی خوبه ... یعنی خیلی دیدنیه ... و قسمت هر کسی نمی شه ... که تو یک شب شدیدا بارونی ... خیابون ولیعصر رو خلوت و خالی ببینه ... به طرز باور نکردنی ای خشگل ... ;)
عوضش خیلی خوبه ... یعنی خیلی دیدنیه ... و قسمت هر کسی نمی شه ... که تو یک شب شدیدا بارونی ... خیابون ولیعصر رو خلوت و خالی ببینه ... به طرز باور نکردنی ای خشگل ... ;)
Wednesday, December 04, 2002
این چند روزه سرما خورده بودم ... و وقت هم نکردم اینجا سر بزنم ... البته با وقت کم و مریضی ... به کارای دیگم رسیدم ... تاتر هم رفتم تازه p;
تاتر یوسف و زلیخا ... کار پری صابری ... کلا بد نبود ... ولی کارای پری صابری داره یک کمی تکراری می شه ..... ولی به نظرم هنوز ارزش دیدن داره ... :)
تاتر یوسف و زلیخا ... کار پری صابری ... کلا بد نبود ... ولی کارای پری صابری داره یک کمی تکراری می شه ..... ولی به نظرم هنوز ارزش دیدن داره ... :)